همه ما دوست داریم از آینده خبر داشته باشیم و بدانیم چه به سرمان میآید. این میل به دانستن و خبر داشتن از آینده همیشه در بشر وجود داشته است. آدمها همیشه میخواستهاند از سرگذشت و آیندهشان سر دربیاورند، برای همین دست به دامان پیشگوها و طالعبین ها میشدند تا برایشان از آینده خبر بیاورند. در شاهنامه حکیم فردوسی هم این موضوع بسیار پررنگ است و ستارهشناسها و پیشگوها نقش مهمی در بسیاری از وقایع داشته اند. در ادامه از چند پیشگویی در شاهنامه که به واقعیت پیوسته است، میخوانید.
خواب ضحاک و عاقبت او
ضحاک ماردوش هزار سال با ظلم و ستم بر مردم حکومت کرد و هر روز جوانانی کشته میشدند تا مغز سرشان خوراک مارهای دوش او شود. او شبی خواب میبیند که سه مرد جنگی به سمت او هجوم میآورند و یکی از آنها که کوچکترینشان هم بود، دست و پای او را میبندد و در کوه دماوند زندانی میکند. ضحاک با وحشت از خواب میپرد و تعبیر خوابش را طلب میکند. فردی پیشگو و دانا به او میگوید معنای خواب تو این است که به زودی روزگارت به پایان میرسد و فریدون نامی بر تخت شاهی مینشیند و تو را به بند میکشد. همینطور هم میشود و فریدون بالاخره ضحاک را از پا در میآورد.
پیشگویی برای یک ازدواج
وقتی زال میخواهد با رودابه، دختر مهراب کابلی ازدواج کند، با مخالفت پدر و منوچهر شاه مواجه میشود. اما او بر خواسته خود اصرار میورزد و شخصا به دربار منوچهر میرود. منوچهر که در ابتدا میخواست کابل و ساکنانش را با خاک یکسان کند، با آمدن زال کمی نرم میشود و از پیشگوها میخواهد سرانجام این ازدواج را پیشبینی کنند. آنها هم دست به کار میشوند و خبر میدهند که حاصل این ازدواج به دنیا آمدن پهلوانی بزرگ است که حافظ ایران و ایرانی خواهد بود.
توطئه پدر علیه پسر
گشتاسب، پدر اسفندیار که حالا حالاها نمیخواهد تخت و تاجش را تقدیم پسر کند، به سراغ جاماسب، وزیر دانا و خردمند خود میرود و از او میخواهد سرانجامِ اسفندیار را پیشگویی کند. جاماسب هم میگوید اسفندیار پیش از رسیدن به پادشاهی کشته میشود. گشتاسب میپرسد چطور و در کجا؟ جاماسب میگوید به دست رستم در زابلستان. بنابراین گشتاسب، اسفندیار را به قصد مهار رستم و خاندانش ، به سیستان میفرستد تا در نهایت، طبق پیشگویی، به دست رستم دستان کشته شود و این اتفاق نیز، رقم می خورد.
بختِ سیاهِ سیاوش
وقتی سیاوش، پسر کیکاووس به دنیا میآید، پیشگوها و ستارهشناسان طالع او را بررسی میکنند: «ستاره بر آن بچه آَشفته دید/ غمی گشت چون بخت او خفته دید/ بدید از بد و نیک آزار او/ به یزدان پناهید از کار او». همینطور هم هست و سیاوش بخت و اقبالِ روشنی ندارد. او بعد از این که از دربار کاووس فرار میکند، به توران پناه میبرد و در آنجا هم گرفتار نیرنگ و توطئه اطرافیان افراسیاب میشود و در نهایت به دستور افراسیاب سرش از تن جدا میشود.
خواب افراسیاب و سرنگونیاش
پس از حمله سیاوش و رستم به خاک توران، افراسیاب خوابی وحشتناک میبیند که آینده او در آن به تصویر درمیآید. او خواب میبیند در بیابانی پر از مار در زمینی خشک است و سراپردهاش سرنگون شده است و جوانی ۱۴ ساله بر تخت نشسته و به محض دیدن افراسیاب، او را از وسط به دو نیم میکند. افراسیاب پیشگوها را فرامیخواند و از آنها میخواهد خوابش را تعبیر و آیندهاش را پیشبینی کنند. در این میان، فقط یک نفر جرئت میکند بگوید اگر شاه با سیاوش بجنگد و سیاوش به دست او کشته شود، از توران چیزی باقی نخواهد ماند. در نهایت همینطور میشود و عاقبت افراسیاب که ناجوانمردانه دستور قتل سیاوش را داده بود، به دست کیخسرو، پسر سیاوش از وسط به دو نیم میشود.
- 18
- 3