براي ايرانيان، دوره سلطنت قاجارها بهنوعي نقطه اتصال ايران از جهان سنتي و قديم بهدنياي مدرن و جديد محسوب ميشود. اگر سال ١٢١٠ق/ ١١٧٤ش/ ١٧٩٦م را آغاز سلطنت قاجارها بر ايران در نظر بگيريم، كه آقامحمدخان با غلبه بر رقبا و مدعيان، سلطه تقريبا تمام و كمالي بر كشور پيدا كرد؛ و سال ١٣٤٥ق/ ١٣٠٤ش/ ١٩٢٥م را هم پايان كار قاجاريه بدانيم كه مجلس دوره پنجم شوراي ملي بهانقراض سلسله قاجاريه راي داده و موجبات انتقال سلطنت ايران بهسلسله پهلوي را فراهم آورد، هفت پادشاه سلسله قاجاريه حدود ١٣١ سالِ شمسي و ١٣٥ سال قمري در ايران سلطنت كردند.
شايد تاكنون حتي اكثري از مورخان و صاحبنظران عالم سياست هم بهنقش تعيينكننده و درجه اول قاجارها و بهويژه شخص آقامحمدخان در تجديد حيات، حفظ و بازيابي تماميت ارضي و سرزميني ايران در يك برهه بسيار حساس و خطير تاريخي بياعتنا مانده باشند؛ در واقع هم اهميت درجه اول اين موضوع تا حد زيادي تحتالشعاع شكستهاي بزرگ ايران از ارتش روسيه تزاري در دوران سلطنت فتحعليشاه قرار گرفته و تقريبا بهطور كامل مغفول مانده است.
همچنانكه ميدانيم روسيه از همان اواخر دوران سلطنت صفويه سوداي گسترش قلمروهاي جغرافيايي خود تا مرزهاي جنوبي ايران در خليج فارس را در سر ميپرورانيد و فقط بعد از آنكه نادرشاه افشار با قدرت شمشيرِ خود افاغنه ياغي را بهطرفهالعيني از ميان برداشت و قشون متجاوز عثماني را طي چند نبرد سنگين درهم شكسته و بهبيرون از مرزهاي سنتي دو كشور عقب راند؛ و در همان حال نيروهاي تزار كه در برهه فترت و بيساماني سياسي- امنيتي اخير بهدرون قلمروهاي شمالي ايران نفوذ كرده بودند، ناگزير و بيهيچ برخوردي از برابر قشون نادرشاه عقب نشستند، تا دو سه دهه آتي بهطور موقت، خطر حمله مجدد روسيه تزاري بهايران منتفي شد. بهدنبال قتل نادرشاه در سال ١١٦٠ق برهه جديدي از تشتت، پراكندگي و بيساماني سياسي و امنيتي در ايران شروع شد. حتي كريمخان زند (١١٩٣- ١١٦٣ق) فقط بر حدود نيمي از خاك ايران در بخش غربي كشور تسلط داشت.
مرگ كريمخان و تشديد پراكندگي هاي سياسي
مرگ كريمخان كه موجد دوره جديد و شديدتري از پراكندگي سياسي و درگيريهاي داخلي ميان مدعيان قدرت در بخشهاي مختلف ايران شد، تقريبا مقارن بود با برهه جديدي از طرحهاي توسعهطلبانه و تجاوزكارانه روسيه تزاري در قلمروهاي شمال و شمالغربي ايران. اين بار روسيهتزاري كه بهتازگي گرفتاريهاي نظامي- سياسياش را در اروپا حلوفصل كرده بود، بيش از هر زمان ديگري آمادگي داشت تا روياي دستيابي بهآبهاي گرم خليج فارس را عملي سازد. بهويژه اينكه در آن مقطع سراسر قلمروهاي ايران در آتش فتنه مدعيانِ پرشمارِ عمدتا بيمقدار و ناآگاهِ از آنچه در دنياي پيرامون جريان داشت، ميسوخت و بهتبع آن طعمه بسيار آساني براي همسايه متجاوز شمالي محسوب ميشد.
در چنين شرايطي بود كه آقامحمدخان متعاقب مرگ كريمخان زند طي نبردهايي تقريبا طولاني تمام مدعيان داخلي قدرت و سلطنت را با موفقيت از ميان برداشت و با متحد كردن و تجديدحيات جغرافيايي و سرزميني ايران (كه با ضربشستهايي محكم و معنادار بهكروفرهاي مرزي ارتش و هواداران روسيه تزاري در قلمروهاي شمالغربي ايران هم همراه بود)، بهشيوه مألوفِ تمام سلسلههاي پادشاهي اعصار گذشته تاريخ ايران، با قدرت شمشير و براي آخرين بار سلسله پادشاهي جديد را در كشور ما تأسيس كرد.
