مهدی غبرایی(۱۳۲۴- لنگرود)، هرچند بعد از دو برادر دیگرش فرهاد و هادی گام به وادی ترجمه گذاشت، اما با بیش از پنجاه عنوان کتاب از گستره ادبیات جهان – هند، لیبی، الجزایر، ژاپن، انگلستان، آمریکا، روسیه، فرانسه، آلمان و...- یکی از مهمترین مترجمهای ایرانی است. «موجها»، «دفترهای مالده لائورس بریگه»، «خانهای برای آقای بیسواس»، «گرماوغبار»، «زن در ریگ روان»، «فصل مهاجرت به شمال»، «دل سگ»، «هرگز ترکم مکن»، «کارشناس»، «فرزند پنجم»، «زیستن»، «پرستوهای کابل»، «پرنده خارزار»، و بیشتر آثار هاروکی موراکامی و خالد حسینی تنها بخشی از جهان چندصدایی- فرهنگی مهدی غبرایی است. آنچه میخوانید گفتوگو با مهدی غبرایی درباره لذت ترجمه و لذت خواندن کتاب است.
آقای غبرایی! اولینبار کی با کتاب آشنا شدید؟
من در خانوادهای اهل کتاب و مجله و داستان و شعر و متل و مثل بزرگ شدم. میگفتند پدربزرگم (که ندیدمش) میرزا غلامعلی نام داشته و میرزا یعنی باسواد و ظاهرا بهقول مادربزرگ پدری (ننهجان) میرزای ارفعالتجار رودسری بوده. اما خود ننهجان همان ننهنقلی قصهها بود، با قامت دوتا، و سرشار از قصه و ترانه و شعر و حدیث و... پدر هم مشترک مجله «ترقی» بود و بعدها برادر بزرگم «آسیای جوان» و «اطلاعات هفتگی» را به آن افزود و خواهرها «اطلاعات بانوان» و من «اطلاعات کودکان» و «کیهان بچهها» را. این مجلات گاهی پاورقیهای پرماجرا با ترجمه محمدعلی شیرازی مثلا، یا داستانهای امیر عشیری و... را داشتند.
من هم اینها را میخواندم و گاهی کتابهای کرایهای هم بود و داستانهای امیر ارسلان و حسین کرد شبستری و... در یکی از مجلات کودکان که نام بردم، داستان «پینوکیو، آدمک چوبی» را، گویا با ترجمه صادق چوبک بهصورت پاورقی (در شمارههای پیدرپی) خواندم و کمی بعد، در همان دوره ابتدایی، کتاب شیرین «آلیس در سرزمین عجایب» به ترجمه حسن هنرمندی، با طرحهای رنگی جذاب به دستم رسید و روزهایم را رنگین کرد و به تخیلم پروبال داد. بعد هم که وارد دبیرستان شدم، یواشیواش کتابهای پلیسی و جنایی، مثل رمانهای میکی اسپیلین و جیمز هدلی چیس و... بود. اما کتابخوانی جدی با کتابهای سازمان جیبی (انتشارات فرانکلین) و کتاب هفته (چند دوره به سردبیری محسن هشترودی، بهآذین و شاملو) ادامه یافت.
از کودکی تا نوجوانی و جوانی و بزرگسالی، در هر دوره چه کتابی روی شما بیشترین تاثیر را گذاشت؟
همانطور که در جواب پیش گفتم در دوران کودکی بیش از همه دو رمان «پینوکیو» و «آلیس...» مرا شیفته کرد. در سیکل اول دبیرستان (معادل دوره راهنمایی کنونی) رمانهای پلیسی و سپس «گوژپشت نتردام»، «بینوایان»، «کنت مونت کریستو»، «سه تفنگدار»، «کلبه عمو توم» و بعدتر «خرمگس» و رمانهای همینگوی و داستانهای کوتاه فاکنر (که در اواخر دبیرستان توانستم «خشم و هیاهو» را بخوانم) و «سرخ و سیاه» و «صومعه پارم» و آثار نویسندگان روس که نامبردن آثار تکتکشان مثنوی هفتاد من میشود.
