تاریخ تولد من یک اشکالی دارد؛ در شناسنامه اول شهریور ۱۳۰۸ نوشته شده ولی گویا در زمستان ۱۳۰۹ در آبادان متولد شدهام.
علتش هم این است که پدرم گویا خیلی عجله داشته مرا بفرستد مدرسه. پنج سالم بود که مرا فرستاد مدرسه ملی آبادان که خصوصی بود. این مدرسه ملی کمی بعد بساطش برچیده شد.
نمیدانم، لابد اشکالی داشت و مرا برای کلاس دوم بردند یک جای دیگر. آنجا گفتند باید از من امتحان بگیرند. معلمها یک ابتکاری کرده بودند آنجا؛ یک کاغذی را اینقدر سوراخ کرده بودند… این را میگذاشتند روی یک کلمهای و میگفتند این چیست؟ نوبت بنده که رسید – من شاگرد خیلی خوبی بودم، یک سال قبل از این هم رفته بودم مدرسه ملی – این کاغذ را گذاشتند و گفتند این چیست؟ من گفتم «آش سرد شد». کلمه «سرد» بود ولی من چون قبلاً خوانده بودم میدانستم این کلمه توی جمله «آش سرد شد» آمده.
گفتم آش سرد شد. اینها به هم نگاه کردند که یعنی چی؟ یکی دیگر را نشان دادند؛ «سار». گفتم «سار از درخت پرید». به هم نگاه کردند و گفتند این شاگرد جملهها را یاد گرفته ولی کلمات را نمیشناسد، طوطیوار یاد گرفته. به هر حال بنده را رد کردند. گفتند یک سال دیگر باید کلاس اول را بخواند.
خانواده من نیامدند اصرار کنند یا بپرسند چرا آخر رد کردید. الان اگر یک بچهای را رد کنند… خبر ندارم… ولی فکر میکنم خانوادهاش بیایند بپرسند چرا رد کردید.
ولی من توی کلاس شاگرد برجستهای بودم. یک مدرسهای در آبادان بود به نام «فردوسی». خیال میکنم هنوز هم به همین اسم باشد در محله «بوارده» آبادان؛ جزو شهرکهایی بود که شرکت نفت درست کرده بود. جشن فارغالتحصیلی ششمیها را اینجا گرفته بودند.
خواهر من هم بینشان بود. یک روز رییس فرهنگ و سه نفر دیگر آمدند به مدرسه ما و گفتند که شاگرد برجستهتان کیست؟ میخواهیم یک نفر باشد که یک شعری بخواند در آن جشن. خانم معلممان مرا معرفی کرد. گفت این شاگرد خوبی است و شعر هم میتواند بخواند.
گفت چه شعری بخواند؟ یک شعری بود توی کتاب درسی کلاس اول: شب تاریک رفت و آمد روز / وه چه روزی چون بخت من پیروز و همینطوری الی آخر. این شعر مال یحیی دولتآبادی بود. گفتند این را از بر کن و روز جشن بخوان. من از بر کردم و روز جشن ما را برداشتند بردند مدرسه فردوسی. منتها اینها ظاهرا حواسشان نبود که این بچه باید یک نفر مواظباش باشد، نگهداری کند از این بچه.
من هفت سال داشتم و قرار بود در مراسم شعر بخوانم؛ باید میبودم که بعد شعر بخوانم یا نه؟! مرا بردند آنجا توی مدرسه ول کردند. من هم رفتم این طرف و آن طرف گشتم برای خودم. مدرسه بزرگی هم بود. رفتم یک جایی که دستشویی و توالت و اینها بود و درش هم بسته بود. پنجرههایش را نگاه کردم و دیدم یک نفر توی اینجا دارد ترومپت میزند. ترومپت دستش گرفته، بوق بلند میزند ولی در را بسته.
حالا این شخص که بعدا من شناختماش، شخصی بود که در آبادان یک کتابفروشی داشتند در «بریم» به اسم «الفی» (Alfy). دو سه تا برادر بودند اینها. یکیشان همینی بود که داشت اینجا ترومپت میزد. قرار بود توی همین مراسم ترومپت بزند. به هر حال من آنجا رفتم تماشای این «الفی» که ترومپت میزد توی دستشویی و دیگر یادم نیست که چی شد. بعدش جشن تمام شد و آمدم خانه.
خواهرم به من گفت تو کجا بودی؟ قرار بود آنجا بیایی شعر بخوانی؟ گفتم من که آمده بودم آنجا ولی کسی به من نگفت بیا شعر بخوان! به هر حال آن شعر را ما نخواندیم در مدرسه. تا اینکه دو سه هفته بعدش از اداره فرهنگ یکی را فرستادند مدرسه ما که این شاگردی که قرار بود شعر بخواند را رییس اداره فرهنگ خواسته.
اینها هم گفتند بفرما، این است ببریدش. دست ما را گرفتند بردند اداره فرهنگ. آنجا نشستیم و بعد از چقدر ما را صدا کردند. گفت تو قرار بود شعر بخوانی توی مدرسه. چطور شد؟ گفتم نمیدانم چطور شد؟ گفت آنجا صدایت کردیم، این همه دنبالت گشتند نبودی. گفتم من داشتم تماشا میکردم یک نفر را که ترومپت میزد، من رفته بودم تماشای ترومپت.
