فردین خلعتبری در آستانه ۶۰ سالگی کارنامهای پربار از همکاری با آوازخوانان بزرگ این سرزمین به یادگار گذاشته است؛ از همایون شجریان تا علیرضا قربانی و فریدون فروغی. همچنین تیتراژ فیلمهای خاطرهانگیز بسیاری را ساخته و چندین بار نامزد سیمرغ بلورین از جشنواره فجر شده است. هشت سال پیش از مرگ هوشنگ ابتهاج، جملهای در وصف این شاعر نامدار بر زبان آورد که همچنان قابل تأمل است«امروز جای ابتهاجها در موسیقی ایرانی بسیار کمرنگ شده است». او به آفرینشهای ماندگار در ساحت موسیقی شهره است، اما هم تاریخ را به خوبی میشناسد و هم مطالعات سیاسی فراوانی دارد. هرچند به دقت میکوشد هیچگاه از مرز باریک میان هنر و سیاست عبور نکند، اما تأثیر عمیق جریانهای فکری و سیاسی بهویژه چپ بر ادبیات و هنر را انکار نمیکند.
با او همنشین و همکلام شدیم تا از «سایه» و چرایی رنگ باختن جایگاه بزرگانی چون او سخن بگوییم. خلعتبری به زوایای گوناگونی از حیات ابتهاج پرداخت و ابعادی مانند سیاستگرایی او را بررسی کرد. این آهنگساز برجسته، دو بحران را در زندگی «سایه» برشمرد و آنها را در بوته نقد قرار داد، اما تأکید کرد ساختار شعر او متأثر از جریانهای فکری و سیاسی او نبوده است.
ماحصل گفتوگو با فردین خلعتبری؛ هنرمند سرشناس درباره هوشنگ ابتهاج را در ادامه میخوانید:
حضور هوشنگ ابتهاج در قامت یک شاعر با تمایلات بسیار به موسیقی را چگونه ارزیابی میکنید؟ او در سالهای گذشته بعد از دورهای توقف بار دیگر مورد توجه موسیقیدانها قرار گرفت و نسل میانسال و جوان در میان آهنگسازان با «سایه» ارتباط عمیقی برقرار کردند. شما مدتها پیش جمله مهمی درباره ابتهاج بر زبان آوردید؛ مقصود شما از این جمله چه بود؟ استفاده از آثار ابتهاج یا کارکردی که او در حوزه موسیقی داشته است؟
وقتی میگوییم «ابتهاجها» ممکن است این تصور پیش بیاید که هر فردی میتواند تصمیم بگیرد نقش ابتهاج را بازی کند، در صورتی که فیالواقع اینچنین نیست. دایره هنر، دایره استثنائات است، نه قواعد. آدمها در هنر، استثنا هستند، قاعده نیستند. هرچند رفتارشان، رفتاری بهقاعده میشود، ولی استثنائاتی هستند که قاعده ایجاد میکنند. جملهای که گفته بودم خیلی بیشتر از این حرفها بود. این روزها و بعد از مرگ هنرمندان، منسوبینی پیدا میشوند که تفسیر به رأی میکنند، یعنی کارها و اعمال آن آدمها را تفسیر به رأی کرده و نوعی مصادره اتفاق میافتد. اصلاً دلم نمیخواهد این صحبتها بوی مصادره داشته باشد. اصل قضیه این است که هنر ایرانی در رشتههای مختلف، گاهی اوقات عنوانی میگیرد یا عارضهای بر آن مینشیند و آن هنر شاعرانه است؛ سینمای شاعرانه، نقاشی شاعرانه و موسیقی شاعرانه. بدون اینکه بخواهیم به خود شعر بپردازیم، شاعرانگی چیزی فرای کلمات و جملات و شاید حتی چیزی فرای ادبیات است.