ضمنا آثار نویسندگان بزرگ ایران، مثل صادق هدایت (اغلب داستانهای کوتاهش را میفهمیدم، اما «بوف کور» را در کلاس پنجم دبیرستان سهبار خواندم، تا قدری بفهمم)، صادق چوبک، جلال آلاحمد و... هم از دوره دوم دبیرستان که انتخاب آگاهانه رشته ادبی بود شروع شد و گذشته از اشعار کلاسیک، آشنایی با شعر نو از نیما شروع شد و به شاملو و فروغ و اخوان رسید و با سپهری در دوره دانشجویی ادامه یافت. آنوقت نمایشنامههای اکبر رادی، ساعدی و بیضایی هم به این مجموعه اضافه شد.
از بین آثار ادبی، کدام یک از کتابها، حیرتزدهتان کرده است؟
«خرمگس» اتل لیلیان وینیچ، «قربانی» مالاپارته، «خشم و هیاهو»ی فاکنر، «بوف کور» هدایت و از ترجمههای خودم: «دفترهای مالده لائوریس بریگه» و «موجها».
کتابی هست که شروع کرده باشید به ترجمهاش، ولی به دلایلی نتوانستهاید تمامش کنید؟
بهقول درسو اوزالا (شخصیت اصلی یکی از اولین ترجمههای من): فراوان، فراوان. دهدوازدهتایی میشود: از «پنج خانواده» اسکار لوییس گرفته، تا «ما مالوینی بودیم» از جویس کرول اوتس، تا دو رمان از کوبو آبه و «دیار برف» کاواباتا و نقد فیلمهای برگمان از رابین وود که از ترس ممیزی منصرف شدم.
اگر قرار بود یک شخصیت داستانی باشید، چه کاراکتری را از ادبیات ترجیح میدادید؟
شخصیت رومن در رمان «میعاد در سپیدهدم» نوشته رومن گاری.
کدامیک از ترجمههای خودتان را دوست دارید؟
یک حرف کلیشهای قدیمی هست که نویسنده و مترجم همه آثارش را دوست دارد، اما بدیهی است در بینشان سوگلی و نورچشمی هم هست. برای من دو رمان «دفترهای مالده لائوریس بریگه» نوشته راینر ماریا ریلکه، که از مرگ و زندگی و هستی و نیستی و جهانبینی خود با لحن تبدار گفته و نوشته، و «موجها»ی وولف در صدر همه ترجمههایم قرار دارند. البته رمانهای موراکامی (ده عنوان)، نایپل (چهار عنوان)، رومن گاری (سه عنوان)، ساراماگو(دو عنوان)، همینگوی (دو عنوان)، ایشیگورو ( دو عنوان)، دوریس لسینگ (دو عنوان) هم جای خود را دارند.
کدامیک از کاراکترهای آثار ترجمهتان را دوست دارید؟
رابرت جوردن در «این ناقوس مرگ کیست؟» و هری مورگان در «داشتن و نداشتن» هر دو از همینگوی، از جوانی دلخواه من بودند و بارها در قالب آنها رفتهام. یانک در «تربیت اروپایی» و آرمان در «لیدی ال» هردو از رومن گاری، موهون بیسواس در «خانهای برای آقای بیسواس» و بیشتر شخصیتهای اول رمانهای موراکامی.
اگر بخواهید اولین روزی را که تصمیم گرفتید ترجمه کنید، تصویر کنید، چگونه آن را روز را روایت میکنید؟
از ۵۸ تا ۱۳۶۰ کارمند قراردادی دفتر حقوقی وزارت فرهنگ و آموزش عالی بودم که جوابم کردند و کارمندی خلاص. پس از چندی سرگردانی عزمکردم کتابی را بابت ترجمه دست بگیرم. آنزمان همه کتابفروشیهای خارجی تعطیل بود و ما اصطلاحا از جیب میخوردیم، یعنی از اندوختههای خودمان. کتابهایی که آن سالها بیشتر دم دست بود، از انتشارات پروگرس (روسها) بود که چون خودشان از روسی ترجمه میکردند، زبان سادهتری داشت.