قدرتنمايي سنتي آقامحمدخان و تماميت ارضي
بدينترتيب با اين قدرتنمايي سنتي آقامحمدخان در آستانه ورود ايران بهعصر جديد بود كه بعد از دههها پراكندگي و بلبشوي سياسي، بار ديگر ايران يكپارچگي و تماميت ارضي و سرزميني خود را بازيافت و بهتبع آن توطئه روسيه تزاري براي اتصال قلمروهاي جنوبي خود بهكرانههاي خليج فارس شكست خورد. بدينترتيب آقامحمدخان وقتي در ٢٧ ارديبهشت ١١٧٦/ ٢٠ ذيقعده ١٢١١ بهقتل رسيد، بعد از حدود ٤٨ سالي كه از قتل نادرشاه سپري ميشد، بار ديگر ايران يكپارچگي سياسي و تماميت ارضي و سرزميني خود را بهدست آورده بود.
در آغاز سلطنت قاجاريه هنوز ايران از همان اعتماد بهنفس تاريخي خود بهعنوان يك قلمرو پادشاهي ديرپا و توانمند در آسياي غربي برخوردار بود و روابط، برخوردها و مقابلهجوييهاي گاهوبيگاهِ خود با قدرتها، حكومتها و كشورهاي همسايه در غرب، شمال و شرق را در چارچوب همان مناسبات سنتي سياسي درك و فهم ميكرد و هيچ هم اين تصور در ميان نبود كه احتمالا نسبت بهقدرتهاي رقيب منطقهاي و محلي از توانمندي و اقتدار و موقعيت استراتژيك نازلتري برخوردار است.
اما فقط در جريان دو دوره جنگهاي ايران و روسيه تزاري در سالهاي ١٢٢٨- ١٢١٨ق و ١٢٤٣- ١٢٤١ق بود كه حكومت و كارگزاران سياسي و نظامي قاجار تقريبا بهيكباره دريافتند مناسبات سنتي گذشته دگرگون شده است و در جهان جديدي كه خيلي هم براي آنها آشنا نبود تحولات و پيشرفتهاي كمتر قابلِدركي در عرصههاي گوناگون سياسي، اقتصادي، نظامي و بالاخص تكنولوژيكي حاصل شده است. با تمام ايناحوال در دوران سلطنت فتحعليشاه (١٢٥٠- ١٢١٢ق) ايران هنوز تا آن حد از اعتماد بهنفسِ تاريخي برخوردار بود كه بهرغم تمام ضعفهاي نظامي و تسليحاتي، در برابر ارتش مدرن و با تجربه روسيه تزاري سالها مقاومت كرده و هماوردي بجويد و چهبسا تلاش كند قلمروهاي از دست رفته را بهخاك كشور بازگرداند.
يادمان باشد كه در هنگام آغاز جنگهاي ايران و روس، ايران سالياني تقريبا طولاني درگيريها و برخوردهاي ويرانگر داخلي را در بخشهاي مختلف كشور پشت سر گذاشته بود و حكومت جوان قاجار هنوز تا آن حد فرصت پيدا نكرده بود، موقعيت سياسي، اقتصادي و نظامي- امنيتي خود را تقويت و تحكيم بخشد. با اين حال، در آن برهه قاجارها در ميان تمام رقبا و مدعيان حكومت و سلطنت توانمندتر و كارآمدترين موقعيت را دارا بودند و بهتبع آن، اگر كشور در برابر تهاجمات نظامي و فشارهاي توأمان سياسي و ديپلماتيك قدرتهاي رقيب جهاني (روسيه- انگلستان- فرانسه) ضعيف و كمتوان ظاهر شد، بهمعناي آن نبود كه هرگاه احيانا مدعيانِ قدرت ديگري بر جاي قاجارها تكيه زده بودند لزوما واكنش مناسبتر و كارآمدتري بهتجاوزات نظامي روسيه و بازيهاي سياسي- ديپلماتيك قدرتهاي رقيب جهاني نشان ميدادند.