گفت «خب، آنجا یک جایزهای برایت معلوم کرده بودند که عبارت است از یک دفتری و یک دواتی و یک قلمی. اینجاست، اینها که جلوی من است. این را قرار بود آنجا شعر بخوانی و بهت بدهند. حالا من صدایت کردم این را به تو بدهم. منتها این شعر را برای من بخوان ببینم بلدی بخوانی یا نه.»
من هم گفتم بله؛ «شب تاریک رفت و…» تا آخرش. خیلی هم بلند نبود. گفت «خیلی خب! خوب خواندی ولی چرا آن روز نبودی.» گفتم «نمیدانم چرا نبودم.» خلاصه آمد گوش مرا گرفت و حسابی پیچاند بهطوری که من داشتم به گریه میافتادم دیگر. گفت: «این مال این است که آن روز نبودی. بنابراین گوشت را پیچاندم که بعد از این وقتی قرار است یک جایی باشی، آنجا باشی واقعا. این دفتر و کاغذ هم جایزهات است، بگیر و برو.»
من هم دفتر را گرفتم و با چشم گریان برگشتم مدرسه دوباره. خلاصه، این از جایزه اولی که قرار بود به بنده بدهند. بعداً مدرسه ما باز جایش عوض شد، آمدیم به احمدآباد آبادان، کنار یک جایی که زندان آبادان بود که بعدها که من به زندان افتادم، همان جا بودم. این مدرسه که من دو سه سال آنجا بودم تقریباً چسبیده بود به زندان. یک معلمی داشتیم آنجا به اسم آقای شاکری که معلم ورزش بود و موسیقی و یکی دو تا چیز دیگر. آدم خیلی شیک و جوانی هم بود. با معلمهای دیگر خیلی فرق داشت.
بعد یک خانم مدیری هم داشتیم به اسم خانم رفیعی. زن خیلی خوبی هم بود. این آقای شاکری آمد به خانم رفیعی گفت که جشن نمیدانم چی هست در مدرسه «رازی» (که مدرسه بزرگی بود)، شما هم بهترین شاگردتان را معرفی کنید که آنجا جایزه بدهند بهش.
خانم رفیعی هم بنده را انتخاب کرد. آنجا که رفتیم، یادم هست که یک پیراهنی تن من کرده بودند که جلوش سبز بود، پشتش قرمز. یک عده دیگری هم بودند که جلوشان قرمز بود، پشتشان سبز. یک عدهای هم پیراهن سفید تنشان بود. اینها که میایستادند و میچرخیدند اینور آنور، پرچم ایران میشد.
من توی صف ایستاده بودم با این پیراهن. به من گفته بودند که گوشت باشد وقتی صدایت کردند بیا جایزهات را بگیر. ما ایستادیم ولی هیچوقت صدامان نکردند. بعد معلوم شد جایزه مرا دادهاند به خواهرزاده رییس فرهنگ آبادان.
جایزه سوم قصهاش دیگر به مدرسه ربطی ندارد. یک روزنامهای چاپ میشد به اسم «چلنگر» (چلنگر به این آهنگرهای دورهگرد میگویند که در دهات و محلهها میگردند و آهنگری میکنند). مدیر این روزنامه یک شاعری بود (اسمش یادم نیست. به هر حال شاعر معروفی بود آن موقع). یک مسابقهای گذاشته بود که هرکس یک داستانی بنویسد برای روزنامه، جایزه میگیرد.
بنده هم دیگر بزرگ بودم آن موقع. من یک داستانی نوشتم، فرستادم برایشان بعد دیدم داستان من چاپ شده، منتها در واقع نصف داستان چاپ شده بود. داستان من دو تا محور داشت؛ اینها یک خط داستانی را گرفته بودند، بقیهاش را ریخته بودند دور. گفتند این برنده جایزه داستانی ماست.
بعداً یک گلدان اینقدری به من دادند. چیز مهمی نبود، روکش نقره داشت و بعد از سالها که نقرهاش پاک شد، زیرش مس بود. به هر حال این تنها جایزهای است که بنده بابت فعالیت ادبی تا به حال دریافت کردهام.
من دانشکده ادبیات هم هیچوقت نرفتم. درس و مدرسه را همانطور که زود شروع کرده بودم، زود هم رها کردم. سال نهم مدرسه که بودم از بابت املای انگلیسی تجدید شدم. تابستان را شروع کردم به خواندن انگلیسی و از آن به بعد تا امروز که میبینید، مشغول حاضرکردن درسم هستم.
روایتی را خواندید از نجف دریابندری به قلم نجف دریابندری. در ادامه با چند و چون فعالیتها و آثار وی بیشتر آشنا میشویم.
زندان و حکم اعدام برای عضویت در حزب توده
دریابندری از نسل مترجمان و نویسندگانی است که در فعالیتهای سیاسی و درگیریهای دهه ۳۰ خورشیدی فعال بودند و غالباً فعالیت حزبی داشتند. به همین دلیل به مدت چهار سال به زندان افتاد. در زندان به مسائل فلسفی علاقه پیدا کرد و توانست در آنجا کتاب تاریخ فلسفه غرب را ترجمه کند.
این مترجم توانا بعد از زندان به عنوان سردبیر در انتشارات فرانکلین مشغول کار شد به طوری که مدت ۱۷ سال با موسسه فرانکلین همکاری کرد و بسیاری از ترجمههای خود را در این مدت به چاپ رساند و مدتی به عنوان مترجم با سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران همکاری کرد اما پس از پیروزی انقلاب اسلامی از کار فاصله گرفت و تنها به ترجمه و تالیف پرداخت.