من مجموعهای به نام «اسب یال حنایی» نوشته ویکتور آستافییف (نویسندهای درجه سه! به همین دلیل در لیست آثارم از آن نام نمیبرم) را دست گرفتم و داستان اول آن را با نام تابدار «آوای رنج کهنهسرباز» که ۵۰ صفحه فارسی شد، در سهماه ترجمه کردم و به نشر «تندر» دادم و آن را چاپ کرد و پس از مدتی حقالزحمه سههزار تومان به من داد. توجه بفرمایید که حقوق من در سمت کارشناس حقوقی ماهی چهارهزار و دویست تومان بود و ظرف این مدت صاحب یک پسر شاخشمشاد هم شده بودم. اما خوشبختانه خانمم شاغل بود و بچهداری شد شغل اولم و در شغل دوم هم سماجت کردم و ادامه دادم، تا امروز.
شده در دوران حیات مترجمیتان به نویسنده یا کتابی حس خوبی پیدا کرده باشید و بگویید کاش نویسنده این کتاب من بودم؟
بله! از دوران جوانی شیدای رمانهای همینگوی بودم و سالها بعد رومن گاری به او اضافه شد و بیشتر رمانهاشان را چنان دوست داشتم که دلم میخواست نویسنده آنها میبودم. ابتدا قصد داشتم نویسنده بشوم و بعد میخواستم فیلمساز شوم و چرخش زمانه چنان شد که شدم راوی درد و دریغ دیگران. اما چه باک؟ خوشتر آن باشد که سر دلبران/ گفته آید در حدیث دیگران.
وقتی به آثار ترجمهتان نگاه میکنید شده از ترجمه برخی از آنها پشیمان شده باشید؟
بله، حتما! توجه بفرمایید که از ابتدای کار دسترسی به کتابها بسیار محدود بود و من از دستدومفروشیها یا از بین کتابهایی که فرهاد از فرانسه با خود آورده بود چیز دندانگیری پیدا میکردم. (کتابهای خودم در هجوم ساواک، همراه دوربین فیلمبرداری و پروژکتور ۸ میلیمتری به باد رفت، که خود داستان دیگری است.) خیلی بعد، یعنی در دهه هفتاد بود که میشد از طریق مسافر کتاب سفارش داد. آن سالها که لپتاپ و تبلت و اینترنت نبود. همیشه تکرار میکنم که من ۲۰- ۳۰ سال زود به دنیا آمدهام. اینترنت در حرفه ما معجزه میکند. مثلا محال بود بتوانم بدون این وسیله یکی از رمانهای اخیرم («طاقت زندگی و مرگم نیست» نوشته مویان) را ترجمه کنم.
البته در این مورد دستیار هم دارم، چون گذشته از اینکه درکش مشکل بود و داستان بعید و دور از ذهن و بهاصطلاح اگزوتیکی دارد، یک خروار اسامی غریب در آن است که فقط به مدد سایتهای تلفظ اسامی میشد پیدا کرد. قبلا برای چنین کاری باید چندبرابر وقت میگذاشتی و به سفارت کشور موردنظر مراجعه میکردی. کاری که در مورد کتاب پرحجم «شوهر دلخواه» از ویکرام ست، رماننویس هندیتبار اتفاق افتاد که ده- دوازده جلسه با مشاور فرهنگی سفارت هند گفتوگو کردم.
نگاهتان به سیاست و جامعه چقدر فرقکرده با دورانی که جوانتر بودید؟
زمانی از قول رومن گاری در مجموعه «پرندگان میروند در پرو میمیرند» نقل به مضمون: «نتیجه آنهمه فداکاری و جانفشانی به زندانها و شکنجهگاههای فیدل کاسترو انجامید.» آن روزگار به من برخورد و با اینکه رومن گاری محبوب من بود، از این حرفش بدم آمد. اما بعدها صحت نظرش با همه تلخی به من ثابت شد. نایپل در رمانهایش به بهترین وجه این موضوع را بیان کرده. من که حقوق سیاسی خوانده بودم و در جوانی دورادور شاهد جنگ ویتنام و مبارزات کوبا و الجزایر بودم، فداکاریهای جمیله بوپاشا در الجزایر یادم هست و پس از راندن استعمار فرانسه، حکومت دست ملیون و بومدین و بعدها بوتفلیقه افتاد.
