سالها از درگذشت علي شريعتي ميگذرد. هر سال به بهانه درگذشت او بسياري دست به قلم ميشوند و مينويسند. سمينارها برگزار ميشوند و مطبوعات پرونده و گزارش آماده ميکنند. در اين سالها به فراخور نيازهاي زمانه، وجهي از شريعتي مورد توجه قرار گرفته است. حالا در خرداد سال ۹۷، در دل چالشها و در دوره افول عامليت سياسي شهروندان و به عبارت دقيقتر در دورهاي که طبقه متوسط مدرن از تجميع خود ناتوان است، دوباره به سالگرد درگذشت روشنفکري رسيدهايم که هرچند زير ضرب نقدهاي جامعه پساانقلابي است، اما کسي نميتواند منکر تأثير او شود. سراغ «داوود فيرحي»، استاد علوم سياسي دانشگاه تهران رفتيم. فيرحي تأليفهاي متعدد و شناختهشدهاي دارد. يکي از پروژههاي محوري او تمهيد نظام فقهي براي دموکراسي است.
او بر اين باور است که براي آنکه دموکراسي در ايران، بر بستري ريشهدار استوار شود، بايد لازمههاي فقهي آن فراهم شود. دکتر فيرحي، علي شريعتي را متفکر «دوره گذار» ميداند و بسيار از نقدهايي را که به او وارد ميشود، اقتضاي «متفکر دوره گذار بودن» ميداند و از اين حيث گناه را بر گردن او نمياندازد. او برخلاف انتظار، پروژه شريعتي را با پروژه خود در تعارض نميبيند، بلکه بيشتر، حتي تلاش ميکند توضيح دهد چطور ميتوان به «نوشريعتيسم» رسيد و چه زماني اين «نوشريعتي» ميتواند با گرايشهاي دموکراتيک جامعه همافزايي داشته باشد. اين گفتوگو در فضايي خودماني انجام شد، فضايي شبيه کلاسهاي فيرحي که دکتر در آن تلاش ميکند موضوع را براي شنوندگان خود توضيح دهد و سؤالهای مخاطبان را نيز پاسخ دهد.
شما مبتني بر اين ايده که نظام آگاهي و دانش ايرانيان «فقهمشرب» است، بهدنبال تمهيد مقدمات فقهي دموکراسي هستيد. اين موضوع شايد يکي از اصليترين پروژههاي فکري شما باشد، شريعتي و کاري که شريعتي کرد – در گرهزدن دين و سياست به يکديگر – چه نسبتي با پروژه شما دارد؟ تفاوت و شباهت کاري که شريعتي انجام داد با چيزي که شما بهدنبال آن هستيد در چيست؟
ببينيد، شريعتي متفکر دوره انتقال بود. متفکران دوره انتقال سه کار ميکنند؛ يک، وضعيت موجود را نقد ميکنند. دو، راهي را براي انتقال به يک شرايط خاص يا مطلوب دنبال ميکنند و سه، کليات آن نظام يا وضعيت [پيشرو] را توضيح ميدهند، آنها هيچوقت وارد جزئيات نميشوند. متفکران دوره انتقال طرحهاي خيلي دقيق و روشني ندارند. شما خود مارکس را نگاه کنيد. او هم همينطور است.
مرحوم شريعتي نقدي به وضع موجود داشت و احساس ميکرد که با تکيه بر ادبيات شيعي، بهویژه تاريخ و شخصيتهاي شيعه ميتواند نيرو يا گفتماني فراهم کند که وضع موجود را تغيير دهد؛ مثلا او بر مفهوم رهبري خيلي تأکيد ميکرد. راجع به نظام بعد، در يکي، دو سخنراني بحث نظام امت- امامت را مطرح ميکند. مرحوم آقاي بهشتي هم بعدا اين بحث را پي ميگيرد و بخشي از آن را وارد قانون اساسي ميکند؛ چنين بحثي بوده اما درباره اينکه جزئيات اين نظام چه باشد و با چه مقرراتي اداره شود، ديگر بحثي ندارد، درحاليکه بحثي که من دنبال ميکنم اين است که با توجه به سنتهاي ما – به فرض که نظام گذشته از بين رفته و نظم جديدي در حال شکلگيري است – نظم جديد يا نظم در حال شکلگيري چه نسبتي با دموکراسي دارد؟
چه امکانات و محدوديتهايي دارد؟ بنابر تعريف بعيد است نظامي که در حال شکلگيري است، غيردموکراتيک باشد، در تمام کشورها. حال سؤال اين است که دموکراسي چه نسبتي با سنت ما دارد. مهمترين چيزي که در گذشته جامعه ما را اداره ميکرد، سنت فقهي بود.