مهم این است که این تغزل شاعرانه و این روان بودن در یک اثر جاری میشود و به آن «شاعرانه» میگویند. فردی مثل هوشنگ ابتهاج، فقط روابط کلمات را دنبال نمیکند، بلکه شاعرانگی در رفتارش، حرف زدنش و نگاهش به تاریخ و اجتماع جریان دارد. در عین حال که روندی عاقلانه را طی میکند، بسیار احساسی است و این نکته را در صحبتهای معمولی او در دهههای مختلف میتوان دید. همین موضوع باعث میشود آثاری را در زندگیاش حمایت کند که خودش شاعرش نبوده و دیگران سرودهاند. جریانهایی را حمایت کرده که خودش مستقیماً در آن نقش هنری نداشته، ولی از آن جریان حمایت و آدمها را جمع میکند. آدمها را با همدیگر دوست کرده و به طور قطع جریان ایجاد میکند.وقتی خودش حضور نداشته باشد باز هم جریان پیدا میکند.
شما نمیتوانید بگویید کسانی که با آقای ابتهاج کار کردهاند در همان مقطع متوقف شدهاند. وقتی به شعرهای او گرایش پیدا کرده و آنها را دوبارهخوانی میکنند، هنگامی که رویکرد دوران مختلف شعر ابتهاج را در دورههای گوناگون اجرا میکنند؛ راهی است که جریان ایجاد میکند. متأسفانه جریان هوشنگ ابتهاج دچار دو بحران میشود. یکی بحران سیاستگرایی هنرمند است که از نگاه من کاملاً اشتباه است. دوم هم خلط تاریخی است که در این دوره اتفاق میافتد، یعنی ما رفتار آدمها را در دورههای مختلف بدون در نظر گرفتن شرایط آن دوره، مخلوط کرده و محکمههایی را برای افراد در دورههای مختلف تاریخی درست میکنیم که به نظرم ما را عقب نگه میدارد. اگر میخواهیم جلوتر باشیم باید به اصل هنر بپردازیم و تأثیری که هنر بر دیروز، امروز و فردا میگذارد؛ این همان چیزی است که تاریخ به ما یاد داده است.
ما در نگاه به هنر کلاسیک خود بدون در نظر گرفتن دوره و به خاطر حضور یک هنرمند در یک دوره، هیچوقت آن را محکوم نمیکنیم، بلکه اثرش و تأثیری که بر زمانه خودش و زمانه ما میگذارد را بررسی میکنیم؛ این عناوینی که گفتم شاید خیلی جلوتر از بحث ما باشد.از گشادهدستی بخشی از شعرا این است که اجازه میدهند جوانترها به شعرشان دسترسی پیدا کنند و آن را دوباره بخوانند؛ از جمله آقای شفیعی کدکنی در کنار آقای ابتهاج. چنانچه درست بگویم هرکسی اجازه دارد شعر آنها را به تصنیف دربیاورد. اگر در استفاده از این اشعار هوشیار باشیم و آن را به عادت خودمان درنیاوریم، بلکه به عادت ابتهاج دربیاوریم؛ فکر میکنم هنر پرداختن به شعر یک قدم جلوتر میرود. البته گشادهدستی شعرایی مثل آقای ابتهاج که اجازه میدهند موزیسینها به شعرشان دست ببرند، به دلیل وسعت نظرشان است. آنها یک تاریخ خیلی طولانی را در ذهنشان داشتهاند. اینکه ما امروز میتوانیم به حافظ و سعدی دست پیدا کنیم، اشعارشان را با موسیقی آمیزش بدهیم و با همدیگر تحت عنوان تصنیف، ترانه یا هر نام دیگری دربیاوریم؛ ابتهاج و افرادی مثل او اجازه میدهند تاریخ از وجودشان بهره ببرد.
تاریخ قضاوت بیغل و غشتری درباره هنر خواهد کرد. همیشه تاریخ قضاوت صادقانهتری از هنر انجام میدهد. به دلیل اینکه ما به برهه تاریخی مورد نظر خیلی نزدیک میشویم و پسماند اتفاقات تاریخی را با نگاه هنریمان قاطی میکنیم؛ اینجا میتوانیم اشتباه کنیم، ولی نگاه تاریخی، نگاهی کماشتباه یا بیاشتباه است.
