اینهم گوشهای از حیات معمولی است که گاه به حکم سرنوشت، راه به جایی میبری که باورش آسان نیست اما حقیقت این است که ما خود مؤلف و نویسنده سرنوشت خویش هستیم و اگر تقدیر و اجباری هست هم به شکلی ناخواسته باز به خواست و علاقه ما وابسته است. در جوانی و میانسالی، در سایهسار هر خلوتی که پیش میآمد، تن به حکم ازلی سپرده و صحبت به راه غزل، اول حافظ، بعد شهریار، و سپس آن غزلهای خارقالعاده و خوشباش و بیبدیل مردی که آن سالها با نام و نشان «هـ ا. سایه» میشناختیمش. غزل و ترانه و کلام و شعر او، مونس تنهاییهای ما بود، سایه، عین سرود آفتاب است، و همیشه بوده و بازخواهد بود، خنیاگر زیباترین کلمات و قاصد رعناترین معانی، با همان انگیزه و رایحه و روح حافظانه، گویی که عطیهای آسمانی به او هدیه دادهاند تا رسول رازداران و راهبلد رازوران شود و چه خوش گفته است آن شاعر غریب استاد نازنین دکتر شفیعی کدکنی: «سایه، یکپارچه حافظ است که به زمان ما پرتاب شده». هوشنگ ابتهاج، بارزترین چهره در جهان غزل معاصر است و اگر او شاعر کلاسیک است و بدینگونه اعجابانگیز و معجزهآسا، بهتر همان که غزل، غالبترین جریان کلامی عصر ما باشد. آن عزیزی که باور دارد غزل شعر زمانه ما نیست، بیشک به صورتی عمیق و عاشقانه، «سایه» و نقرهریز نورانی کلامش را نخوانده یا خوانده و نخواسته تسلیم این سلوک رهاییبخش شود. مقاومت در برابر این بلوغ عاشقانه غیرممکن است. سایه از عمق وجود شاعر بود، فطری و غریب و بیقید، با شوری بیکرانه که توشه از ستارگان نامیرای فرهنگ و عرفان و تغزل برگرفته است،
«چو سایه از خم خورشید میکشم میِ لعل که صبح با قدح لاجورد میآید»
بیاغراق و به دور از هرگونه قیاس، بعد از حافظ، صائب و بیدل دهلوی، سایه و شهریار از شاعرانی کمیاب و درافشاناند که در روح موزون و مواج شعر زاده و بالیدهاند، اینگونه شاعران فطری، هرگز دغدغه جستوجوی کلمه مناسب، به وقت ادراک و تعقل نداشتهاند، چه رسد ایام شور سرایش و سرودن، درواقع کلمات، همچون موم و به شکلی سیال و منعطف در اختیار شاعر قرار میگیرند، تا همه وجود او تنها صرف معنا شود و نه ممکنات صوری کلمات، حشر و نشر بیپایان ابتهاج با روح پرفتوح حافظ، از او چهرهای حافظانه نقش زده است، با اندوخته واژگانی بیپایان، روان و بیساحل،چندان که به وقت توفان سرودن و آینهواری الهام، انگار شاعر تنها آمرِ ثبت آوازی از خفای هستی است و سایه
در واقع کاشف است، کاشف شعوری نهانمانده از دیده عقل که تنها به میمنت عشق... عریان میشود:
باز بانگی از نیستان میرسد/ غم به دادِ غمپرستان میرسد
بشنوید این شرح هجران بشنوید/ با نی نالنده همدستان شوید
بیشما این نای نالان بینواست/ این نواها از نفسهای شماست
عظمت شعر بینقاب سایه، به سادگی، صمیمیت و سلوک، عاری از قید و بند آن است. به قول حافظ هرگز با خلق، صنعت نکرده است و این خلوص تا به حدی است که شعر او را همپا و همپیاله شعر رفیعترین قلل کلام و سرود گذشته نشان میدهد، چندان که اگر یکی از غزلها و مثنویهای ناب او را در اوراق دیوان حافظ یا مولوی اعظم جا نهند و خبر از نشانه آن ندهند، هر محققی قادر به فرض مرز شعر سایه با این دو خورشید نخواهد بود؛ روح سایه دمبهدم در دریای متبلور غزل به نوزادنی دیگر برقع از رخ بر میکشد:
در دلش میجوشد از عهد ازل/ هر نفس هفتاد دیوان غزل
