داستان کوتاه از شاهنامه
شاهنامه، حماسه ای عظیم از اشعار فردوسی و شاهکارهای ادبی ایران و جهان به شمار می رود. خواندن داستان های کوتاه با هر موضوعی که باشد دلنشین است و زمانی که این داستان ها از شاهنامه انتخاب شده باشند، خواننده را با فرهنگ پهلوانی و پیشینه پرافتخار ایران آشنا می کنند. انواع داستان کوتاه از شاهنامه را میتوان برای نقالی و نقالی خوانی نیز استفاده کرد.
* داستان کوتاه قتل مرداس به دست ضحاک از شاهنامه:
داستان و آغاز کار ضحاک بدینگونه بود که در دشت سواران نیزه گذار، یعنی سرزمین اعراب، امیری نیکوکار و یکتاپرست به نام مرداس زندگی میکرد و پسری به نام ضحاک داشت که بیور اسب نیز نامیده می شد. معنی بیور، ده هزار است و او این تعداد اسب داشت و بر پشت زین، شب و روز را می گذرانید. اتفاق افتاد که روزی ابلیس به صورت مردی نیک خواه بر او ظاهر شد، ابلیس در افکار جوان رخنه کرد که پدرت بر تو ستم کرده است ، باوجود این که پدرت به آستانه پیری رسیده است، ولی مشخص است که عمر درازی خواهد داشت و جوانی مانند تو که لیاقت فرمانروایی داری باید مدتی بیکار باشی و بهترین زمان عمرت در عطلت سپری شود.
ضحاک از وی برای رفع این مشکل کمک خواست. شیطان گفت:اگر با من پیمان کنی که سخنم را بشنوی و به آن عمل کنی و راز مرا فاش نکنی تو را به فرمانروایی خواهم رسانید. ضحاک با شیطان پیمان بست. ابلیس گفت:باید پدرت را از بین ببری و او را نابود کنی. ضحاک بر خود لرزید و از انجام دادن پیشنهاد ابلیس ممانعت کرد. ابلیس گفت:چون با من پیمان بستی اگر به انچه که گفتم عمل نکنی بعنوان پیمان شکن ، شهره و بد نام خواهی شد. ضحاک ناچار شد با ابلیس موافقت کند و پدرش را نابود کند.
* داستان شاهنامه درباره گردآفرید و سهراب:
اولین شیرزن حماسه ملی ایران، گُردآفرید بود. او با اینکه در شاهنامه حضوری کوتاه دارد و شکست هم می خورد، بسیار برجسته است و از گیراترین زنان شاهنامه محسوب میشود. وی را میتوان مانند فرانک، ارنواز و شهرناز، نمونه زن اصیل ایرانی دانست. او در جنگ آوری بی مانند است. در رهسپاری سهراب از توران به ایران، هنگامی که گُردآفرید در جستجوی پدرش رستم است، با او آشنا می شویم. دژی به نام سپیددژ در مرز توران و ایران است. گُژدَهَم که یک ایرانی سال خورده است، بر آن فرمان می راند و همواره پایداری سرسختانه ای در برابر دشمن می ورزد و دل همه ایرانیان را با این کارش به آن دژ امیدوار می سازد. گژدهم پیر، پسری به نام گُستَهَم و دختری به نام گردآفرید دارد. سهراب ناچار است از این دژ پیش از درآمدن به خاک ایران بگذرد. در نبرد میان سهراب و هژیر، فرمانده دژ، سهراب بر او پیروز می گردد. سهراب، نخست می خواهد او را بکُشد، ولی بعد او را اسیر کرده و راهی سپاه خود می کند. وقتی دژنشینان از این اتفاق باخبر می شوند، مضطرب شده، ولی گردآفرید چنان این را مایه ننگ خود می داند که تصمیم می گیرد خودش به نبرد او برود.