چند نکته مهم مطرح شد که بحث را واجد اهمیت بیشتری میکند؛ نمونهاش برخورد کپیشده و احتمالاً بدون دقت نظر شخصی تک تک آدمها بهخصوص در فضای مجازی با هوشنگ ابتهاج است که در طول سالهای گذشته با آن درآمیختگی زیادی داشتهایم. کسانی سعی میکنند تکست را در کانتکست ببینند و به تعبیر شما؛ هنر افراد را با نگاه سیاسی خلط نکنند. در حقیقت سعی میکنند مباحث گوناگون را به شکلی جا نزنند تا فردی را هنرمند یا غیرهنرمند بنامند. بعد از درگذشت رضا براهنی نیز همین برخورد تند را از سوی عموم یا تودهای در فضای مجازی شاهد بودیم. هم براهنی، هم سایه و هم دیگرانی در طول سالهای گذشته فارغ از محکمه منتقدان مورد بیمهری قرار گرفتند. اساساً چقدر با این گزاره موافق هستید و این نوع برخورد را حاصل چه مواردی میدانید؟ ما در نقطه دقیقی از تاریخ برای برخورد با آدمهایی مثل براهنی و سایه ایستادهایم؟
هرکدام از این افراد، روش خاص خود را داشتهاند. خصوصیت آقای براهنی این بود که به محیط اطرافش حمله میکرد و این «attack» و حمله را داشت. او به نسبت آقای ابتهاج، کمتر پذیرنده بود، در عین حال کمتر دلش میخواست روی تساهل و پذیرندهای داشته باشد. نگاه آقای ابتهاج به جهان و هنر، هم کلاسیک و هم مدرن بود، به همین دلیل در دو وجه میتوان او را بررسی کرد. تمام تلاش آقای ابتهاج مبتنی بر این بود که دو ساحت را به همدیگر نزدیک کند. به طور مثال در عین حال که به موسیقی ایرانی توجه داشت، به موسیقی کلاسیک هم توجه میکرد.
همچنین هم شعر کلاسیک و موزون و مقفی میگفت و در عین حال به شعر نو توجه داشت. او آثار قابل توجهی در هر دو ساحت دارد.ابتهاج هرگز تا تا انتهای عمر درباره هیچ یک از این دو اصرار بیش از حد نورزید. اصرار هوشنگ ابتهاج، اثرش بود و این اثر در حقیقت جریانی را ایجاد میکرد. ابتهاج به ادبیات کلاسیک مسلط بود و حافظ را هم نوشته و هم نشر داد.
حافظی که «سایه» منتشر کرده، میتواند به عنوان یکی از محکمترین دیوانها و حتی مرجع شناخته شود.
البته درباره تأثیر «سایه» میتوان گفتوگو کرد... همه این موارد قابل نقد هستند. از قدیم و عارف قزوینی تا «سایه»؛ همگی قابلیت نقد دارند، اما هوشنگ ابتهاج، شاعری است که به گواهی بسیاری از شاعران درجه یک و تراز اول کشور ما میتوانست به گونهای شعر بگوید که شباهتهای بسیار زیادی با حافظ داشته باشد.
در اوایل کار همین تأثیرپذیری را داشت. اگر به دوره جوانی او نگاه کنیم، میبینیم مدتی به تقلید از حافظ پرداخت، اما خیلی زود دست کشید...
همانطور که اشاره کردم آقای ابتهاج دارای چنین قابلیتی بود. او درباره شعر کلاسیک و همچنین در خصوص حافظ، نظر داشت؛ این موارد او را کمی متفاوت میکند. اینکه آقای ابتهاج در حوزه بزرگتر و وسیعتری از شعر کلاسیک تا شعر مدرن بیاید و شعر بگوید و شعر او مورد توجه شاعران قرار بگیرد؛ تفاوت «سایه» با بسیاری دیگر است. ما در موسیقی، موزیسینهایی داریم که به دنبال موسیقی سنتی هستند. یکسری هم موسیقی سنتی و هم موسیقی کلاسیک را میشناسند. این افراد که بر هر دو ساحت مسلط باشند، تعدادشان خیلی زیاد نیست و اتفاقاً تعدادشان کم است. آنها کسانی هستند که به تعبیر من، وسعت نظرشان نسبت به آنچه به آن میپردازند، زیاد و در عین حال تعصباتشان کمتر است، یعنی نسبت به کاری که انجام میدهند متعصب نیستند. همانطور که گفتم تعدادشان کم است و زیاد نیست.ما در مقطعی تاریخی قرار داریم که در حال بازنگری تاریخ معاصرمان هستیم و این موضوع همه چیز را با همدیگر مخلوط میکند. ممکن است صحبتهایمان فصولی را به وجود بیاورد که این فصلها ما را از اصل مطلب جدا کند. درباره «جلال» هم آدم میتواند دورههای مختلف فکری و روشهای سیاسی او یا منش سیاسیاش را بررسی کند. طبیعتاً ممکن است جاهایی برای انتقاد وجود داشته باشد، ولی اگر این آثار را از نظر فرم، تحلیل ادبی کنیم آرام آرام آن گرایشهای سیاسی در نتیجهای که ما از بررسیهای دقیق ادبی، تحلیل و نقد به دست میآوریم، مستهلک میشود.