وه که این آتش عجب خوش میزند/ آتشی کاتش در آتش میزند
من همان نایم که گر خوش بشنوی/ شرحِ دردم با تو گوید مثنوی
در برابر هزار خرمن شعر سنتیِ پیچیده و کوتاهمعنا و میرا، نباید از تکرار این ادعا رنجید که شعر سنتی، شعر زمانه ما نیست اما هنگامی که گواه و سند و شاهد تو، شعر «سایه» است، آفتاب دلیل آفتاب آمده و باور میآوری که شعر، شعر است و اگر شعر، شعر باشد، زمانها را درخواهد نوردید و دیگر وقعی به تاریخ و تقویم نخواهد گذاشت. اگر سایه شاعر است، زمانه ما نیز زمانه شعر پُرمایه کلاسیک است، همانگونه که حافظ نیز هنوز معاصرترین شاعر است. سایه بهسادگی سخنگفتن مردمانی، به آفرینههای کلامی خود میرسد، با این تفاوت که به شیوهای فطری، چگونهگفتن را خاص به خنیاگری خویش میکند؛ شعر سایه، سادهترین صورت یادآوری عشقی است که لابهلای آلایشهای زندگی روزمره، مفقود شده است، سایه و هر شاعر بزرگی در واقع یابنده گمشدگان معنوی مردماند و مردم هیچ همراهی را بیسپاس تاریخ، تنها نمیگذارند. استقبال شگفتانگیز همه طبقات فرهنگی و اجتماعی از روح رازورانه شعر او، دلیلی بر همین داشته است. سایه، سخنگوی آرزوهای شریف مردم است:
اینجاست یار گمشده گرد جهان مگرد/ خود را بجوی سایه، اگر جستوجو کنی.
شعر سایه، شعر حیرت و تحسین است، بیهیچ خودنمایی کمینگرایانه یا افاده فاضلمآبانه، روندگی رؤیا در جانْمایه کلمات روشن، ما را به این اعتقاد نزدیک میکند که ابتهاج برای رسیدن به نفخه آفرینش و سرودن، هیچ نیازی به عرقریزی روح ندارد. اتفاقا شعر رسیده و به فصل، هیچ دلیلی برای به تقلا و ضرورتی برای تلاش ندارد و آسان زاده میشود، چراکه به خواست و اراده خود آمده است. سایه سهمی عظیم از صدای زمانه ما را ربوده است تا بیداران شنوا را به شوق آورد؛ آنهم با زبان ساده همین مردمان:
من آن ابرم که میخواهد ببارد/ دل تنگم هوای گریه دارد
دل تنگم غریب این در و دشت/ نمیداند کجا سر میگذارد
بهراستی تنها شاعرانی از این دست که جیفه دنیا را به راز رندانگی فروخته و از سلاسل روزمره گذشتهاند، قادر به رسیدن به چنین مرتبهای از معنای زمانشکن میشوند. مراقبه روحی و همواره دمبهدم زیستن در زهدان شعر، بهمرور در تمام بافت کلام، رفتار و گفتار شاعر اثر میگذارد و جز این سفر روحی، هیچ طریق دیگری نمیتواند به خلق آن اثری منجر شود که باید و شایسته آن است.
سالهاست که گاه به دیدار استاد میروم، «ابتهاج» نمودی واضح از یک وجدان بیدار، سالم و حساس است. پیداست که نهتنها به وقت سرودن که لحظه به لحظه حیات خویش را شاعرانه زیسته است و میزید. طبیعی است که لحظه آفرینش برای چنین شاعری، چکیده نهایی تمام آن زمانهایی است که عیش خلاقیت، دوران بالقوه خویش را طی میکرده است و چون در تمام دقایق، شاعرانگی را از دست نداده است، در این ماحصل نهایی به دستاوردی ماندگار و فراگیر میرسد، هوشنگ ابتهاج نمونه بارزی از چنین زیست و ذهن و زبانی است که سه زاویه مثلث تقدیری حیات او را رقم زده است. وجود و رقمی شگفتانگیز که شخصیتی منحصربهفرد را به تاریخ شعر معاصر ایران معرفی کرده است،
آن هم با روحی بلند و کلامی ملکوتی:
بگردید، بگردید، در این خانه بگردید/ در این خانه غریبید، غریبانه بگردید
یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود/ جهان لانه او نیست، پی لانه بگردید
...
بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید/ در این حلقه زنجیر چو دیوانه بگردید
در این کنج غمآباد نشانش نتوان داد/ اگر طالب گنجید، به ویرانه بگردید.
در ۲۵ سالگی شعر «کاروان» را سروده بود که البته مردم، به آن عنوان «گالیا» دادند. گالیا یکی از تغزلیترین ترانههای روزگار خود بود و هنوز هم گاه اهل معرفت و عشق، به هنگام پارههایی از آن را زمزمه میکنند. شعر کاروان در اوایل دهه سی، به سرود مشترک نسل عاشق و مبارز بدل شده بود؛ نوستالوژی، (غم غربت)، شور زندگی، طغیان عصر شباب، شعور سیاسی، اخلاقیت انسانی و روح آرمانگرایی، از گالیا شخصیتی ارائه داد که همپا و همراه «افسانه» نیما تلقی میشد. در طول تاریخ شعر و کلام، روایات منظوم و عاشقانه از بیژن و منیژه فردوسی تا افسانه نیما و تا گالیای ابتهاج و تا دیگر نامهای اسطورهای – تغزلی دیگر و معاصر ما، عشق، قدرتمند بستر و انگیزه سرایش فطری و مقتدر بوده است. کلام در تلاقی نبوغ و عشق، به مرحلهای از اثرگذاری میرسد که برای مردمان به مثل و کلام حجت تبدیل میشود، شعر کاروان یا گالیا از این دست شعرهای بهشدت صمیمی و مؤثر بوده است:
دیر است، گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیر است گالیا به ره افتاد کاروان
اگرچه این شعر، در هالهای از روایت عاشقانه نهان شده است امّا راز پنهانمانده چنین کلام ساحرانهای را باید در وجهی دیگر بازیافت. حقیقت این است که شاعران فطری به قول مولوی بزرگ، سایهساران رسولانند، و هم به همین جهت و به دلیل حساسیتهای نامتعارف و فراواقع و ذهن زمانشکن، شاعران برگزیده قادر به پیشبینی حوادث آیندهاند، بهویژه اگر چنین شاعر فطری از شامهای سیاسی و تند و پرجاذبه برخوردار باشد. استاد ابتهاج در کاروان سروده است:
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست/ از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ/ در تار و پود هر خط و خالش: هزار رنج/ در آب و رنگ هر گل و برگش: هزار ننگ.
یکی از دقیقترین تصاویر زندگی انسان ایرانی در آغاز دهه سی خورشیدی در کلام سایه شکل گرفته است، رساتر از هر پیام و به هر زبان دیگری که این خود از درک شرایط اجتماعی از سوی شاعر جوان خبر میدهد و در ادامه همین آگاهی است که با اشاره به فقر و ظلم و بیعدالتی، میکوشد تا همچون همه آرمانگرایان انساندوست از منافع شخصی–حتی به تعریف عشق افلاطونی–در گذرد:
در روی من مخند
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد
باری شاعر جوان آن روزگار، با اشراف بر شرایط اجتماعی، قادر به درک عواقب این نابسامانی و بیعدالتی هست و «کودتا» و نتایج خوفآور آن را چه نیک، بازمیسراید:
یاران من به بند
در دخمههای تیره و نمناک باغ شاه
در عزلت تبآور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشه این دوزخ سیاه
شعری شگفت، موجز و روایی که به طرزی عجیب، حتی سقوط سلطنت و رهایی فرجام را به تصویر میکشد:
روزی که بازوان بلورین صبح دم
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت
روزی که گونه و لب یاران هم نبرد
رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت
من نیز بازخواهم گردید آن زمان
سوی ترانه و غزلها و بوسهها
سوی بهارهای دلانگیز گلافشان
به هر حال سایه آدم خوشبختی بود، اگر خوشبختی را یک مفهوم خاص در نظر بگیریم، او خوشبخت زندگی کرد. عقل و عشق را با هم داشت. سالها در کنار زنی زندگی کرد که دوستش داشت. صاحب فرزندانی شد که دوستشان داشت. او زاده طبقهای ممتاز در شهر رشت بود اما انتخاب کرده بود که سوسیالیست باشد، گستره دایره دوستانش بهقدر تواناییاش در شاعری کمنظیر بود. شاعری که هم شعر کلاسیک و هم شعر نو را در حد عالی بداند و بسراید و برنامهساز خوبی باشد که بعد از پنج دهه همچنان ساختههای رادیوییاش نمونه باشد، عین خوشبختی است و اینکه در آستانه صد سالگی همچنان هوشیار، نکتهبین و خوشطبع باشی نصیب هر کسی نمیشود. سایه خوشبخت است چون او را نماد معاصری از کهنسالی و ریشهداربودن شعر فارسی میدانند تا آنجا که در زندهبودنش عشق طرفداران و احترام منقدانش را داشت و شک نیست این شهرت به همین ۹۴ سال حیاتش ختم نمیشود.