سهراب در پی چالش گردآفرید به رزمگاه درمی آید و آن دو به پرخاش و نبرد درمی آیند. سهراب دربرابر تیرهای گردآفرید، ناچار میشود از سپرش استفاده کند. او جنگ کنان به گردآفرید نزدیک می شود و نیزه اش را می گیرد. سپس با نیزه جامه جنگی گردآفرید را پاره می کند، گردآفرید هم شمشیر میکشد و سهراب را با فرود آوردن آن نیزه می شکند. وقتی که می بیند توان رویا رویی با سهراب را ندارد، تلاش می کند تا به سوی دژ فرار کند ولی سهراب به او میرسد و کلاه خودش را می گیرد و تازه متوجه میشود که آن پیکارگر مرد نیست و دختری زیباروی است. گردآفرید به نیرنگ دست می یازد و به سهراب می گوید که خوب نیست که رزمندگان ببینند که او در نبرد با یک دختر به چنین کوشش و رنجی گرفتار شده و به او پیشنهاد می کند که همراهش به درون دژ برود و دژ در چنگ اوست. سهراب که خیره زیبایی او شده بود، در دام شگرد گردآفرید می افتد. گردآفرید تا در دژ او را می آورد، سپس با چابک دستی بسیار به درون دژ می جهد و در را می بندد. سهراب بیرون می ماند. گردآفرید به بالای دژ می رود و ریشخندکنان فریاد می زند:« ترکان ز ایران نیابند جفت!» سپس به اندرز به سهراب می گوید بهتر است که پیش از آمدن رستم، همراه سپاهش به توران برگردد.
* داستان کوتاه زال از شاهنامه:
سام از ھمسر زیبایش صاحب کودکی بسیار زیبا میشود ولی تمام موی سر و مژگان و بدن فرزندشان همانند برف سفید بود. سام کودک خود رااز ترس سرزنش مردم به کوه البرز برد و در مکانی که که سیمرغ لانه داشت گذاشت، به این امید که سیمرغ کودکش را بخورد ولی سیمرغ به دستور خدا، ان طفل را حفاظت و بزرگ کرد. سال ھا گذشت، کودک با نشانی فراوان از پدر بزرگ شد. سام در خواب دید که مردی بر اسبی تازی نشسته، از طرف ھندوستان بسوی او می آید و مژده داد که فرزند تو زنده است. سام بعد از نیایش با گروھی به سوی کوه البرز رفت.
سیمرغ سام و گروه او را از فراز کوه دید و متوجه شد که بدنبال کودک آمده اند. سیمرغ نزد جوان بازگشت و داستان کودکی او را برایش تعریف کرد و گفت اکنون سام پھلوان، سرافرازترین مرد جھان به دنبال تو آمده است. وقتی که جوان سخنان سیمرغ را شنید غمگین شد. وی گریه کرد و به زبان سیمرغ پاسخ داد، چون با انسانی ھمکلام نشده بود. سیمرغ گفت:امروز نام تو را دستان نھادم. این را بدان که ھرگز تو را تنھا نمی گذارم و تو رابه پادشاھی میرسانم. من به تو دل بسته ام برای آنکه ھمیشه با تو باشم تعدادی از پرهایم را به تو می دھم تا اگر زمانی سختی پیش آمد یکی از پرھای من را به آتش افکنی، در ھمان زمان من نزد تو خواھم آمد. سیمرغ دل دستان را رام کرد و او را بر پشتش گذاشت و نزدیک سام بر زمین نشست. قبای پھلوانی آوردند و به جوان پوشاندند و از کوه به زیر آمدند و ھمه با ھم به ایرانشھر و سپس به دیدن منوچھر رفتند.
منوچھر فرمانی نوشت که تمامی کابل و سرزمین ھند تا دریای سند از زابلستان تا کنار رود ھمه از ان جھان پھلوان سام باشد. سام ھمراه فرزندش دستان« زال» پس از نیایش به سرزمین خود رفتند. سام تاج و تخت و کلید گنج را در زابلستان، به زال سپرد و بعد از نصیحت فرزند، خود به دستور منوچھر شاھنشاه ایران برای جنگ با دیوان و دشمنان به گرگساران و مازندران رفت. روزگاری گذشت تا روزی زال جوان تصمیم گرفت به سیر و سفر و شکار برود. مھراب شاه کابل، مردی خردمند و دلیر، از نژاد ضحاک و باج گزار سام شاه زابلستان بود و دختری بسیار زیبا به نام رودابه داشت. زال و رودابه ندیده عاشق ھمدیگر شدند ولی به دلیل نژاد رودابه نمیتوانستند با یکدیگر وصلت کنند. پس از مدت ھا نامه نگاری بین زال و سام و حتی آماده شدن سام برای جنگ با مھراب، عاقبت زال به دیدار منوچھر رفت و پس از آزمایش وی توسط موبدان، منوچھر با این وصلت موافقت کرد. سام هم که فرزندش را به کام دل خویش می دید پادشاھی و تخت و تاج زابلستان رابه زال سپرد.
گرداوری: بخش فرهنگ و اندیشه سرپوش
- 18
- 5
ناشناس
۱۴۰۲/۹/۵ - ۱۵:۵۴
Permalink