قديمها ميگفتند علم «کلام» شبیه وزير خارجه است؛ از کليت جامعه اسلامي دفاع ميکند و خيلي وارد آن نميشود، يعني در مقابل مهاجمان فکري دفاع ميکند. اما «فقه» شبيه وزير داخله است، مجبور است قوانين و مقررات و خيلي چيزها داشته باشد و قسمتي از قوانين و مقررات با نص دين نسبت پيدا ميکند، با عرف، با حقوق و با تکاليف نسبت پيدا ميکند؛ يعني او بايد اين جدول را بهگونهاي پر کند که جامعه اداره شود.
ما در شريعتي فقه را نميبينيم...
بله چون شريعتي متفکري نيست که براي نظام آلترناتيو طرح با جزئيات بدهد.
يعني اين موضوع را هم ذيل همان بحث متفکر دوره انتقال توضيح ميدهيد؟
بله. چراکه فقه همواره کارش با جزئيات است. فارابي هم که بحث ميکند، ميگويد فقه سياسي همان جزئياتِ کلياتي است که در فلسفه گفته ميشود. فلسفه هميشه کلي است و وارد جزئيات نميشود.
آيا شما هم از منتقدان شريعتي هستيد؟ يعني بر اين گمانيد که کاري که او کرد در چشمانداز بزرگتر به پروژه تجدد آسيب زد؟
نه، اصلا چنين اعتقادي ندارم. معتقدم شريعتي متفکر مربوط به دوران گذار است. متفکران دوران گذار، در دوران گذار نقش خود را ايفا ميکنند که مهم است؛ يعني اينکه چطور از يک نظام سلطنتي استبدادي عبور کنيم به يک نظام جديد. فرض او اين بود که نظام جديد هرچه باشد، بهتر از قبلي خواهد بود اما راجع به جزئيات آن اصلا توضيح نميدهد. يوتوپيايي که شريعتي ميسازد در حد کليات باقي ميماند و هيچگاه طرح روشني براي اداره آن نداشت، اصلا شريعتي فرصتي براي اين کار نداشت.
پس شما با ايدئولوژيککردن دين مشکلي نداريد؟
اصلا در اين دوره دين ايدئولوژيک ميشود. در دوره گذار دين همواره ايدئولوژيک ميشود. همهجاي دنيا اينطور است.علم هم ايدئولوژيک ميشود. اين اتفاقي بود که ميافتاد. ما به ايدئولوژي احتياج داشتيم. ايدئولوژي مثل دين خيلي پَتوپهن و با جزئيات نيست، [بلکه] ساده، چابک و اقناعگر است. ميتواند بگويد چه چيزي بد و چه چيزي خوب است، اما درباره جزئيات آن خوب نميتواند توضيح دهد و اين خصلت آن است.
با اين تفاصيل پس در حال حاضر به ظهور و رشد شريعتيها هم قائل نيستيد؟
مگر اينکه تفسيري از شريعتي پيدا شود، تحت عنوان نوشريعتيسم که برخي از امکاناتي که در مرحوم شريعتي بود را برجسته کنند، مثل گرايشاتي که مرحوم شريعتي به نوعي از پروتستانيسم داشت. اما اين ديگر شريعتي نيست، اين نوشريعتي است. يعني کساني هستند که با توجه به برخي از امکانات غيرانقلابي شريعتي – که اندک است – در آورد و سامانه جديدي را درست کردند.
اين امکاني که بر آن دست گذاشتيد اگر در تضاد پروژه شما نباشد، با آن در تعارض نيست؟ چرا که فقه را دور ميزند؟
ممکن است دور بزند و ممکن است دور نزند. فقه يک بسته يکدست نيست. فقه طيف بزرگي است؛ از يکطرف امثال آقاي نائيني تا سيستاني هستند و از آن طرف هم شيخفضلالله و در معاصران هم مثلا آقاي مصباح را ميبينيد. مثل دانش است، مثلا شما که فلسفه را در نظر بگيرید، در آن نازيسم هست، در آن افرادي مثل افلاطون، ارسطو و هگل هم هستند تا بياييد جلوتر و متفکران دموکرات معاصر مثل رالز را هم ميبينيد. اين طيف بزرگ در فقه هم هست.اينطور نيست که فقه يک بسته باشد که هر تفسيري از شريعتي، بلافاصله با آن، به مشکل بخورد.