با تمام ايناحوال ايران در همان دوره نسبتا طولاني سلطنت فتحعليشاه (كه برخلاف آنچه گفته ميشود اگر فرد ضعيفي بود نميتوانست قريب به ٤٠ سال سلطنت كند) حدود ١٢ سال در برابر ارتش قدرتمند روسيه تزاري (كه يكي از چند ارتش بزرگ و قدرتمند آن روزگار جهان محسوب ميشد) در مجموع نمايش نظامي آبرومند و قابل قبولي از خود نشان داد.
نيروهاي ايراني بارها توانستند نيروهاي نظامي روسيه تزاري را در صحنههاي نبرد مغلوب كرده و بهعقبنشيني وادارند؛ و اگرچه در دوره نخست، بعد از حدود ١٠ سال نبرد و كشاكش نظامي سنگين، نهايتا ايران ناگزير تن بهمصالحه داد و طي عهدنامه گلستان (١٢٢٨ق) بخشهايي از قلمروهاي خود را بهروسيه واگذار كرد؛ اما هنوز ايران تا آن حد از اعتماد بهنفس تاريخي برخوردار بود كه شكست نظامي و عهدنامه متعاقب آن را بهمنزله شكستي قطعي محسوب ندارد؛ بهعبارتي، اگرچه در دوره اول جنگها ايران بهلحاظ نظامي از روسيه شكست خورده بود، اما هنوز بر همان نهج سنتيِ ديرپايِ تاريخي درگيري نظامي با همسايگان، اميدوار بود در زماني مناسب كه خيلي هم نميتوانست دور باشد، شكست مذكور را جبران كرده و قلمروهاي از دست رفته را از خصم بستاند.
در همين راستا هم بود كه به رغم آتشبسِ متعاقب عهدنامه گلستان، انديشه بازپسگيري مناطق واگذار شده، هيچگاه از فكر و ذهن حاكميت و جامعه ايراني زدوده نشد. در واقع هم دوره دوم جنگهاي ايران و روس در سال ١٢٤١ق دقيقا بههدف عقب نشاندن روسيه تزاري تا پشت مرزهاي دو كشور در آغاز جنگهاي دوره اول در سال ١٢١٨ق شروع شد كه البته بهرغم پيشرويهايي كه در مراحل آغازين نصيب واحدهاي نظامي ايران شد، اما در نهايت با شكست ما و تحميل عهدنامه تركمانچاي (در سال ١٢٤٣ق) بهپايان رسيد؛ كه اين شكست و عهدنامه متعاقب آن، اينبار بهآن روحيه و اعتماد بهنفسِ تاريخي جامعه ايراني خدشهاي بيسابقه وارد كرد.
در اين مرحله بود كه جامعه ايراني بهنوعي احساس كرد در برابر مدنيتي جديد كه تا آن هنگام هيچ شناخت روشني از آن نداشت، تحقير شده است؛ اين بار شكست فقط ناكامي و عقبنشيني نظامي (نظير آنچه طي سدههاي گذشته بارها تجربه و جبران شده بود) نبود؛ بلكه جامعه ايراني اينبار مواجهه و شكستي تمدني را لمس ميكرد.
اصلاحات عباس ميرزا و قائم مقام
در راستاي پاسخگويي بههمين شكست و ناكاميِ نهچندان قابلِ درك تمدني و نمود بارزتر آن (تكنولوژيكي) بود كه بهويژه كارگزاران سياسي و نظامي حكومت، ولو نهچندان عميق و دقيق، انديشه اصلاحطلبي و شناخت غرب را دنبال كردند و در همان راستا بههمت عباسميرزا و وزير نامدارش ميرزاابوالقاسم قائممقامفراهاني نخستين گامهاي جدي براي مطالعه در احوال غرب جديد و انجام اصلاحات برداشته شد. در دوره سلطنت محمدشاه (١٢٦٤-١٢٥٠ق) و بهدنبال قتل تأسفبار ميرزاابوالقاسم قائممقام فراهاني پروژه اصلاحات كنار گذاشته شد.