رابطه و سطح فعالیت دریابندری با حزب توده همواره مبهم است. دریابندری میگوید «گاهی از خودم میپرسم تا کی حزب توده بودهام؟ واقعیت این است که من از روزی که به زندان افتادم تا به حال، با حزب توده تماسی نداشتهام.» اما او به اتهام عضویت در حزب توده در پهلوی به زندان میافتد و تا نزدیکی چوبه دار نیز میرود.
نجف دریابندری در سنین نوجوانی و خیلی اتفاقی با آثار احمد کسروی آشنا میشود؛ این آشنایی به قدری اتفاقی است که خودش هم درباره منشأ این آشنایی چیزی زیادی نمیگوید؛ به قول خودش حدود سه-چهار سال «کسروی زده» میشود تا زمانی که انتقادات نویسنده تودهای به کسروی را میخواند. گویا قلم و بیان و شیوه نقد این نویسنده تودهای باعث گرایش نجف دریابندری به حزب توده میشود؛ نجف دریابندری در هیچ مصاحبهای از اسم این کتاب چیزی نگفته است اما درباره این کتاب میگوید: «کتاب کوچکی بود که وقتی خواندم به کلی مرا دگرگون کرد. نام نویسندهاش یادم نیست. خیلی جالب بود و نوعا با نوشتههایی که بعدا دیدم تودهایها مینوشتند تفاوت داشت. تازه فهمیدم چقدر حرفهای کسروی بچهگانه است.
دریابندری مانند سایر اعضا حزب توده کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ را «خیلی جدی نگرفتند» اما اندکی پس از این کودتا او و تعدادی دیگر از فعالان شهر را به کلانتری احضار میکنند و بار اول ۷-۸ روز بازداشت میشوند و بعد از آن به سر کار خود باز میگردند. اما هشت ماه بعد، پس از «لو رفتن شبکه افسران حزب توده»، نجف و ده نفر از دیگر دوستانش باردیگر بازداشت میشوند و اینبار از شرکت نفت هم اخراج میشوند. برایشان دادگاهی تشکیل میشود، پنج نفرشان به حبس جزئی محکوم میشوند؛ نجف و دو نفر دیگرشان محکوم به اعدام میشوند و مابقی زندانی طولانیمدت میگیرند. اما در نهایت نجف دریابندری و اکبر بهشتی تخفیف میگیرند و به حبس ابد محکوم میشوند و تنها حکم اعدام مهندس آگه تایید، اما اعدام نمیشود.
نجف دریابندری در دورانی که محکومیت حبس ابدش را طی میکند به گفته خودش «بدون مقدمه» و با هواپیما به زندان قصر تهران منتقل میشود و دوباره دادگاه تشکیل میدهند که اینبار حبس ابد او به پانزده سال حبس تقلیل پیدا میکند و حکم مهندس آگه –یکی از آن یازده نفر- به حبس ابد کاهش پیدا میکند؛ نجف و مابقی محکومین یک سال در زندان قصر میمانند و مجددا به حکم خود معترض میشوند و اینبار نیز حکم پانزده سال حبس به چهار سال تخفیف پیدا میکند و مهندس آگه نیز به پنج سال زندان محکوم میشود.
نجف دریابندری همان بار اول وقتی با حکم حبس ابد خود روبهرو میشود، به درستی میفهمد که به این زودیها از زندان رها نخواهد شد؛ بنابراین خیلی زود دست به کار میشود و ترجمه اثر ارزشمند «تاریخ فلسفه غرب» اثر برتراند راسل را به دست میگیرد و البته در این مدت نمایشنامهای از اسکاروایلد و مارک تواین نیز به فارسی برمیگرداند.
دریابندری علاوه بر احسان طبری و دیگر چهرههای شناخته شده حزب توده هم مواضع تندی دارد و از آنها به خوبی یاد نمیکند. مثلا در یکی از مصاحبههای خود میگوید: «در حزب توده آدم فیلسوف نبود، یعنی کسی که از فلسفه سر دربیاورد خیلی کم بود، یا اصلا نبود. در واقع احسان طبری تنها کسی بود که در حزب اهل فلسفه بود. اصولا باید گفت که حزب توده یک حزب غیرفلسفی بود، هرچند مدعی بود برپایه ماتریالیسم دیالکتیک بنا شده است.» یا درباره خسرو گلسرخی میگوید:«خسرو گلسرخی آدم مهمی نبود. برای اینکه در دادگاه شلوغکاری کرده بود و بعد از اعدامش مهم شد. او مسوول صفحه ادبی روزنامه کیهان بود. (مظفری ساوجی ۱۳۹۲, ۳۵)» یا او درباره به آذین مترجم شناخته شده و از فعالان حزب توده میگوید: «بهآذین یک پیرمرد شکست خورده است و بهتر است کسی با او کاری نداشته باشد. به طور کلی چندان کار مهمی انجام نداده است… این آدم از لحاظ سیاسی شکست خورده و شکست بدی هم خورده است.»
آشنایی با ابراهیم گلستان در شرکت نفت
نجف دریابندری با تحصیلات سوم دبیرستان استخدام شرکت نفت میشود. در بخشهای مختلف این شرکت مشغول به کار میشود اما چون با روحیاتش سازگاری ندارد مدام در قسمتهای مختلف جابهجا میشود تا جایی که به پیشنهاد خودش در انتشارات این شرکت مشغول به فعالیت میشود. او در این بخش با ابوالقاسم حالت، پزشکنیا (نقاش)، ابراهیم گلستان همکار میشود. دریابندری پزشکنیا را «اولین نقاش مدرن ایران» معرفی میکند؛ کسی که شاگرد کمالالملک بوده است.