من هوشنگ ابتهاج را آخرین بار ۲۳ سال پیش در یک شب زمستانی در خانهاش در تهران ملاقات کردم. مصاحبهای که با همراهی مرتضی کاخی برای مجله دنیای سخن انجام شد. دیدار دلنشینی که متأسفانه به مصاحبه خوبی منتج نشد، او اما در آن شب نگران شعر و موسیقی ایرانی، غلبه بیسوادان مدعی و آماج تند مُدهای کلامی در ادبیات فارسی بود و بیشتر نقدش را متوجه آدمهایی در سیستم و حکومت پیشین میدانست. آنچه امروز شاهدش هستیم گواه بر حقانیت بیمهای اوست اما نکته امیدوارکننده آن است که ابتهاج سالخورده در سالهای بعد یعنی طی یک دهه اخیر خیلی بیشتر پای صحبت با خبرنگاران نشست و گفتوگوهای زیادی از او در رسانههای مختلف بهجا مانده است. من بهعنوان آدمی که دلداده شعر و ادبیات است باید اعتراف کنم، بیش از شعرهای سایه که غایت بالندگی و توازن در غنای وزن و معنا در ادبیات معاصر است، شیفته خاطرات و روایات او و نوع بیان خاص او در خاطرهگویی و روایتم. او تقریبا از تمام غولهای هنر معاصر خاطره دارد چراکه با همهشان رفاقت هم نکرده باشد، نشست و برخاست داشته از صادق هدایت، مهدی اخوان ثالث، احمد شاملو، فروغ فرخزاد، شفیعی کدکنی، غلامحسین ساعدی، اکبر گلپا، جلال آلاحمد، محمدرضا شجریان، محمدرضا لطفی، سیمین بهبهانی، سیمین غانم، حسین علیزاده، نادر نادرپور و... این لیست انتها ندارد. خاطرات او مثل اشعارش سیال، نغز و لطیف است. هرچند برخی منتقدان او را در بیان بسیاری از این روایات محکوم به ناراستی میکنند اما مرام و مسلک او نشان داده که آدم بیعقده و رُکگویی بوده، همانطورکه به گواه رفیق دیرینهاش دکتر شفیعی هرگز هنرمند راستینی را انکار نکرده است یا زمانی که احمد شاملو رأی به اخراج او از کانون نویسندگان داده بود، این رأی موجب کدورت بین آنها نشد و رفاقتشان تا مرگ شاملو ادامه داشت. زیرا سایه مانند شعرهایش شرافت و اصالت داشت. او شاعری را ساختن شعر میدانست اما زندگیاش را با شعر نساخت. اگرچه مسلکش چپ بود اما این چپبودن ریشههای عرفانی و حتی برخی باورهای مذهبی او را محو نکرد. در زمانهای زیست که تلخی کم ندید اما هرگز تلخ نبود، حتی مرگش هم قصه جالب خود را داشت.