اما طرح الحاق دوباره هرات بهخاك ايران كه بهدنبال درگذشت عباسميرزا در سال ١٢٤٩ق موقتا بهتعويق افتاده بود، در دوره محمدشاه پي گرفته شد؛ تلاش نظامي موفق ايران براي تصرف هرات بهدليل مخالفت انگلستان كه همزمان نيروهايش را بهمناطقي از نواحي جنوبي ايران گسيل كرده بود، ناكام ماند و نيروي نظامي ايران ناگزير بهمحاصره هرات پايان دادند. آخرين بار در سال ١٢٧٣ق بود كه بهرغم هشدارهاي انگلستان سلطانمرادميرزا حسامالسلطنه، عموي ناصرالدينشاه كه فرماندهي نيروهاي نظامي ايران را برعهده داشت هرات را تصرف كرد، اما اينبار هم بهدليل فشارهاي سياسي و تجاوزات نظامي انگلستان ايران مجبور شد هرات را ترك كند و طبق عهدنامه موسوم بهپاريس هرات براي هميشه از ايران جدا شد.
تصرف هرات در سال ١٢٧٣ آخرين قدرتنمايي مهم نظامي ايران در منطقه در تمام دوران سلطنت قاجاريه محسوب ميشد. از آن پس ديگر ايران در هيچ جنگ خارجيِ مهم درگير نشد و اقتدار نظاميِ سنتي آن كه با نوساناتي، پيشينهاي چند هزار ساله داشت، دههها بهخاموشي گراييد. فقط بعد از آنكه رضاشاه طي دو دهه ١٣٠٠ و ١٣١٠ش نيروي نظامي كمابيش منضبط و مجهزي ايجاد كرد، بار ديگر ايران داراي ارتشي قابل اتكا شد.
پروژه اصلاحات كه در دوره محمدشاه متوقف شده بود، بلافاصله با آغاز سلطنت طولاني ناصرالدينشاه (١٣١٣-١٢٦٤ق) و توسط صدراعظم نامدار او ميرزاتقيخان اميرنظام (مشهور بهاميركبير) بهشيوهاي گستردهتر در عرصههاي گوناگون سياسي، اداري، قضايي، اقتصادي، آموزشي- فرهنگي، نظامي و سياست خارجي شروع شد. دامنه كمي و كيفي اصلاحات اميركبير در همان برهه كوتاه صدارت كه بهچهار سال هم نرسيد، قابل توجه شد؛ اما با بركناري و قتل او باز هم جريان اصلاحات دچار ركودي دوباره شد.
با تمام ايناحوال بنياني كه اميركبير در مسير اصلاحات بنا نهاده بود، اگرچه كژدارومريز تا مدتها بعد از قتل او، نقشه راه نظام اداري- بوروكراتيك، علمي- آموزشي، نظامي و قضايي و اقتصادي كشور شد. سالها بعد از اميركبير، در سال ١٢٨٨ق ناصرالدينشاه، ميرزاحسينخان سپهسالار را كه ديپلماتي با تجربه و غربگرا و البته اصلاحطلب بود، بهعنوان صدراعظم تعيين كرد كه اينبار هم مخالفان او در درون و بيرون از حاكميت اجازه ندادند دوران صدارت او چندان طولاني شود. شورش رژي فرصت مغتنمي فراهم آورد تا مخالفان، ناصرالدينشاه را براي عزل سپهسالار از مقام صدارت تحت فشار قرار دهند.
بدينترتيب سپهسالار كه تلاش ميكرد پروژه توسعه اقتصادي- اجتماعي كشور را با گسترش سرمايهگذاري خارجي در ايران تسهيل كند، طرحها و اقداماتش جسورانهتر و البته كمتر واقعگرايانهتر از آني نمود يافت كه از ضمانتهاي اجرايي لازم برخوردار بشود. او فقط دو سال بعد و در سال ١٢٩٠ق از مقام خود بركنار شد. معمولا از ميرزاعليخان امينالدوله بهعنوان يكي از آخرين رجال اصلاحطلبِ دوران قاجاريه ياد ميشود. او كه در دوران سلطنت ناصرالدينشاه در رأس مديريتهاي سياسي، اداري و فرهنگي مهمي قرار گرفته بود در سال ١٣١٤ق از سوي مظفرالدينشاه مقام صدراعظمي يافت و طي دو سالي كه در آن مقام باقي بود در عرصههاي گوناگون اقتصادي، اداري، نظامي- امنيتي، فرهنگي- آموزشي و سياسي اصلاحات درخوري انجام داد؛ اما فشارها و رقابتهاي سياسي در درون و بيرون حاكميت فزاينده بود و او در سال ١٣١٦ق از مقام خود بركنار شد.