نجف دریابندری اما در برابر ابراهیم گلستان موضع سختی دارد. ماجرای آشنایی آنها به دوران جوانی و حضورشان در شرکت نفت برمیگردد؛ ابراهیم گلستان میگوید او بوده که کتاب «وداع با اسلحه» اثر همینگوی را به دریابندری برای ترجمه داده اما وی این ادعا را بارها رد کرده و میگوید این کتاب را تنها از ابراهیم گلستان به امانت گرفته و ضمناً نتوانسته آن را به گلستان برگرداند. اما اختلاف به این اظهارنظر محدود نمیشود، بلکه گویا یکبار همسر نخست دریابندری با دفتر گلستان تماس میگیرد و تلفن دفتر گلستان را فروغ فرخزاد، منشی ابراهیم گلستان، جواب میدهد که جواب درستی به خواسته همسر دریابندری نمیدهد و وی با فروغ فرخزاد دچار سوءتفاهم میشود و همین باعث بالا گرفتن اختلافها بین این دو میشود تا جایی که دریابندری بارها برخی ادعاهای ابراهیم گلستان درباره خودش را از اساس نادرست دانسته و تکذیب کرده است.
انتخاب عنوان کتاب دریابندری توسط شاملو
نجف دریابندری جزو کسانی است که سبک و سیاق ترجمههای احمد شاملو را نمیپسندد. به نظر او شاملو در اصالت اثر دست میبرد و میگوید: «شاملو در ترجمه خودش را آزاد گذاشته بود، کار که من آن را ترجمه نمیدانم؛ به نظرم شاملو ترجمه را بیشتر برای اینکه کاری کرده باشد و نانی درآورده باشد، انجام میداد. (مظفری ساوجی ۱۳۹۲, ۴۳)» البته نجف دریابندری در جایی میگوید که ترجمه عنوان «بیگانهای در دهکده» به پیشنهاد احمد شاملو بوده است. او میگوید این داستان را ترجمه میکند اما بر سر چگونگی ترجمه عنوانش مردد میشود که بعد از آنکه شاملو که در «کتاب هفته» با عنوان «بیگانهای در دهکده» منتشر میکند این عنوان به نظر دریابندری هم خوش میآید.
نگاه جالب دریابندری به ذبیح الله منصوری
تقابل ذیبحالله منصوری با نجف دریابندری جالب است. منصوری تخیل خود را در متن دخیل میکرد و برخی آثار او در حقیقت تالیف بوده و نه ترجمه؛ اما آثار او مخاطبان زیادی داشت و عامه مردم خریدار آثار به ظاهر ترجمه او بودند. با اینکه از نظر فن و مترجمان کارهای ذبیح الله منصوری ترجمه نیست اما دریابندری برای تلاشهای وی ارزش و احترام زیادی قائل میشود. دریابندری به عبارت «ترجمه» پیش از اسم ذبیحالله منصوری اهمیتی نمیدهد و میگوید: «خواننده با واقعیت امر سرو کار دارد، نه با آن دو کلمهای که روی جلد چاپ شده است و جلب نظر آن هزاران خوانندهای که کارهای ذبیحالله منصوری را میخرند و میخوانند کار هرکسی نیست. این قریحه خاصی میخواهد که در عصر ما فقط توی سینه و کله آدم گوشهگیر و بیادعایی مثل ذیبحالله منصوری پیدا میشد…. منصوری سالها بدون وقفه زحمت کشید و خوراک خوانندگان خودش را زنده نگه داشت، رسم و عادت کتاب خواندن را در خیلی از خانوادههای ایرانی زنده نگه داشت، بلکه توسعه هم داد… شاید خیلیها اولین مطالعه را با او شروع کرده باشند و یکی از اولین کارهایشان این بود که بنشینند و ذبیحالله منصوری بیچاره را مسخره کنند.»
ویژگیهای آثار مهم و جوایز
دریابندری به دلیل ترجمه آثار ادبی آمریکایی موفق به دریافت جایزه تورنتون وایلدر از دانشگاه کلمبیا شد. یکی از ویژگیهای خاص در مترجمان ادبیات آمریکای شمالی تفاوت نثر آنهاست. بنابراین ادبیات آمریکا به مترجمی مانند دریابندری اجازه داد که زبان را از قید بایدها و نبایدها خلاص و در ترجمه از زبان عامیانه بیشتر استفاده کند. این ویژگی با آثار همینگوی آغاز میشود و در رگتایم و بیلی بات گیت به اوج خود میرسد.
از دیگر ویژگیهای آثار دریابندری نثری روان است که به لحن و سبک و سیاق نویسنده نزدیکتر است. دریابندری همچنین در واژهگزینی و معادلیابی کمنظیر است. برای نمونه وی معادل اسم کتاب فاکنر (همچون که دراز کشیده بودم و داشتم میمردم) را گور به گور گذاشت که عبارتی کوتاهتر و بهتر بود.
به نظر میرسد محبوبیت و استقبال مردم از آثار دریابندری پیش از آنکه به دلیل ترجمه رسا و روان باشد به دلیل انتخاب هوشمندانه مترجم در انتخاب کتاب خوب برای ترجمه است. برای نمونه میتوان به کتاب وداع با اسلحه اشاره کرد که دریابندری با انتخاب این رمان، هم ترجمه خوبی از یکی از بهترینهای ادبیات جهان را به مخاطب ایرانی عرضه کرد و هم نشان داد که نثر ارنست همینگوی دارای چه ویژگیهایی است.
