چندی پیش ویدئویی کوتاه در شبکههای اجتماعی منتشر و دستبهدست شد که در آن تعدادی از شهروندان عادی در یکی از پارکهای تهران روبهروی دوربین قرار گرفته بودند و به این پرسش پاسخ میدادند که هدفشان از زندگی چیست؟ برخی از پاسخها عبارت بود از «هدف خاصی ندارم»، «به دنبال چیز خاصی نیستم»، «فعلاً که هیچ چیزی نیست»، «هدف گمشده است و بیشترین چیزی که هست تکرار است»، «به دنیا آمدهایم و مجبوریم زندگی کنیم»، «فکر نمیکنم خودت تعیینکننده هدفت باشی»، «بهش فکر نکردهام» و «فکر کنم هدفی در کار نیست». اگر از این نکته بگذریم که ممکن است افرادی دیگر پاسخهایی دیگر هم به این پرسش داده باشند/ بدهند، پاسخهایی که در این ویدئو نیامده است، باز هم وجود این پاسخها که همگی سمت و سویی مشترک دارند جالب توجه است: اینکه کسانی برای زندگی خود هدف خاصی ندارند یا اصولاً تعیین هدف را از عهده خود خارج میبینند.
واکنش شما به چنین اظهارنظرهایی چیست؟ و اگر از جانب خودتان یا دیگران مخاطب این سؤال قرار گیرید که هدفتان از زندگی چیست (و صد البته در شرایطی نباشید که حس کنید لازم است تظاهر و خود/دیگرفریبی کنید) چه پاسخی خواهید داد؟ شاید باشند کسانی از ما که بعد از دیدن چنین اظهارنظرهایی اظهار تأسف کنند که زندگی ماشینی و دیجیتال و رقابتی و تکراری امروز، معناداری و هدفمندی را از حیات بسیاری از ما سلب کرده و به جای آن پوچی و بیمعنایی را نشانده است.
و اصولاً زندگی بیهدف و بیمعنا امری مذموم است که باید به هر طریقی معنا و هدف را در آن تزریق کرد. پیشنهادهای این افراد برای دمیدن هدفمندی و معناداری در زندگی میتواند مواردی همچون روی آوردن به دین و معنویت، بازگشتن به دامان طبیعت، انجام کارهای خیر و عامالمنفعه، روی آوردن به هنر، اختصاص وقت بیشتر به خانواده و دوستان، لذت بردن از زندگی یا تعیین اهدافی بلندمدت در زندگی را شامل شود.
اما شاید بشود به این موضوع از زاویهای دیگر هم نگریست. دونده دوی استقامت یا نقاشی را در نظر آورید که هر کدام در رشته و کار خود موفق و سرآمدند. آن دونده چنان با دویدن در مسیرهای طولانی و از میان جنگل و جاده و کوه عجین و اخت شده است که بهترین لحظاتش را در زمان دویدن تجربه میکند و آن هنرمند بیآنکه خود بداند چه و چرا میکشد نقاشیهایی انتزاعی و بدون معنا خلق میکند که تجربهای لذتبخش به او میدهد و از قضا خریدارانی هم دارد که گویی در این تجربه با او شریکند و برای خرید تابلوهایش مبالغ قابلتوجهی پول میدهند. حال تصور کنید طبق رسم رایج کشور ما این دو را به نمایشی تلویزیونی بیاورند و مجری با سؤالاتی کلیشهای برای باز کردن باب صحبت به آنها بگوید هدفتان از دویدن/نقاشی کردن چیست یا اصولاً تعریف دویدن یا نقاشی کردن چیست و مثلاً چه تفاوتی با تند راه رفتن یا خطاطی کردن دارد؟ همه دیدهایم که چنین ورزشکاران و هنرمندانی در مقابل این سؤالات حرف زیادی برای گفتن ندارند و اگر صادق باشند و تلاش نکنند پاسخهایی کلیشهای همچون هدفم شاد کردن مردم است بدهند، چند جمله شکسته و آشفته خواهند گفت و هرگز نخواهند توانست آنچه را در عمل در انجام آن مهارت دارند، در نظر و در قالب گزاره نیز وصف و تبیین کنند.