اما اخیرا میبینیم که او و یک طبقه رانتخوار به قدرترسیده و ملت را به ستوه آوردند. عین همین داستان در مورد سودان صادق است. و... منهم در جوانی شمشیر کشیدم و تصور میکردم با تحمیل اراده میتوان دنیا را تغییر داد. اما زمانه به من آموخت کار به این سادگیها هم نیست و نتیجه گرفتم هرکس باید کار خود را پی بگیرد و راه خود را برود و سیاست راه من نیست. زمانی تصور میکردیم شاید پس از برچیدن بساط بلوک شرق دنیا رنگ آسایش به خود ببیند، اما سرمایهداری هارتر و درندهتر شد. به تسلط راستها در بعضی کشورهای بهاصطلاح پیشرو نگاه کنید... سیاست برایم نفرتانگیز شده!
نویسندهای هست در ایران و جهان که این روزها شما را شیفته نثر و زبان و اثرش کرده باشد؟
قطعا! گذشته از آنهایی که نام بردم، یا بعضا ترجمه کردم، از میان زندهها همچنان شیفته و سرمست زبان و نثر و بازیگوشیهای مو یان و موراکامی هستم و اعجوبههایی از آفریقا پیدا کردهام که یکیدوتاشان را کار کردهام: «آفتابپرستها» از ژوزه ادوآردو آگوآلوسا، نویسنده آنگولایی و «دیار خوابگردی» از میا کوتو، نویسنده موزامبیکی (هردو سفیدپوست). و یکیدو نفر دیگر. از نویسندگان ایرانی بیش از همه نوشتههای احمد آرام، زندهیاد بیژن اسدی، فرهاد کشوری و محمد محمدعلی نظرم را جلب میکند.
خودتان را مترجمی متعهد میدانید؟
بله. برخی از پیشکسوتهای نسل قبل برای خودشان رسالت اجتماعی و هدایت جوانان و... را قائل بودند. این موضوع در مورد نسل من به تعهد به فضا و سبک و لحن نویسنده تغییر کرد. من خودم را متعهد میدانم در کار نویسنده دخالت نکنم و هرچه بیشتر خود را کنار بکشم تا نویسنده جلوهگری کند. در پانویسدادن اقتصاد و اختصار را رعایت نمیکنم و آن را محل به رخکشیدن معلومات مترجم نمیدانم. میکوشم به قدر وسع و اندوختههایم، به شیواترین وجهی کلام نویسنده را منتقل کنم و نه چیزی از خود بیفزایم و نه بکاهم. البته بحث ممیزی موضوع دیگری است. در این باب هم میکوشم اگر گوش شنوایی باشد، استدلال کنم که اثر کمتر لطمه بخورد.
از اولین نشر کتابتان تا امروز، اگر بخواهید مروری کنید به این صنعت در ایران، چه چیزهایی را میتوانید برشمرید؟
در روزگاری که من شروع به کار کردم، حروفچینی دستی بود و بین حروف گاهی فاصله میافتاد و مکافات داشت. حالا با استفاده از کامپیوتر امکانات فراوان در زیبایی و چشمنوازبودن حروف و طرحهای بهتر پشت جلد و کلا چاپ پیدا شده. ولی ناشران کممسئولیتتری هم پیدا شدهاند و عدهای به تصور اینکه با دانستن یک یا چند زبان میتوانند، بدون پشتوانههای ضروری ترجمه کنند، وارد بازار شدهاند و چون نهادی برای کنترل کیفی نیست، هرجومرجی بیسابقه در نشر رخداده، که متأسفانه این قبیل ناشران و بعضا وزارت ارشاد با سیاستهای نادرست به آن دامن میزند.
بهترین خاطره انتشار اولین کتابتان را برای ما بگویید؟
بهترین خاطره انتشار مربوط به زمانی است که همان کتاب کوچک را که گفتم «آوای رنج کهنهسرباز» در دست گرفتم و فهمیدم اینکارهام. رمانهای بعدی که درآمد، دیدن هریک پشت ویترین کتابفروشیها سرمستی خاصی داشت که رفتهرفته با کتابهای دیگر عادی شد.
