مرگ مصطفی اسلامیه برای من خیلی غیرمنتظره بود. شاید این شانس او بود که نه مریض شد، نه درد کشید و نه در بیمارستان خوابید. یک روز از خواب بیدار شد و همان روز رفت. من که دوستی محدودی با مصطفی اسلامیه داشتم نبودش را خیلی وقتها احساس کردهام. بهخصوص در پنج سال اخیر که ارتباط بیشتری با او داشتم و وقتی کتابی ترجمه میکردم یا چیزی مینوشتم او در جریان بود. من هم از کارهای او باخبر بودم و میدانستم که چه کتابی در دست دارد و چه میکند. من وقتی روی فصلنامههای تئاتر کار میکردم، از اسلامیه دعوت کردم که ویراستاری فصلنامه را بر عهده بگیرد.
در حین گفتوگوهایمان در آن زمان متوجه شدم که اسلامیه از آندست آدمهایی است که میشود با او درباره سینما یا شعر یا داستانی که هر دوی ما دیده و خواندهایم حرف بزنیم. این از وجوه خاص اسلامیه بود و بنابراین اگر دوستیات با او پا میگرفت او در نهایت سادگی حرف میزد و درعینحال آدم صریحاللهجهای هم بود و نظرات خودش را به هیچوجه پنهان نمیکرد و از ایننظر از معدود کسانی بود که میشد از مصاحبتشان آموخت.
در این سالها هرکدام از ترجمههایم که آماده میشد اسلامیه آن را پیش از چاپ میخواند و با هم دربارهاش صحبت میکردیم و بعد اگر پیشنهادی داشت میگفت. با اینکه من از زبان فرانسه ترجمه میکنم و او از انگلیسی اما او بهاعتبار تجربه خوبی که داشت و همچنین به این خاطر که آدم خوشفکری بود نکات جالبی میگفت که در کار ترجمه به من کمک میکرد. به این موضوع در مقدمه یکی از نمایشنامههایی که از روژهویچ ترجمه کردهام اشاره کردهام.
از پارسال تا امروز، چند باری بهشدت فقدان او را احساس کردم. بعد از اینکه ترجمهای را تمام میکردم میخواستم با اسلامیه تماس بگیرم تا یکدیگر را ببینیم و درباره ترجمه صحبت کنیم و در این لحظات نبود او را بهسختی احساس کردم. در این اواخر، هر زمان که او اثری را تمام میکرد، بهخصوص نمایشنامههایش را، به من میداد تا بخوانم و دربارهاش نظر بدهم. یکی از آخرین نمایشنامههایی که اسلامیه نوشته بود و پیش از مرگش آن را به من داد تا بخوانم، نمایشنامهای بود که فضایش در یک مردهشورخانه میگذشت. این نمایشنامه، روایت آدمی بود که اعدام شده بود و او را به مردهشورخانه آورده بودند. این آدم در مردهشورخانه یکدفعه زنده میشود و در این لحظه میان او و جوانی که او را میشست دیالوگی برقرار میشود. این اثر، نمایشنامهای طنز و در عینحال تلخ و سیاه بود و فضایی کافکایی داشت. مردهای که در مردهشورخانه زنده شده بود، در صحبتهایش با آن جوان از مسائل مختلف زندگیاش میگوید.
از خانواده و زنش و از وضعیتی که به آن دچار است. حالا او در مردهشورخانه نشسته و سمبل مرگ است و میداند که از اینجا نمیتواند خارج شود. چون اگر بیرون برود یا باید به زندان برگردد یا باز باید اعدام شود. طنز عجیبی در این نمایشنامه وجود دارد و این نمایشنامه را اسلامیه شاید قریب به یکماه قبل از مرگش تقریبا تمام کرده بود. اسلامیه چه در این نمایشنامه و چه در رمان «مهتابی و ملکوت» بهنوعی واقعیتهای تلخ اجتماعی را با فضای تخیلی داستانیاش تلفیق کرده بود. در «مهتابی و ملکوت» هم او روایتی از خانوادهای به دست داده بود که بچهشان را داخل گونی و بیرون از خانه میگذارند تا بمیرد.