نیمه تیرماه که خبر بستریشدن سایه در یکی از بیمارستانهای آلمان را در یکی از شبکههای تلویزیونی آنسوی آبی شنیدم، دلهره مرا در بر گرفت، چراکه اسفندماه سال گذشته همزمان با سالروز تولد ۹۴ سالگیاش، نقل خاطره دیگری از سایه فراگیر شده بود که امسال نباید تحقق سومین پیشگویی از فالبینی سهگانه زندگی او باشد. هم او که هشتاد سال پیش آینده هوشنگ خردسال را سخنسرایی، داشتن خانوادهای پرجمیعت و مرگ در ۹۴ سالگی پیشبینی کرده بود و گویا سایه در انتظار سومین حلقه ماجرای زندگیاش بود و همین هم شد که مرگ شاعر در پیچوتاب خاطرهبازیهایش طنازانه اما تلخ نهفته بود.
امروز سایه درگذشت، خوشبخت و محترم و این خوشایندترین چیزی است که میتوان لحظه مرگ به آن فکر کرد.
***
سایهای بود بر سر شعر ما
ما سالها با شعر سایه زندگی کردهایم و من اغلب اشعارش را میخوانم و حتی برخی از آنها را در حافظه دارم. علاوه بر این، در دو، سه جلسه این خوشبختی را داشتم که سایه را از نزدیک ببینم و با او حرف بزنم. یکی از این دیدارها بهخصوص در خاطرم هست. من شعری از فریدریش هلدرلین ترجمه کردهام به نام «ترانه سرنوشت». ترجمه این شعر در چند سطرِ آغازینش به گونهای بود که نوعی وزن در زبان فارسی به خود میگرفت اما نمیتوانستم این وزن را با بخش دوم شعر همراه کنم. این موضوع را با سایه در میان گذاشتم. او به من کمک کرد تا مسئله برطرف شود و در نهایت شعر بسیار خوبی از کار درآمد. «ترانه سرنوشت» یکی از موفقترین شعرهایی است که من به فارسی ترجمه کردهام و شاید اگر از شکستهنفسی بگذرم میتوان گفت یکی از بهترین شعرهایی است که بهطورکلی در دو، سه دهه اخیر از زبانی اروپایی به فارسی ترجمه شده است. ترجمه بخش اول این شعر را مدیون سایه هستم که با تواضع بسیار کمک کرد کار ترجمه سرانجام گرفت. از او اجازه خواستم که زمان انتشار شعر، این نکته را ذکر کنم که ایشان هم در ترجمه شعر همکاری کرده که او بهشدت رد کرد و گفت این ترجمه برای تو است اما به هر حال بخشی از ترجمه این شعر را من مدیون سایه هستم.
مرگ سایه برای ما بهواقع یک ضایعه است. از شاعران بعد از نیما و از میان شاگردان او شاید بتوان گفت سایه آخرین کسی بود که از آن جمع باقی مانده بود و سایهای بود بر سر شعر ما که متأسفانه او را هم از دست دادیم.
در ادامه ترجمه «ترانه سرنوشت» را میآورم. این شعری است که برامس نیز در سمفونی شماره ۳ آن را به کار برده است.
ترانه سرنوشت/ جانهای نیکبخت!/ در دشتهای روشن هموار
در هالههای نور
در آن فرازنای سحر میزنید گام،
و دست مهربان نسیمی
پیوسته مینوازدتان آرام،
زان سان که پنجههای هنرمند
تارهای سازِ مقدس را.
* * *
و آسمانیان
فارغ ز سرنوشت
چون کودکان خفته نفس میکشند نرم
وندر نهفت غنچه نازک
جانهای پاکشان
گویی که جاودانه شکوفاست،
در جاودانگی
نگهِ تابناکشان
فروزان.
اما نصیب ما
این است
در هیچ منزلی بنیاساییم،
انسانِ دردمند
پیوسته ناگزیر
فرسوده میشود،
فرومیافتد،
از لحظهای به لحظه دیگر،
بسان آب که پرتاب میشود
از صخرهای به صخره دیگر،
در طول سالیان
تا قعر ناکجا.
شاهرخ تویسرکانی، علیاصغر حداد
- 16
- 3