بهترین خاطرهای که از خوانندههای آثار ترجمهتان دارید؟
بهترین خاطره از خوانندگان مربوط میشود به شرح نسبتا مفصلی که یکی از خانمهای همشهری در مورد «موجها»ی وولف نوشت و دیدم که این رمان دشوار را چه خوب فهمیده است.
از نقدهایی که طی این سالها بر ترجمههایتان شده، منفی یا مثبت، شده به منتقدی حق بدهید؟ برخوردتان با منتقدان چگونه هست؟
در ایران معمولا نقد کمتر داریم. آنچه در مطبوعات رایج است، همان مرور است و متأسفانه بهدلیل درآمد اندک کمتر کسی به نقد رومیآورد. چون منتقد باید مکاتب نقد را بخواند و با آنها آشنا باشد و... (بعضیوقتها دوستان مطبوعاتی مجال خواندن کتابی را که در موردش مینویسند ندارند! (همین هفته اخیر خانمی با من در مورد رمان «این ناقوس مرگ کیست» همینگوی مصاحبه کرد و آنچه چاپ شد، نه نثر مرا داشت و نه در برخی موارد درست بود!) اما جز در یک مورد، همیشه مرورها در مورد ترجمههایم مثبت بوده و منهم مشکلی نداشتم و اصولا وقت اینکه را وارد این مجادلات شوم ندارم. آن یک مورد هم مربوط به رمان «خانهای برای آقای بیسواس» بود. ایراد آن منتقد هم به ترجمه نبود و خود کتاب بود، که پیش خودم گفتم هرکسی حق دارد از کتابی خوشش بیاید یا نیاید. ولی کسی که بهاصطلاح منتقد است و مرا هم میشناسد نباید مثلا کیلویی نظر بدهد. دلایل قوی باید و معنوی!
اگر بخواهید خودتان را تعریف کنید، خودتان را مترجمی با گرایشهای خاص سیاسی تعریف میکنید یا مترجمی که فقط دغدغه ترجمه دارد؟
من شیدایی هستم. همانطور که پیشتر گفتم، از نوجوانی اسیر و بندی قصه و داستان بودم و همچنان هستم. پس پاسخ شما قسمت دوم است. احساس میکنم اگر سیر در دنیای داستان و برگرداندن آن به پارسی را از من بگیرند، زندگیام بیهوده است! شاید این حرف زیادی رمانتیک باشد و حتی غیرحرفهای، اما چه باک! بگذارید یکی هم ساز خودش را بزند! همیشه گفتهام و میگویم رمان (یا در موارد اندک داستان کوتاه)ی را که ترجمه میکنم، باید دوست داشته باشم. چون باید رغبت کنم و با همان شور و اشتیاق جنونآسا چندین و چندبار کار را بخوانم و صیقل و جلا بدهم و هربار با رمان (بهخصوص) عشقورزی کنم، تا بگویم دیگر بس است! چهبسا بابت این کار بهای گزافی بپردازم، از بیخوابیها و فرسایش جسم و جان... اما باکی نیست!
شما هم از کاغذ و قلم، بهسمت کامپیوتر کشیده شدید؟
سالهاست با کاغذ و خودنویس کار میکنم. بابت کمکردن درد آرتروز گردن و کتف که به دستها دویده، دادهام وسیلهای نجاری با شیب حاده برایم درست کردهاند تا هنگام کار با عینک مخصوص نزدیک و کولاربسته کمتر درد بکشم. ولی سرمستی کار (بیباده!) چنان است که زمان کار هر دردی فراموش میشود. فقط یکبار در ترجمه یکی از مجموعهداستانهای موراکامی از لپتاپ استفاده کردم.
فکر میکنید تجربه کتابهای الکترونیکی و صوتی به صنعت نشر کتاب کاغذی ضربه میزند؟ نوستالژی شما هنوز کاغذ است؟
من آدم قدیمم. البته میکوشم فکرم قدیمی و کهنه نشود. (مگر ادبیات میگذارد؟) ترجیح میدهم این شی معمولا مستطیل را در دست بگیرم و وجودش برایم قابل لمس باشد، بو کنم، شکلش را ببینم و... البته چون عمری دراز کش کتاب خواندهام، متأسفانه دیگر دردِ دست و اجبار عینکزدن مانع خواندن کتابهای پرحجم میشود. تا امروز حتی یک کتاب را نتوانستهام الکترونیکی بخوانم.