دریابندری به جز رمانهای ادبی یکی از سختترین آثار فلسفی راسل را هم ترجمه کرد و شاید مترجمی جز دریابندری نمیتوانست آن را به این حد شیوا ترجمه کند و با وجود اینکه برخی آثار فلسفی که دریابندری ترجمه کرده حاوی مباحث پیچیده هستند اما در ترجمه مباحث نظری و فلسفی نوعی راحتی و بیتکلف شدن بیان، وجود دارد و این تسلط او بر زبان مبدأ در ترجمه متون و مهارتش در زبان فارسی ر ا نشان میدهد.
در آثار دریابندری، مقدمههای خواندنی، جذاب و قابل تامل میتوان دید. همچنین یکی دیگر از مهمترین ویژگی ترجمههای او نزدیکی متن ترجمه به متن اصلی است که به بهترین شکل در ترجمههای او مشخص است.
مستطاب آشپزی
دریابندری یکی از مترجمان برجسته آثار فلسفی و کلاسیک غرب محسوب میشود که به جز ترجمه رمان و کتابهای فلسفی، کتاب بینظیری در آشپزی دارد که با نوشتن این کتاب همه را شگفت زده کرد. این اثر نخستین بار در ۱۳۷۸ خورشیدی به چاپ رسید و بیش از ۳۰ بار توسط انتشارات کارنامه تجدید چاپ شده است و از جمله کتابهای پرفروش تاریخ نشر ایران به شمار میرود.
نویسنده زمانی که در زندان به سر میبرد با آشپزی آشنا میشود و بعد از زندان با کمک همسرش فهیمه راستکار این اثر را در مدت هشت سال به نگارش درآورد.
همچنین باید گفت، کتاب مستطاب آشپزی، تنها کتاب آشپزی است که نویسنده آن پیش از اینکه یک سرآشپز باشد، یک نویسنده بوده است. وی در این کتاب به معرفی و تاریخچه غذاها و ارتباط آنها با فرهنگ و ادبیات میپردازد و در ادامه فهرستی از طرز پخت انواع غذاهای ایرانی و فرنگی با زبان و شرحی ساده در اختیار خواننده قرار میدهد. اطلاعاتی که دریابندری در این مستطاب در مورد غذاها ارائه میدهد، بهقدری جامع است که میتوان آن را در حد یک دایرهالمعارف دانست.
دریابندری در بخش آشپزی ایرانی به طور کامل، آداب و رسوم ایرانیان در آشپزی را از شاهنامه فردوسی تا متون صفوی و حتی سنگ برجستههای باستانی گردآوری و ارائه کرده است. همچنین از نظر فرهنگ و ادب نویسنده سعی بر این داشته برای اصطلاحات و وسایل آشپزی و آشپزخانه از واژههای فارسی استفاده کند.
در بخشی از کتاب، اطلاعات جالبی درباره مکتبهای آشپزی ایرانی، چینی، رومی، هندی، ترکی، عربی، اسپانیایی، ژاپنی، ایتالیایی، فرانسوی و روسی ارائه میدهد و به طور جداگانه، طرز پخت غذاهای مکتبهای یادشده در اختیار خواننده قرار میگیرد. در لابهلای مطالب کتاب، خواننده اطلاعاتی درباره پیشینه خوراکیها و سبکهای مختلف پخت هر غذا دریافت میکند.
بنابراین میتوان گفت انتشار این کتاب از نظر محتوایی اهمیت فوقالعادهای دارد زیرا از یک طرف آشپزی ایرانی را به عنوان یک مکتب و شیوه مطرح میکند و پیشینه و تاریخچه آن را توضیح میدهد و از طرف دیگر زبان و نثر فارسی بسیار روانی دارد که مطالعه کتاب را جذاب کرده است.
رگتایم
یکی از چند چهره برجسته حال حاضر داستاننویسی آمریکا ای. ال. دکتروف است. از جمله مهمترین کارهای او، میتوان به رگتایم و بیلی باتگیت که هر ۲ توسط نجف دریابندری ترجمه شده، اشاره کرد. اهمیت این ۲ کتاب در این است که در فهرست هزار و یک کتابی که باید پیش از مرگ خواند، قرار گرفتهاند. بنابراین میتوان گفت یکی از مشهورترین و موفقترین آثار ادگار لورنس دکتروف، رمان رگتایم است که به وسیله انتشارات خوارزمی با ترجمه نجف دریابندری به چاپ رسید.
تاریخ فلسفه غرب
تاریخ فلسفه غرب اثر برتراندراسل است که نجف دریابندری آن را ترجمه و توسط انتشارات پرواز در سه جلد به چاپ رسید. این کتاب از مهمترین آثار راسل به شمار میرود که از سه فصل فلسفه قدیم، فلسفه قرون وسطی و فلسفه عصر جدید تشکیل شده است. در هر فصل به اوضاع فکری فلاسفه و پیشرفت علم فلسفه در میان جوامع و تکامل آن، پرداخته شده و تاریخ فلسفه را تحلیل میکند. در واقع او با ترجمه این اثر بسیاری از ایرانیان را با مفاهیم امروز فلسفه معتبر جهان غرب آشنا کرد و صرف نظر از دیگر آثارش، تنها با خلق این اثر خدمت بزرگی انجام داد.