آيا فقه با دانش اين تفاوت را ندارد که فقه بيش از دانش به متوليان خود، يعني روحانيون، وابسته است؟
نه، دستگاههاي ديني خيلي بزرگتر از فقه است و آنجا نظامهاي ارجاع شکل ميگيرد. دستگاه روحانيت تماما فقه نيست، بسيار بزرگ است، مجموعه سنتهايش هست، کلامش هست، فلسفهاش هست منتها فقه يک دانشي براي اداره جامعه بود و بعدتر خود را به مفهوم جديد «حقوق» گره زد. اين بحث بيشتر به جزئيات قانونگذاري يا پسزمينه قانونگذاري برميگردد. دستگاههاي فقهي بيشتر جنبه تکنيکي دارد؛ يعني مدتي جامعه را مستقيم اداره ميکردند و الان هم که قانون موضوعه پيدا شده است، معمولا فقه پسزمينه اين قانون موضوعه را بهوجود ميآورد.
مبناي قانون موضوعه را تأمين ميکند. واژه jurisprudence يعني آنچه که قانون موضوعه با تکيه بر آنها نوشته ميشود. بنابراين تفسيرهاي نوشريعتي ممکن است با برخي گرايشهاي فقهي فاصله بيشتر و با برخي فاصله کمتري داشته باشد. اما در هر صورت اگر نوشريعتيسم به سمت دموکراسي حرکت کند، آنگاه با جريانهاي فقهي که با دموکراسي همدل هستند، همسو ميشوند. هرچند ممکن است از خاستگاههاي متفاوتي آمده باشند.
تفسيرهاي دموکراتيکي که از فقه درميآيد با تفسيرهايي که آرامآرام از شريعتي درميآيد، همسويي دارند، هرچند ممکن است جوهر آنها متفاوت باشد. در هرصورت خود شريعتي متفکر دوره گذار است اما يک نوع نوشريعتيسم يا شريعتيانيسم – مثل نومارکسيسم يا مارکسيانيسم – و اينها هستند که ميتوانند براي امروز اهميت داشته باشند.اما هنوز نمايندگان خودشان را پيدا نکردهاند. ما در جامعه ميگرديم تا پيدا کنيم که چه کسي نوشريعتيست يا شريعتيانيست است – يعني برخي واژههاي شريعتي را گرفته و بسط داده است – هنوز بالفعل نمايندهاي جدي سراغ نداريم که به او ارجاع دهند. شما سراغ داريد؟
وقتي ميگوييد نماينده جدي، منظورتان در حوزه عمومي است يا در ساحت دانشگاهي و علمي؟
[يعني] مفسر شريعتي باشد با توجه به شرايط جديد. من يکي، دو سمينار ديدم که در آن برخي استادان تلاش کردند اين کار را انجام دهند. اما امروزه کسي که چنين برچسبي داشته باشد را نميشناسيم. در مجموع هنوز پررنگ نشدهاند فرد يا افرادي که بتوانيم بهعنوان نمايندگان نوشريعتيسم بشناسيم.
آقاي دکتر، اصلا تقاضاي چنين چيزي در جامعه وجود دارد؟ يعني اصلا بستر اجتماعي براي چيزي به نام نوشريعتي وجود دارد؟
يادم هست وقتي براي آقاي شريعتي در دانشکده علوم اجتماعي، بزرگداشت برگزار شد، سالن پر و نشانههايي از علاقه به بازگشت به شريعتي بود.
شايد اين استقبال حاصل ميهمانان آن نشست بوده باشد.
شايد قسمتي از آن، اما خود موضوع هم مهم است.
پس به نظر شما هنوز هم شريعتي مخاطب دارد؟
بله، هنوز هم مخاطب دارد؛ اما مفسر ندارد. بالاخره نسلي وجود دارد که با شريعتي سمپاتي دارند. کساني هستند که شريعتي را ديدهاند و وقتي براي او بزرگداشت ميگذارند، آنها ميآيند؛ اما اينکه بعد از ۴۰ سال چطور ميتوان شريعتي را توضيح داد، هنوز توضيحگر روشني ندارد.