از دیگر هنرها، مثل موسیقی و سینما، شنیدن و دیدن چه موسیقیها و فیلمهایی هنوز برایتان لذتبخش است و میتوانید آن را به ما پیشنهاد بدهید؟
اینها و بسیاری از آنچه را در پاسخ به پرسشهای قبلی نوشتهام، در کتاب نسبتا مفصل تاریخ شفاهی گفتهام. خلاصه: از داوران کودکی از طریق رادیو جانم با موسیقی ایرانی و در دوره دانشجویی از طریق رادیو تهران با موسیقی کلاسیک و تفسیر آن آشنا شد و اغلب آثار بتهوون، ویوالدی، موتسارت و دیگر آهنگسازان بزرگ کلاسیک و موسیقی جاز را بارها شنیدهام و میشناسم و بعدها نوار و سی.دی هرکدام را که دستم آمد، تهیه کردم و هنوز هم هنگام کار میشنوم و سرشار میشوم. با فیلم و سینما هم از دوران دبیرستان اخت بودم، ولی در لنگرود، جز فیلمهای وسترن، چیز دندانگیری ندیدم. اما از طریق خواندن با آثار بزرگ سینمایی آشنایی داشتم و از دوره دانشجویی در دانشگاه تهران از بخت خوش با جوشش ادبیات و هنر در دهه چهل روبهرو شدم و پاتوق من سینماهای روشنفکرانه آن سالهای پایتخت، از سینما تختجمشید (عصر جدید) و سینما کسری بود و فیلمهای فلینی، آنتونیونی، برگمان، هیچکاک و بعدها بیلی وایلدر و بونوئل، فیلمهای وسترن جان فورد، استورجس و... دهها تن دیگر را میدیدم و تفسیرش را به قلم کیومرث وجدانی و... میخواندم و کمی بعد کتابهای فیلم را به زبان انگلیسی گیر میآوردم و... همزمان تئاتر ملی ایران، بههمت اکبر رادی، غلامحسین ساعدی و بهرام بیضایی هم پاگرفت و تالار سنگلج راه افتاد و یکی از گالریهای نقاشی، تالار قندریز، هم نزدیک دانشگاه تهران بود و از پاتوقهای دیگر ما.
هنوز هم آثار این بنیانگذاران تئاتر برایم جذاباند. فقط بیفزایم که از فیلم موج نو ایرانی به همت مهرجویی، کیمیایی و بیضایی و پیش و بیش از همهشان از سهراب شهید ثالث هم باید نام ببرم. از آهنگها مجنونِ سنفونی شماره ۹ و شماره ۵ بتهوون و چهار فصل ویوالدی و از فیلمها شیدای «توتفرنگیهای وحشی» برگمان و «ایرما خوشگله» وایلدر و «زیبای روز» بونوئل هستم.
از رویاهایتان بگویید: کدام رویاها را ترجمه کردید کدامها نه؟ کدامها شکل واقعی پیدا کردند کدامها نه؟ هنوز هم رویاها در زندگیتان حضور دارند؟
خوشبختانه چندتایی تحقق پیدا کرد: «تربیت اروپایی» از رومن گاری، که پیشتر بخشی از آن را در مجله خوشه، به سردبیری احمد شاملو خوانده بودم. (اما پس از بیستوچند سال حالا مجوز مجدد چاپش حسرتی شده!) «موجها»ی وولف که سالها رویایش را در سر میپروراندم. آخرش پس از ترجمه کتاب آسمانی دیگری، یعنی همان «دفترهای مالده...» که دامنش به چنگم آمد! و دو دیگر دو رمان ارنست همینگوی، که از هردو پیشتر نام بردم. و اما رویاهای ناکام: «باغ عدن» از همینگوی، سه رمان از کوبو آبه. دستکم یک رمان قطور از نگوگی واتیونگو، و دو رمان از موراکامی.
- 10
- 5