آیا ممکن است زندگی نیز چنین باشد؟ آیا ممکن است کسانی ماهرانه از پیچ و خم زندگی بگذرند و هرگز هم این پرسش برایشان پیش نیاید که معنا و هدف زندگی چیست و آنگاه وقتی مقابل دوربین قرار میگیرند ببینند حرف زیادی برای گفتن ندارند و مثلاً در پاسخ بگویند: «گمان نمیکنم هدف خاصی در زندگی وجود داشته باشد.» نگارنده میپندارد چنین وضعیتی نه تنها ممکن است بلکه بسیار رایج، شایع و محتملنیز هست.
درماندن در پاسخگویی به چنین سؤالاتی لزوماً به معنای پوچی و نابهنجاری زندگی پاسخ گوینده نیست. از سوی دیگر، میتوان تصور کرد و نمونههایی نیز برای آن یافت که کسی پاسخهایی دهانپرکن در برابر این پرسش که «هدف از زندگی چیست؟» داشته باشد، اما در عمل زندگی او نمونه چندان خوبی از زندگی معنادار و هدفمند به حساب نیاید.
اگر بپذیریم که زیستن معنادار و هدفمند (با هر معنا و هدفی) عمدتاً نوعی مهارت «عملی» است و توان پاسخگویی به این پرسش که «هدف از زندگی چیست؟» عمدتاً نوعی مهارت «نظری» است و این دو مهارت لزوماً با هم همراه نیستند، میتوان این نکته را هم اضافه کرد که در برخی موارد پیش آمدن این پرسش را که «معنا و هدف زندگی چیست؟» شاید بتوان نشانه و علامت نوعی نابهنجاری و مختل شدن رویهها و روالهایی دانست که سابقاً درست کار میکردهاند. اگر دونده یا نقاش مثال ما آسیبی بدنی ببینند به احتمال زیاد این پرسش ذهنشان را درگیر میکند که هدف از آن همه دویدن و نقاشی کشیدن چه بود.
در زندگی روزمره نیز ملال، رسیدن به سطح بالایی از برخورداریهای مادی، افتادن در وادی میانسالی، تکرار مفرط امور و رویهها و مواردی از این دست میتواند این پرسش را که «معنا و هدف زندگی چیست؟» برانگیزد و گاه آن را به دغدغه اصلی و سرنوشتساز فردتبدیل کند.
پرسش از معنا و هدف زندگی برای برخی فیلسوفان، خصوصاً پس از جنگ جهانی دوم، نیز مطرح بوده است و آنان بنا به ماهیت رشته خود کوشیدهاند با محوریت این پرسش فلسفهورزی کنند. برخی فیلسوفان در مواجهه با این پرسش در پی آن برآمدهاند که بررسی کنند آیا این پرسش اصولاً معنادار است یا خیر؟ و چه نکات معنایی و مفهومی میتوان در مورد آن مطرح کرد؟ مثلاً عموماً «معناداری» امری است که به جملات و عبارتهای زبانی نسبت داده میشود و یک پرسش مفهومی آن است که آیا میتوان از معنای چیزی به نام «زندگی» صحبت کرد یا خیر؟ در نمونهای دیگر این پرسش مد نظر قرار گرفته است که آیا معناداری زندگی همان هدفمندی آن است؟ و آیا میتوان زندگیای هدفمند اما بیمعنا، یا بر عکس زندگیای بیهدف اما معنادار، تصور کرد؟
گروه دوم فیلسوفان، کسانیاند که نه به سراغ تحلیلهای معنایی و مفهومی بلکه به سراغ پاسخگویی به اصل این سؤال که «معنای زندگی چیست؟» رفتهاند. مثلاً برخی استدلال کردهاند که «فداکاری برای دیگران» معنای زندگی است یا اشتغال به فعالیتهایی هنرگونه میتواند معنای زندگی باشد و...
اما شاید آنچه در نحوه مواجهه بسیاری از فیلسوفان از هر دو گروه بتواند محل ایراد و تأمل باشد پیشفرض «یگانهانگارانه» آنان است. منظور از «یگانهانگاری» این است که گویی چیز و امر واحدی به نام «معنا/هدف زندگی» وجود دارد که برای همه افراد و در همه فرهنگها و سنین و برای همه جنسیتها و مشاغل و... یکی است و اکنون وظیفه فیلسوف، تحلیل این امر یگانه یا ارائه پاسخ به سؤال از چیستی آن است.
در این پیشفرض یگانهانگار در نظر گرفته نمیشود که اصولاً شاید معنای زندگی اصطلاحاً «نوع طبیعی» و یگانهای نباشد و ما به جای «معنا/هدف زندگی» با «معانی/اهداف زندگیها» مواجه باشیم و این معانی و اهداف چنان متنوع و ناهمگون و گسترده باشد که نتوان وجه مشترکی برای آنها (البته جز تشابه اسمی) یافت.