پیرمرد و دریا
ارنست همینگوی از نویسندگان برجسته معاصر آمریکا و برنده جایزه نوبل ادبیات است. از مطرحترین کتابهای او میتوان به پیرمرد و دریا ترجمه نجف دریابندری اشاره کرد که توسط انتشارات خوارزمی به چاپ رسید. این رمان یکی از مشهورترین آثار همینگوی محسوب میشود که شرح تلاشهای یک ماهیگیر پیر کوبایی در دل دریاهای دور برای به دام انداختن یک نیزهماهی بسیار بزرگ است.
یکی از نکات مثبت این رمان در این است که وقایع و اتفاقهایی که رخ میدهد همگی ساده و باورپذیرند. نویسنده در این داستان سعی دارد، پیروزی و شکست را به صورت واقعگرایانهای ترسیم کند. همچنین امید و تلاش برای رسیدن به هدف در این رمان به صورت خارق العادهای به تصویر کشیده شده است. برخلاف بسیاری از داستانها که با پایانی خوش همراه هستند، ارنست همینگوی در رمان پیرمرد و دریا بر واقعگرا بودن به جای آرمانگرایی تاکید زیادی دارد.
همینگوی در ۱۹۵۳میلادی برای نگارش رمان پیرمرد و دریا برنده جایزه پولیتزر شد و یک سال بعد برای همین رمان نوبل ادبیات را به دست آورد.
وداع با اسلحه
یکی دیگر از آثار ارنست همینگوی که توسط نجف دریابندری به فارسی ترجمه شد، رمان وداع با اسلحه بود که توسط انتشارات امیرکبیر و نیلوفر به چاپ رسید. در واقع وداع با اسلحه جز نخستین ترجمههای دریابندری در ۲۳ سالگی به حساب میآید. وی با این ترجمه خیلی زود به شهرت رسید و مورد توجه قرار گرفت.
این رمان یکی از بزرگترین آثاری است که پس از جنگ جهانی اول براساس تجربیات واقعی نویسنده در ارتش ایتالیا نوشته میشود. داستان این رمان، درباره جوانی آمریکایی با نام فردریک هنری است که با درجه ستوان در جنگ جهانی اول در بخش آمبولانسها در ارتش ایتالیا خدمت میکند.
یکی از ویژگیهای این رمان، سادگی آن است. هنر همینگوی در این بوده است که موضوعی رمانتیک را به طرزی غیررمانتیک نقل میکند و این نکته تناقضی به وجود میآورد که سختگیرترین خوانندهها را تحت تأثیر قرار میدهد.
گور به گور
ویلیام فاکنر یکی از بزرگترین و پر آوازهترین نویسندگان آمریکاست که کتاب گور به گور را در ۱۹۳۰ میلادی مینویسد. این رمان را نجف دریابندری ترجمه و در انتشارات چشمه به چاپ رسید. وی در خصوص عنوان اصلی کتاب مینویسد: گور به گور عنوانی است که من روی این رمان گذاشتهام زیرا نتوانستهام عنوان اصلی آن را به عبارتی که خود بپسندم به فارسی در آورم. «همچون که دراز کشیده بودم و داشتم میمُردم» عنوان اصلی این کتاب است.
به جز ترجمهها و آثار فوق، دریابندری آثار ارزشمند دیگری هم دارد که میتوان به ترجمه کتابهای یک گل سرخ برای امیلی نوشته ویلیام فاکنر، معنی هنر از آیزیا برلین، پیامبر و دیوانه نوشته جبران خلیل جبران، عرفان و منطق از برتراند راسل، نمایشنامههای ساموئل بکت،هاکلبری فیین و بیگانهای در دهکده از مارک تواین اشاره کرد.
بیماری و درگذشت
نجف دریابندری در ۲۳ آبان ۱۳۹۳ در پی سکته مغزی در آیسییو بستری شد و پس از بهبودی حالش در ۳ آذر ۱۳۹۳ از بیمارستان مرخص شد. وی در این سالها کجدار و مریز با بیماریاش سازش کرد اما صبح دیروز فرزندش سهراب دریابندری از فوت پدر خبر داد و داغی دیگر بر ادبیات و فرهنگ فارسی نهاده شد. خانواده دریابندری از دوستان و دوستداران وی پیشاپیش قدردانی و تشکر کردند و از آنها خواستند به دلیل وضعیت ویژه فعلی و جلوگیری از تجمع و تحتالشعاع قرار گرفتن پروتکلهای بهداشتی از مراجعه به منزل ایشان خودداری کنند.