خانوادهاش نيز نميتوانند اين کار را بکنند؛ چون خانواده ميراثدار کليت شريعتي هستند و نميتوانند شريعتي و نوشريعتي کنند. چنين چيزي در خانوادهاش امکان ندارد. خانواده عُلقه بيواسطه دارد و نميتواند قسمتي از او را ناديده بگيرد. تفسير حذف و اضافه ميکند، background و foreground کردن است. به تعبير عربها «تغليب» و «تغليظ» است؛ يعني چيزهايی بايد غايب شوند و اموري بايد غليظ شوند تا بشود تفسير.
اين کار بايد انجام شود و از عهده خانواده برنميآيد؛ چراکه خانواده ارتباطي عاطفي دارد. شريعتي مفسر ميخواهد، همچنان که مارکس مفسر پيدا کرد. الان شما به انديشههاي امام نگاه ميکنيد، تفسيرهاي متفاوت- در قالب اصلاحات – نمايندگان خود را پيدا ميکنند. اين ديگر امام نيست. شما آقاي خاتمي و آقاي منتظري را ببينید که تفسيرهاي دموکراتيک را ميآورند و آن طرف هم آقاي مصباح و آقاي مؤمن را نگاه کنيد يا جوانترهايي که تفسير دیگری ميکنند؛ مثل آقاي پارسا و دوستان ديگر. اين يعني تفسير.چنين اتفاقي درباره شريعتي هنوز نیفتاده است.
اين اواخر آقاي دکتر کاشي روزنه درخورتوجهي در نسبت با شريعتي باز کردند. ايشان ميگويند ما نه به محتواي شريعتي بلکه به فرم آن نيازمنديم. به معنای آنکه بتوانند با اين فرم «خير عمومي» و «امر سياسي» را احيا کنند. بحث شما بيشتر ناظر بر «فرم» شريعتي است يا «محتواي» آن؟
چيزي که من در کار آقاي کاشي ديدم، اين است که ايشان نگران افول روشنفکر در جامعه است. روشنفکري درحالحاضر مرجعيت ندارد. روشنفکري که به جامعه تلنگر بزند که درباره بعضي از مسائل حساس باشد، موضع بگيرند، بحث کنند، حرکت ايجاد کنند و... وجود ندارد.
براي آقاي کاشي، دوره آقاي شريعتي آرمان است که روشنفکري به مرجع و لیدر جامعه تبديل ميشود. اين صورت خوب است؛ اما صورت بدون محتوا شکل نميگيرد. بالاخره وقتي ميتوان از احيای روشنفکر صحبت کرد که روشنفکر پيغامي براي گفتن داشته باشد.
اين محتوا را شريعتي دارد؟
بله و اين کار را نوشريعتيها بايد درست کنند، اگر بخواهند و اگر بتوانند. اين غير از حرفي است که آقاي کاشي ميزند. وقتي از محتوا به فرم عبور ميکنيد، به اين معناست که اين محتوا خيلي هم درحالحاضر به درد ما نميخورد؛ بلکه مهم کاراکتر شريعتي بود که جوانان را دنبال خود به راه ميانداخت؛ اما اين محتوای او بود که اينکار را ميکرد. فرم تنها کاري نميتواند بکند.
محتوای شريعتي، يعني همان گرايشهاي کلي بحثهاي شريعتي که سعي ميکند همهچيز را کنار هم قرار دهد؟
ممکن است اينطور باشد. اين نوع انديشهها در دوران گذار، اوتوپيا ميسازند و ميگويند هرآنچه خوب است، در دست ما است و در آينده ميآيد و آنچه بد است، مربوط به گذشته و نظام پيشين است. اين براي ساختن اوتوپيا خوب است؛ اما جامعه ما ديگر پتانسيل انقلابکردن ندارد.
انقلاب پشت انقلاب رخ نميدهد؛ بنابراين متفکري که متفکر انقلابي است، در پساانقلاب بايد از آن تفسير کرد. ما نميتوانيم روشنفکري داشته باشيم که منادي انقلاب باشد. ما بايد روشنفکري داشته باشيم که منادي اصلاح باشد که بگوييد چهکار بايد بکنيم. هيجان اصلاح کم است. بنابراين در آن تبديلشدن روشنفکر به يک قهرمان-مثل شريعتي- خيلي سخت است.
حسين جلالی
- 18
- 6