اسلامیه در زمینههای گوناگونی کار میکرد و در حوزههای تئاتر و سینما و داستان و رمان آثاری نوشته و ترجمه کرده بود. یکی از وجوه اسلامیه این بود که او ایدهها و موضوعاتی را مطرح میکرد که در فضای ادبیات و تئاتر ما سابقهای نداشتند و از این حیث آثار او بدیع بهشمار میرفتند. وقتی او به سراغ ترجمه کتاب «تئاتر تجربی» رفت، ما هیچ اثری در این موضوع نداشتیم و از این حیث کتاب او اثری مرجع بود. واقعا آن زمان در ایران هنوز بحثهای اولیه هم درباره تئاتر تجربی شکل نگرفته بود. از ایننظر باید گفت اسلامیه از اولین کسانی بود که ایده و موضوع تئاتر تجربی را در ایران مطرح کرد. اسلامیه به معنی واقعی یک روشنفکر متعهد معاصر بود که در زمینههای گوناگون فکر میکرد و به لحاظ نظری در خیلی حوزهها تسلط داشت. اسلامیه روحیهای داشت که بسیار حائز اهمیت است. روحیهای که وقتی هیچ چیزی درباره تئاتر تجربی وجود ندارد کتابی درباره این موضوع ترجمه میکند.
اسلامیه کسی بود که به وضعیت اطرافش نگاه میکرد و نیازهای موجود را بو میکشید و این حاصل تجربهاش بود. او از آغاز جوانی و از خیلی سال پیش از انقلاب کار کرده بود و مثلا در موسسه فرانکلین آدمهای استخوانداری را دیده بود و از آنها آموخته بود. در عینحال آدم بخشندهای بود و همیشه هرچه را که میدانست در اختیارت میگذاشت. اسلامیه در عینحال که هیچگاه ادعای نمایشنامهنویسبودن نداشت، اما هر وقت میدید سوژهای که ذهنش را درگیر کرده ظرفیت و قابلیت بروز در تئاتر را دارد به سراغ نوشتن نمایشنامه میرفت. یا اگر ضرورتی حس میکرد رمان مینوشت و حتی برخی از دغدغههای فکریاش را به شکل کتابهای تحلیلی-تاریخی در زمینههای مختلف مینوشت.
اسلامیه، صبور و بدون حاشیه و مداوم کار میکرد. او به معنای واقعی مترجم حرفهای بود. مترجمی که روزی هفت، هشت ساعت کار میکرد و پشتکار عجیبی داشت. جز این، او سرشار از هیجان و علاقه بود. وقتی روی موضوعی کار میکرد تمام دغدغهاش معطوف به آن بود. از آنجا که انسانی حرفهای بود وقتی کاری را تمام میکرد بلافاصله به سراغ کاری دیگر میرفت و تمام ذهنیت و تمرکزش متوجه کار بعدی میشد. او با عشق و علاقه زیادی از کارهایی که در دست داشت حرف میزد. بهخصوص این اواخر و کمی قبل از درگذشتش، چندباری درباره کتابی که در دست داشت با من صحبت کرد و علاقه زیادی به آن داشت.
این کتاب، هم یک داستان بود، هم بیوگرافی بود و هم شرححالی بود از وقایع معاصر تهران و هم اشارهای بود به موسیقی معاصر ایرانی، از زمانی که رادیو تاسیس شده بود و تصنیفها در آنجا پخش میشد و رفتهرفته موسیقی از آن شکل مجلسی و مونوپلی که پیشتر داشت به یک نوعی از موسیقی تبدیل شده بود که همه میتوانستند به آن گوش بدهند. اسلامیه خاطرههای زیادی در این زمینه داشت اما تنها به حافظه خودش بسنده نمیکرد و درباره خیلی موضوعات موردنظرش پژوهش میکرد. امیدوارم این کتاب و همچنین نمایشنامهای که به آن اشاره کردم منتشر شوند.
اسلامیه یک بعد نداشت و آدمی بود که میخواست ظرف مناسب هر ایدهاش را پیدا کند. با رفتن او یکی از جدیترین کوششگران هنر و ادبیات معاصر از بین ما رفت. او در نقطهنظرات اجتماعی و سیاسی و فرهنگی بسیار خوشفکر بود و در عینحال که کتابی درباره سینما ترجمه میکرد کتابی درباره کافکا هم در دست داشت و همزمان به سوژهای اجتماعی هم فکر میکرد. وجه پررنگی که میتوان از اسلامیه به یاد آورد، هنرمندی است که حقیقتا بهصورت جدی در همه نوشتههایش به جامعهاش و مردمی که در میانشان زندگی کرده بود، و خیلی هم به آنها اطمینان و اعتماد داشت، فکر میکرد.