طبقهبندی هر یک از این آدمها در تمایل یا سمپات سیاسی، ممکن است. میتوان گرایشهای آنها را در حوالی دهه ۴۰ و ۵۰ شمسی بررسی کرد. طبق گفته شما نمیتوانیم هنر را در گوشهای قرار بدهیم تا تخریب یا بتسازی صورت بگیرد، اما نمیتوان هوشنگ ابتهاج را بدون تمایلات سیاسی هم در نظر گرفت؛ چنانکه گمان میرود تمایلات سیاسی «سایه» به آفرینش هنری او کمک کرد، یعنی اتفاقاً برای آنچه به عنوان هنر از آن یاد میکنیم، مخرب نبوده است. از سوی دیگر شاعری مانند عارف قزوینی که نماد موسیقایی در دوران مشروطه است، گرایشهای سیاسی بسیار پررنگی دارد، اما تفاوتی میان آنها به چشم میخورد. بعضی از آثار عارف را میتوان درزمانی دید و امروز تقریباً نگاه تاریخی صرف به آن وجود دارد، ولی این نکته در کارنامه «سایه» کمرنگ است...
در آثار آقای ابتهاج نیز چنین آثاری وجود دارد. اولا ما هنوز به آقای ابتهاج خیلی نزدیک هستیم. فاصله ما با عارف و دوره سیاسیاش به قدری زیاد است که بتوانیم خطکشیهای مشخصتری انجام بدهیم. در دوره کنونی فاصله کمی با «سایه» داریم و نمیتوانیم به دلیل نزدیکی بیش از حد، درست تمرکز کنیم. باید فاصلهای به اندازه وجود داشته باشد تا تمرکز اتفاق بیفتد. به قول سینماییها باید لنزمان تنظیم شود، اما جا دارد دو نکته را عرض کنم.به نظرم بحث ما دو وجه دارد؛ یک وجه سخن درباره «سایه» است و وجه دیگر، آن است که به خودمان و رفتارهایمان فکر میکنیم؛ اینکه امروز چگونه رفتار کنیم؟ چه درسی از گرایشها میگیریم؟ البته اگر به همان دوران برگردیم ممکن است رفتارهای مشابه داشته باشیم، اما تاریخ هیچگاه به عقب برنمیگردد. امروز وقتی مردم دنیا راجع به «چاپلین» و «پیکاسو» صحبت میکنند، عوام اصلاً گرایش پیکاسو و چاپلین به طیف گستردهای را نمیدانند. اصلاً در جریان نیستند چه دورهای بوده و نسبت آنها با جریان کمونیسم چیست. به هیچ وجه نمیدانند چه اتفاقاتی افتاده، بلکه آثاری را نگاه میکنند که نمیتوانسته بیتأثیر از روش و نگاه آنها باشد.مطمئناً هنرمند مجموعهای از دریافتها و کنشهای خود است و اگر پرستیکو ما نسبت به آدمها درست باشد، آن چیزی را دریافت میکنیم که برای ما آموزنده است و به دردمان میخورد. آنچه به دردمان نمیخورد به طور طبیعی از اینها میریزد و پاک میشود. آنچه به دست میآوریم وجه خالص و نابی از هنر است که در آثار آدمهایی که نام بردم یافت میشود و این اتفاق جای خوشبختی دارد.