اصلاحات قاجاري و مخالفان آن
البته كه فكر اصلاح و جريان اصلاحطلبي در دوران قاجاريه مخالفان و بلكه دشمنان قابل توجه و گاه بس قدرتمندي در درون و بيرون از حاكميت داشت اما بهويژه مواجهه ناگزير با دو وجه قدرتمند مدنيت جديد غرب (تكنولوژي و كارشناسي از يك سو و استعمار و نفوذ سياسي و اقتصادي و نظامي از سوي ديگر) آثار و تبعات خواسته و ناخواسته قابل توجهي در شؤون گوناگون جامعه ايراني برجاي مينهاد. در آن ميان البته شخص ناصرالدينشاه، كه سلطنت او مقارن با گسترش عصر امپرياليسم در جهان بود، بهرغم تمام برخوردهاي محتاطانهاش (كه در درجه اول بهنگرانياش از تضعيف احتمالي موقعيت خودش در رأس حاكميت مربوط ميشد)، در مجموع فردي اصلاحطلب و خواستار تقويت نظام اداري و مديريتي كشور بود؛ بهويژه سه باري كه او از مسيرهاي مختلف بهسفر اروپا رفت، مشاهده آنهمه مظاهر تمدني جديد در آن سوي مرزهاي كشور، در گرايش او بهانجام اصلاحاتي ولو محتاطانهتر در بخشهاي مختلف اداري- بوروكراتيك، نظامي- امنيتي، اقتصادي و سياست خارجي نقش كمي نداشت.
ضمن اينكه رقابتهاي روزافزون دو كشور انگلستان و روسيه تزاري براي گسترش نفوذ خود در ايران، بهانحاي گوناگون بسياري از مظاهر مدنيت جديد (در عرصههاي گوناگون اقتصادي- مالي، بانكداري، گمرك، تلگراف، نظامي و...) را در شكل كسب امتيازات مختلف بهكشور تحميل ميكرد. با تمام ايناحوال پروژه اصلاحات چنانكه بايد در ايران دوره قاجار موفق نبود؛ فساد و ناكارآمدي اداري- سياسي در اشكال مختلف ادامه داشت؛ نابسامانيها و بلكه بحرانهاي اقتصادي و تجاري كه در پيوند نزديكي با سيستم ناكارآمد و فاسد اداري- بوروكراتيك كشور قرار داشت، حلوفصل نشد؛ فساد و ناكارآمدي در دستگاه قضايي و دادگستري كشور حتي محسوستر بود و بهتبع آن ستمكاري طبقات فوقاني در شؤون و سطوح گوناگون بر رعايا و زيردستان كمتر كنترلپذير بود. در كنار همه اينها نفوذ و حضور سلطهجويانه و تجاوزكارانه دو كشور انگلستان و روسيهتزاري در عرصههاي گوناگون سياسي، اقتصادي، نظامي- امنيتي و حتي فرهنگي- اجتماعي بهشدت ادامه داشت.
در چنين شرايطي بود كه بهويژه از دوران سلطنت ناصرالدينشاه اقشاري از جامعه ايراني در درون و بيرون از حاكميت ضمن همراهي و همگامي با پروژههاي نهچندان موفق و اميدبخش اصلاحات، براي نجات كشور از بحرانها و گرفتاريهاي عميقتر سياسي، اجتماعي- فرهنگي، اقتصادي و كاهش نفوذ سراسرگسترشيابنده كشورهاي استعماري در كشور، بهضرورت ايجاد تحولاتي عميقتر، گستردهتر و البته ساختاريتر در اركان نظام سياسي و اداري كشور ميانديشيدند.
طي دو، سه دهه پاياني سلطنت ناصرالدينشاه تداركات فكري، ايدئولوژيك و سياسي قابل توجهي در اين راستا صورت گرفته بود؛ اما فقط در دوره سلطنت مظفرالدينشاه (١٣٢٥- ١٣١٤ق) بود كه آن ايدهها و تلاشهاي عمدتا فكري و ايدئولوژيك كه در اين برهه اخير با فضاي سياسي و اجتماعي تقريبا بازتري هم مواجه شده بود، با عملگرايي رهبران مذهبي و سياسي در هم آميخت و نهايتا انقلاب مشروطه ايران را در سال ١٣٢٤ق رقم زد. هيچ اغراق نيست اگر بگوييم، انقلاب مشروطه سرآغاز تحولات و رخدادهاي سياسي، اجتماعي و فرهنگي دامنهداري در كشور شد كه كمابيش تا همين الان ادامه داشته است.
مظفر شاهدي
- 12
- 4