روحش شاد و یادش گرامی…
----------------------------------------
يادداشتي از علي ميرزايي در فراق نجف دريابندري
از ته دل ميخنديد و با صداي بلند
شرق: علي ميرزايي، سردبير مجله «نگاه نو» سالها پيش در مصاحبه مفصلي با عنوان «رازهاي ترجمه بيلي باتگيت» با نجف دريابندري به گفتوگو نشست كه در شماره ۴۱ مجله نگاه نو، تابستان ۱۳۷۸ منتشر شد. جز اين، مجله نگاه نو ويژهنامهاي نيز براي نجف دريابندري تدارك ديده بود كه در شماره ۶۹ مجله در تاريخ ارديبهشت ۱۳۸۵ به چاپ رسيد و بزرگاني از اهالي ادبيات و فرهنگ ازجمله احمد سميعي(گيلاني)، سيروس علينژاد، عبدالحسين آذرنگ، منوچهر انور و ديگران درباره آثار دريابندري، ترجمههايش و وجوه مختلف شخصيت و كارنامه كاري او نوشتند. متن زير حاصل گفتوگويي با علي ميرزايي، از نزديكان خانواده نجف دريابندري و از دوستان يا به قول خودش به اعتبار سن و تجربه از شاگردان دريابندري است كه در آن جز پرداختن به شخصيت و آثار دريابندري دو خبر نيز ميدهد: يكي خبر تلخ مربوط به مراسم خاکسپاری اين مترجم بزرگ كه بناست روز سهشنبه در بهشت سكينه كرج در كنار همسرش، فهيمه راستكار به خاك سپرده شود و بعد از شرايط كرونايي اخير مراسمي براي ايشان برگزار شود. ديگر، وكالتي است كه نجف دريابندري به فرزندش سهراب دريابندري داده است كه بر اين مبنا، سرنوشت آثارش را به او سپرده است.
نجف دريابندري شب يكشنبه در كما بوده، حدود ۱۰ صبح دوشنبه ۱۵ ارديبهشت، به هوش آمده، چشمهايش را باز كرده، با نگاهي پرسشگر به سهراب (پسرش) نگاه كرده و در ساعت ۱۱:۲۷ فوت شده است. تاريخِ دقيق تولد آقاي نجف دريابندري سالِ ۱۳۰۹ است، روز و ماهش هم روشن نيست. تاريخ ۱۳۰۸ در شناسنامه ايشان آمده و گويا پدر ايشان شناسنامهاش را زودتر ميگيرد تا زودتر او را به مدرسه بفرستند. اما نجف دريابندري تا ۱۷، ۱۸ سالگي بيشتر تحصيل نكرده و حتی ديپلم نگرفته است و در دوراني كه زندان بوده هم انگليسي ياد ميگيرد و هم نقاشي و جالب اينجاست كه با اينكه او منتسب به حزب توده بود اما يكي از ماندگارترين نقاشيهايش، پرترهاي است كه از زندهياد دكتر محمد مصدق كشيده بود كه اين را هم روي جلد یکی از شمارههاي «نگاه نو» چاپ كرديم. نجف از خانوادهاي فرودست بود و از آنجا به اينجا رسيد.
زماني كه در انتشارات «فرانكلين» بوده، براي گذراندن يك دوره مديريت به لوزان سوئيس ميرود. نجف در ۱۴، ۱۵ سال اخير چهار بار سكته مغزي كرد و اين سكتهها بهتدريج باعث فلجشدن او شد، درعينحال كه عارضه قلبي هم داشت كه اين مشكل مغزي را تشديد ميكرد. نجف در پنجسالگي به مدرسه ميرود. آثار او همان فهرست كتابشناسي است که در ارديبهشت ۱۳۸۵ در مجله «نگاه نو» منتشر شد و بعد از آن فقط يك كتاب با عنوان «از اين لحاظ» را در نشر كارنامه منتشر كرد. ترجمهاي هم دارد به اسم «شوايك سرباز پاكدل» كه وقتي از سفر وين برگشت، خواست آن را چاپ كند اما ميبيند مترجم ديگري (ظاهرا حسن قائميان) آن را ترجمه كرده و ميگويد اين ترجمه خوب است و ديگر لازم نيست من ترجمهاش كنم. نجف دريابندري سه فرزند داشت، دو فرزند از خانم ژانت لازاریان به نامهاي نوشين و آرش و يك فرزند از خانم فهيمه راستكار به نام سهراب. آقاي دريابندري در سالهاي آخر عمرش وكالت تمام امور خود و منافع آثار خود را به سهراب منتقل كرده؛ بنابراين ناشران بايد از اين پس با ايشان هماهنگ كنند.
سالها سكوت
اين اواخر خدمتش كه ميرفتيم، فقط نگاه ميكرد. سالها بود كه او صحبت نميكرد اما برخي از دوستان را كه ميديد، ابراز شادماني ميكرد و در صورتشان حالت شكفتگي پيدا ميشد اما در اين هفت، هشت سال آخر زندگي قادر به حرفزدن نبودند. دريابندري قبل از انقلاب سالها معاون فرهنگي مؤسسه «فرانكلين» بود و حدود چهار سال پيش از انقلاب از فرانكلين بيرون آمد و به راديو تلويزيون ملي ايران رفت. آقاي دريابندري ترجمه فيلمهاي خارجي را كه به ايران ميآوردند و دوبله ميكردند، براي پخش در تلويزيون، سروسامان داد و براي همين بهترين ترجمه فيلمهايي كه در تلويزيون ايران نمايش داده شد، مربوط به همان چهار سال حضور نجف دريابندري در بخش ترجمه و دوبله راديو و تلويزيون ملي است.
بعد از آن سالها معلوم نيست به چه دليل عذر ايشان را از تلويزيون خواستند. به نظرم نجف دريابندري پيش از انقلاب ۱۳ اثر ترجمه كرد اما بعد از انقلاب حدود ۲۲ اثر مهم نوشته و ترجمه كرد. من دورهاي كه در سازمان برنامهوبودجه سمتي داشتم، به ايشان زحمت ميدادم و چندين بار از ايشان خواهش كردم براي آموزشدادن به مترجمان و ويراستاران ما بيايند و به آنها كمك كنند. يادم هست يك شب كه من تازه از بيمارستان قلب مرخص شده بودم و در خانه تنها بودم، حدود ساعت هشت، نُه شب بود كه زنگ زدند، نجف دريابندري بود. گفت آمدهام عيادت. يكساعتي كنار بستر من نشستند. كتاب «بيليباتگيت» را هم كه تازه ترجمه كرده بودند، با خود آورده بودند كه امضا كردند و به من دادند. اين شد بستر مصاحبه مفصلي كه من بعدا با آقاي دريابندري انجام دادم درباره همين كتاب و ترجمهاش از «بيليباتگيت» كه در شماره ۴۱ «نگاه نو» در تابستان ۱۳۷۸ چاپ شد.