نمیتوانیم نسبت موسیقی و سیاست را بهویژه در دوره معاصر نادیده بگیریم. از نظر شما آیا میتوانیم هوشنگ ابتهاج را روشنفکر بدانیم؟ اگر چنین است، فکر میکنید تأثیرپذیری روشنفکرانی چون او در دهه ۴۰ و ۵۰ از حزب توده چقدر در آنچه امروز از او سراغ داریم، نقشآفرین بوده است؟
در راستای تلاش برای جواب دادن به سؤال شما دریچهای را باز میکنم. اگر آن نگاه ایدئولوژیک روی ساختار هنر - نه موضوع و نه مضمون - تأثیر گذاشت، ما میتوانستیم این نکته را به گونه دیگری بررسی کنیم، اما آیا این گرایشها روی ساختار آثار آدمها تأثیر گذاشته است؟ پاسخ من منفی است. ممکن است روی موضوع تأثیرگذار باشد. به نظر من موضوع در تاریخ مقابل ساختار، مستهلک میشود. آنچه میماند بخشی است که به ساختار میرسد و آن میتواند در ساختارهای مختلف و موضوعات گوناگون شکل بگیرد؛ موضوعاتی که روز به روز تغییر میکند و نو میشود، ولی اگر تحت تأثیر یک جریان فکری، ساختار تأثیر بپذیرد - البته این اتفاق بهیژه در ایران بسیار کم رخ میدهد - بخشی از نگرانی ما برای اینکه بخواهیم یک جریان انحرافی سیاسی را مقصر یا مؤثر در ساختار بدانیم، کم میشود.درباره مضمون چنین نیست و بلافاصله میتوانید مضمون جدیدی در ساختار کلاسیک ارائه بدهید.
کما اینکه با وجود وقوع تمام اتفاقات، در شعر کلاسیک ایران به طور مثال «غزل» به کوشش افرادی مثل «سایه» و شعرای درجه یکی که در دوره اخیر داشتهایم، ساختار حفظ شده است. اگر دگرگونیهایی نیز در ساختار وجود دارد متأثر از جریانهای ایدئولوژیک نیست، یعنی نمیتوانیم بگوییم حزب توده یا حتی دوره سیاسی معاصرمان چه تغییرات ساختاری در موسیقی یا معماری ایجاد کرده است. همیشه آن ساختار جلوتر از ایدئولوژی است و همین نکته ما را امیدوار میکند که اگر در دورههای مختلف، نگاه ایدئولوژیک بخواهد خودش را جلو بیندازد، تاریخ آن را پس میزند.
درباره اینکه هوشنگ ابتهاج روشنفکر است یا نیست؛ نه من، بلکه هیچ فرد دیگری نمیتواند راجع به این موضوع صحبت کند که دیگری روشنفکر است یا نیست. فکرِ روشن، تأیید و تثبیت خود را در تاریخ میگیرد. جریان روشنفکری ایران پر از جدل روشنفکران و همچنین تخطئه، عدم پذیرش و انکار همدیگر است. این روش ناخوشایند، از همینجا شروع میشود که ما کسی را روشنفکر بدانیم یا ندانیم. این واژه، واژه نوینی بوده؛ منورالفکری و روشنفکری، واژههایی هستند که بعدها به وجود آمدهاند.
میتوان گفت از دوران مشروطه پدید آمده است...
حتی کلمه «هنرمند»، یعنی کسی که همواره اثر هنری ارائه میدهد نیز چنین بوده؛ آن هم به نظرم کلمهای قابل تأمل است. ممکن است اثری، هنری محسوب شود و اثر دیگری از آدمی، اثر هنری درست و قابل اتکایی نباشد. مانند این است که بگوییم فردی راستگو است، اما میتوانیم بگوییم این آدم «تاکنون» راست گفته، ولی نمیتوانیم بگوییم او راستگو است. اگر بخواهیم راستگویی را صفت تلقی کنیم، چنانچه او در آینده دروغی بگوید، تمام راستگوییهای قبلی تحتالشعاع قرار میگیرد. اینکه بگوییم فردی روشنفکر یا هنرمند است، همگی ارجاع به گذشته و تاریخ دارد؛ در حقیقت از قبل تاکنون را دربرمیگیرد. آنچه از این به بعد اتفاق میافتد مربوط به رفتارهای آینده است، بنابراین نباید ما را گول بزند.فردی مثل «پیکاسو» که در واقع مرجع هنر مدرن محسوب میشود درگیر جریانهای فکری سیاسی چپ میشود. در عین حال این درگیری در ساختار کار او تأثیر نمیگذارد. او آدمی اهل هنر است که تحت تأثیر یک جریان سیاسی قرار گرفته، ولی هنرش متأثر نیست.