برای روشن شدن این نکته اجازه دهید مثالی بزنیم. اسوالد هنفلینگ در کتاب در «جستوجوی معنا» (ترجمه امیرحسین خداپرست و غزاله حجتی، نشر کرگدن، ۱۳۹۶) در جایی به تبعیت از «شلیک»، فیلسوف معروف پوزیتیویست، استدلال میکند که لزوماً هدفداری زندگی به معنای معناداری آن نیست و از قضا زندگی معنادار آن است که اعمال و رویدادهای آن نه در پی هدفی خاص بلکه برای لذت بردن از خود آن اعمال و رویدادها پی گرفته شود (صص ۵۴-۶۱).
شیوه مرسوم فیلسوفان تحلیلی برای نشان دادن اینکه هدفمندی و معناداری «اینهمانی» ندارند این است که نشان دهند میتوان مثالهایی زد که در آن یکی باشد و دیگری خیر. نتیجهای که از این مثالهای نقض گرفته میشود آن است که «معناداری زندگی» همان «هدفداری زندگی» نیست. چنانکه ملاحظه میشود پیشفرض چنین استدلالی آن است که گویی امری واحد، ثابت، جهانشمول و یگانه به نام «معنای زندگی» وجود دارد که برای همه مردمان به یک معنا است و اگر تنها با یک مثال نقض بتوان نشان داد که ممکن است در جایی زندگی معنادار باشد و هدفمند نباشد، آنگاه این حکم کلی ثابت شده است که «معناداری» همان «هدفمندی» نیست.
اما اگر معناداری زندگی را نه امری یگانه که امری متکثر و سیال و متغیر از فردی به فردی و از جامعهای به جامعهای و از سنی به سنی بدانیم؛ آنگاه چنین استدلالهایی مشروعیت خود را تا حد زیادی از دست خواهد داد. برای بسیاری، حداقل در سن و شرایطی خاص، پرسش از معناداری میتواند با اشاره به هدفمندی پاسخ داده شود و آنان را از سرگشتگی برهاند. معلمی که از تکرار مکرر درسهایش طی ۳۰ سال دوره خدمت، ملول شده است میتواند خود را با این پاسخ آرام کند که «هدف» از نهاد آموزش در یک جامعه چیست و با تصور کردن خود بهعنوان کسی که در رسیدن به این هدف مشارکت داشته است زندگی خود را معنادار بیابد. این توسل به هدف ممکن است برای همین معلم در دوران جوانی راهحلی موفقیتآمیز نبوده باشد یا مثلاً برای شاغلان به کارهایی دیگر (دونده مثال ما) در دسترس نباشد و لازم باشد آنان راهحلهای خاص و موقعیتمند ویژه خود را بیابند. استدلالهای فیلسوفانی که صرفاً وجود یک مثال نقض برای تعریفی خاص از معناداری را برای رد آن کافی میدانند به خصلت ناهمگون و سیال «معنا های زندگیها» بیتوجه است.
اگر بار دیگر به مثال ویدئویی که در ابتدای این نوشته ذکرش رفت بازگردیم، از نظر نگارنده نه لزوماً چنین پاسخهایی نشاندهنده پوچی و بیمعنایی زندگی پاسخدهندگان است و نه اصولاً به آن معنا است که معنای زندگی برای همه آنان دغدغهای ویژه بوده است. این دغدغه نبودن به هیچ روی نکتهای منفی نیست و از قضا دغدغه شدن موضوع معنای زندگی خود در بسیاری موارد نشانه نوعی نابهنجاری و اشکال در زندگیفرد است.
در مواجهه با این پرسش نه پاسخی یگانه وجود دارد و نه آن دسته از استدلالهای فلسفی که معنای زندگی را امری یگانه و ثابت میداند، کارگشا است. معنای زندگی هر فرد به میزان زیادی شبیه بدن او است: امری منحصر به فرد و خاص در عین برخورداری از شباهت با بدنهای دیگر. همانگونه که در طب جدید هر بدنی با توجه به ویژگیهای خاص خود به درمانی ویژه نیاز دارد، هر آن کس که پرسش از معنای زندگی برای او به دغدغه تبدیل شده است نیز بنا به مقتضیات ویژه خود باید پاسخی خاص و درخور بیابد. معنای جهانشمولی برای زندگی در کار نیست.
- 10
- 5