يكي از پنج تنِ ترجمه بود
جايگاه نجف دريابندري در ميان مترجمان ما جايگاهي ممتاز است. او جزء پنج مترجمي است كه ميتوان او را ممتاز تلقي كرد. هنر بزرگ نجف دريابندري در ترجمه اين بود كه در ترجمه هركدام از كتابهايش يك لحني را پيدا ميكرد. شما وقتي ترجمه رمان «بازمانده روز» ايشي گورو را ميخوانيد، ترجمهاش هيچ ارتباطي با زبان و لحن ترجمه او از «وداع با اسلحه» همينگوي يا آثار ويليام فاكنر يا ترجمههايش از كارهاي راسل ندارد. اين هنر آقاي دريابندري بود كه براي هر ترجمه خود يك لحن تازه پيدا ميكرد. اينطوري به ما بهعنوان شاگردان خودش ميآموخت كه مثلا يك خدمتكار در خانه اشرافي اينطور صحبت نميكند كه مثلا وينستون چرچيل صحبت ميكند. او يكجور حرف ميزند و چرچيل نوع ديگري. آقاي دريابندري اين لحن متفاوت حرفزدن را پيدا ميكرد كه بهنظر من يافتنِ اين لحن مناسب كار بسيار مهم او در ترجمه رمانهاي فرنگي به فارسي است كه در انحصار دريابندري است. ما كسي را نداريم كه در اين كار از نجف دريابندري بيشتر پيشرفت كرده باشد. اگرچه در ترجمه استاداني مثل آقاي عزتالله فولادوند را داريم كه ترجمههايشان در حوزه فلسفه و علوم سياسي و فلسفه سياسي نمره يك هستند اما از حيث لحن هر اثر، دريابندري يگانه است.
دعوت به خواندن با مقدمه
از ديگر نكات كارهاي نجف دريابندري مقدمههايي است كه او بر ترجمههايش مينوشت. در اين زمينه دو نفر سهم بسيار بزرگي در نوشتن مقدمه بر كتاب دارند: يكي آقاي فولادوند هستند و يكي هم نجف دريابندري. اينها با مقدمههايي كه مينوشتند، خواننده را براي خواندن كتاب آماده ميكردند. اينكه در اين كتاب چه اتفاقاتي افتاده، نويسنده چه كسي است، يا كتاب در چه دوراني نوشته شده و... درحاليكه امروز، رمانهاي مهم دنيا منتشر ميشود و شما كتاب را كه باز ميكنيد، ميبينيد نوشته فصل اول. اصلا معلوم نيست اين داستان چيست، كارنامه نويسندهاش چيست، يا كارنامه خود مترجم چه بوده! آقاي دريابندري در اين كار نيز طرازاول بود. ضمن اينكه نجف طنز خاص بينظيري هم داشت. آن كتاب بسيار معروف «چنين كنند بزرگان» بهخوبي نشان ميدهد كه نجف دريابندري نمك خالص بود. قهقهههايي هم كه نجف دريابندري ميزد، در كل ايران مشابه نداشت: از ته دل ميخنديد و با صداي بلند.
دريابندري و وضعيت اخير ترجمه
نجف دريابندري اوضاع ترجمه را در سالهاي اخير بد ميدانست. معتقد بود آن نوع ترجمهاي كه در سال ۱۳۴۹ با دايرشدن «فرانكلين» و جديشدن ويراستاري در ايران شكل گرفت و تكامل پيدا كرد، يكباره در سالهاي اخير بر اثر اين سياست غلط مقدمدانستن نشر انبوه بر نشر باكيفيت از بين رفت. در ايران كه به نظرم اگر پنج، شش هزار عنوان كتاب باكيفيت درميآمد خوب بود، با سياستهاي دولت كه ميخواست شمار عناوين انتشاراتي كتاب را بالا ببرد، به ۶۰ تا۷۰ هزار عنوان كتاب در سال رسيد. اين در حالي است كه ما هيچ جايي را نداريم كه مترجم تربيت كند. هيچكدام از مترجمان خبره ما از مدرسه ترجمه بيرون نيامدند؛ مثل بسياري از روزنامهنگاران درجه يك ما كه از مدرسه روزنامهنگاري بيرون نيامدند. در هيچ نشري ما مترجم تربيت نكرديم. يعني ناشران ما نيامدند ۳۰ نفر آدم بااستعداد را بياورند و هزينه كنند كه استاداني مثل نجف دريابندري، احمد سميعي، عزتالله فولادوند، خشايار ديهيمي و ديگران به آنان آموزش ترجمه بدهند تا اين ناشران سال بعد صاحب ۱۰ مترجم خوب باشند. درعينحال كه بسياري از ناشران ما با ويراستاري هم بيگانه هستند. به همين دلايل بود كه دريابندري اوضاع ترجمه را در سالهاي اخير چندان خوب نميدانست.
- 19
- 6