اسلامیه با نوشتن «رستم و سهراب» فقط یک نمایشنامه ننوشته بود بلکه داشت فرضیهای را درباره یکی از مهمترین متون تاریخ ادبیات ایران طرح میکرد و بر روی مقدمه این نمایشنامه خیلی کار کرده بود. او کاری را میکرد که دغدغهاش را داشت. خصوصا این نکته را از این حیث مطرح میکنم که امروز نمایشنامهنویسی ما دچار عارضههای بیمارگونه تفسیر و تاویلهای مندرآوردی و نابجا شده است. اسلامیه اگر نمایشنامه مینوشت یا ترجمهای میکرد، دست به انتخاب میزد و موضوعی را انتخاب میکرد که دغدغهاش را داشت. او برای هر اثری که کار میکرد دلیلی داشت و این نکته خیلی مهمی است. اگر موضوعی در ذهنش بود که مثلا نتیجهاش «رضاخان ماکسیم» میشد، این بیش از هرچیز برآمده از دغدغه فکریاش بود و فکر میکرد این دغدغهاش میتواند فرم نمایشی داشته باشد. متاسفانه آنچه او با داستان رستم و سهراب کرد هنوز آنطور که باید دیده نشده و ایکاش یک روز این نمایشنامه اجرا بشود. هرچند که این نمایشنامه بسیار سنگینی است و امکانات فنی، صحنهای و تکنیکی زیادی میخواهد.
یکی از مشکلات ادبیات نمایشی این است که یک نمایشنامه تا زمانی که از چارچوب متن بیرون نیاید و روی صحنه نرود و واقعیت وجودی و صحنهای پیدا نکند کاری نیمهتمام است. متاسفانه کارهای اسلامیه ناگزیر چنین وضعیتی دارند و هنوز امکان اجرا پیدا نکردهاند و امیدوارم روزی این امکان دست دهد که نمایشنامههای اسلامیه و بهخصوص «رستم و سهراب» اجرا شوند. این نمایشنامه کار قابل توجه و تاملی است و تاکنون زیاد به آن توجه نشده است.
در یک دورهای تاریخينویسی در ادبیات نمایشی ما باب شده بود اما غالب این آثار بیشتر میخواستند یک نوع تاریخنگاری ناسیونالیستی ارائه کنند. اما آنچه اسلامیه مینوشت اصلا چنین صبغه و ویژگیای ندارد و میبینیم که بخشی از کارش تاریخ معاصر است با پرسوناژهایی که هنوز هم وجود دارند. نکته این بود که اسلامیه میخواست تفسیر خودش از تاریخ را به دست بدهد یا حس خودش از آن را بیان کند. بهنوعی او میخواست نظر خودش را درباره برخی از پرسوناژها بنویسد.
یکسری شخصیتها برای اسلامیه شخصیتهایی مرجع بودند. نیما برای اسلامیه فقط یک شاعر نبود. سنت بیوگرافینویسی یا اتوبیوگرافینویسی در کشور ما ضعیف است و اصولا ما خیلی کمتر شخصیتهایمان را میشناسیم. اسلامیه درباره نیما، هم تحقیق کرد و هم تخیل خودش را درباره او در كتاب «زندگينامه نيما يوشيج» نوشت. او تفسیر خودش را در چارچوبی داستانی از برخی از شعرهای او نوشت و این کاری است که به نظرم در فضای ادبیات ما کار بدیعی بود. اینکه ما کتابی بنویسیم که هم ساختاری داستانی داشته باشد و هم تحلیل تاریخی باشد و هم توجه به یک دوره ادبی و شعر مدرن باشد. نگاه او به دکتر مصدق نیز از همین زاویه قابل بررسی است. در نگاه اسلامیه به این شخصیتها، ما از سویی میتوانیم ذهن سرشار او را ببینیم و از طرفی دیگر ذهنیت و روحیه او دیده میشود.
فراموش نکنیم که ایام جوانی او مصادف با جریان ملیشدن نفت بود و او با این مسیر حرکت کرده بود. اسلامیه از اعماق اجتماع برخاسته بود و در بسیاری از نوشتهها و داستانهایش میتوان لحظاتی از زندگی خود او را دید. همیشه انگار میشود چهره اسلامیه را در میان آثارش دید: انگیزهها، علائق، سنوسالش و زمانهای که در آن زندگی کرده بود همگی در آثارش منعکس شده است. هرچند که همیشه باید امیدوار بود و این چرخه جریان دارد و آدمها جایگزین میشوند اما هر زمان که امثال مصطفی اسلامیه میروند، بهسختی میتوان جایگزینی برایشان پیدا کرد. اینها آدمهایی هستند که زحمت زیادی کشیدهاند و خودساختهاند و در زمینههای مختلف کار کردهاند و فقدان هرکدام از این چهرهها یک ضایعه است.
محمدرضا خاکی
- 9
- 3