این جریان سیاسی چپ که مدام از آن یاد میکنیم، از مولد بودن درونی خود است که این همه هنرمند را تحت تأثیر قرار میدهد یا به دلیل اینکه در بازهای زمانی مد میشود، گروهی از منورالفکرها به سمت آن میروند؟
من معتقدم این جریانها در زمان خود، نو بودهاند. بعد از جریانهای مذهبی، این جریانهای جدید شکل حزب پیدا میکنند. آنها به دلیل نو بودن، آدمها را تحت تأثیر قرار میدهند. البته یادمان باشد واقعاً جریان چپ در ایران با جریان چپ در کشورهایی مثل اسپانیا یا ایالات متحده کاملاً متفاوت است. جریان چپ در ایران با جریان چپ در روسیه هم فرق زیادی دارد. جریان چپ در ایران، جریانی وابسته به آریستوکراسی بوده است. جریان چپ در بسیاری از کشورهای دنیا، جریان کارگری است. این وجه آریستوکراسی و اشرافیت چپ در ایران، خیلی برجسته است.وقتی به ۵۳ نفر یا آقای ابتهاج نگاه میکنیم، میبینیم آنها متعلق به طبقهای اشرافی و اکثراً فئودالزاده هستند، به همین دلیل جریان چپ در ایران، تفاوت زیادی با دیگر کشورها دارد. این افراد جذب جریان شدند، چون فضایی را برایشان به وجود آورند. در آن دوره نگاهی رادیکال وجود داشته و از آنجایی که هنر در ذات خودش دارای رادیکالیزم است، هنرمندان جذب آن جریان رادیکال میشدند.
به هر حال هوشنگ ابتهاج برادرزاده ابوالحسن خان، مدیرعامل سازمان برنامه است؛ فردی که او را پایهگذار برنامهریزی توسعه در ایران میدانند. پدرش «آقاخان» هم پزشک و رئیس بیمارستانی در رشت بوده است...
بله، دقیقاً منظورم همین است. آنها ملّاک نیز بودهاند و از جریان فئودالی میآیند، اما جریان احزاب چپ در ایران، متشکل از بچههای فئودال است. آن نگاه چپی که در جهان وجود دارد و بعد از دوره کمونیستی اتفاق میافتد با جریان چپ در ایران تفاوتهایی دارد.
بسیاری از منتقدان سردمداران جریان چپ در ایران، آنها را متعلق به طبقه خود نمیدانند و معتقدند حرفشان را زندگی نکردهاند، به همین دلیل تلاشهایشان را از اساس در تعارض با مفهوم «چپ» تلقی میکنند...
وقتی کمی جلو میرویم، میبینیم این نکته درباره «لنین» هم صدق میکند و در «تروتسکی» بیشتر به چشم میآید. آنها کارگر نبودند و هیچ تعلقی به این طبقه نداشتند، بلکه اتفاقی رخ میدهد و کار گره میخورد. هوشنگ ابتهاج، یک وجه تکنوکرات و یک وجه بوروکرات دارد. نگاه به بوروکراسی باعث میشود حتی امروز تهمت حذف و سانسور یکسری از افراد در مقطعی به آقای ابتهاج منتسب شود. در جایی خواندم «سایه» کاغذی آورده تا ادعا در خصوص حذف یکسری از موزیسینها را رد کند. تعدادی از خوانندهها مدعی شده بودند آقای ابتهاج اجازه کار به ما نمیداد. آن زمان که «سایه» رفته تا کاغذها را پیدا کند، دلش نمیخواست به جایی برسد که چنین تهمتی را تحمل کند.
- 18
- 2