ارمغان بهداروند/کارشناس شعر، نه «حسین منزوی» شدن آسان است نه «حسین منزوی» ماندن «منزوی» پنجاه و هشت «مهر» را به چشم دید و حالا که پاییز، این به قول اخوان «پادشاه فصلها» در راه است، پانزده سال است که «مهر»، «منزوی» را به چشم ندیده است و «منزوی» هم البته «مهری» ندیده است.
سهشنبههای شعر ایران با تقدیم چند شعر و یادداشت از او که ماه در محاق ماندهای نیست، تولدش را گرامی میدارد.
اسیر خاکم و نفرین شکسته بالی را
که بسته راه به من آسمان خالی را
نزد ستارهی فجر از جبین لیلی و قیس
به هم هنوز، گره میزند لیالی را
ز ابر یائسه جای سؤال باران نیست
در او ببین و بدان راز خشکسالی را
به سیب سرخ رسیده بدل شده است، انگار،
شفق به خون زده، خورشید پرتقالی را
دلم شکسته شد، این بار هم نجات نداد
شراب عشق تو، این کوزهی سفالی را
همه حقیقت من، سایهای ست بر دیوار
مگرد هان! که نیابی من مثالی را
به ناله کوک کند تا ترنمم چون ساز
زمانه داد به من رنج گوشمالی را
هزار بار به تاراج رفت و من هر بار
ز عاج ساختم آن خانه خیالی را
پریده رنگتر از خاطرات عمر مناند
مگر خزان زده سیب و ترنج قالی را؟
نشان نیافتم این بار هم ز گمشده ام
هر آن چه پرسه زدم عشق و آن حوالی را
در آن غریبه به هر یاد ـ آن خراب آباد ـ
نمیشناخت دلم، یک تن از اهالی را
بهار نیست، زمستان پس از زمستان است
که خود به هم زده تقویم من، توالی را
هنوز مسألهات مرگ و زندگی است، اگر
جواب میدهم این جملهی سؤالی را:
نهادهایم قدم، از عدم به سوی عدم
حیات نام مده، فصل انتقالی را
شب است و ره گم کردهام در کولاک زمستانی
مرا به خود دلالت کن ای خانهی چراغانی!
صحبت مکن با من، اگر گوش خیابانی داری
که با تو از«من» میگویم از این روح بیابانی
غم غریبی مرا در «کله فریاد»ی بجو
که اوج میگیرند از او «شروه»های دشتستانی
رو به رویم که بنشینی با دست باز بازی کن
من همینم که میبینی: عریانم عین عریانی
به دست باد افتاده است دفتر بیشیرازهام
تمثیلی تلخ و تازهام در مبحث پریشانی
شبه خوابی هم اگر بود تقطیعش نابرابر بود
رؤیاهای خوش کوتاه کابوسهای طولانی
بهتر ببین آن گه دریاب کز خون دلم خورده آب
شعر خوش نقش و نگارم چون قالیهای ایرانی
سندباد سرگشتهام دوال پاها کشتهام
خرد و خسته برگشتهام از سفرهای طوفانی
مرا ببین کز خستگی وز شکوه شکستگی
آیینهای گرفتهام پیش رؤیت از پیشانی
پیش از آمدنت، ای یار! تندیس وحشت- روزگار-
عمری نوازشم کرده است با «دستهای سیمانی»
اگر طوفان هم باشی، آه! خستهتر از اینم مخواه
من از ویرانی میآیم، از نهایت ویرانی
عمیقتر از انزوا زخم عمیق روحم را
میبینی یا نمیبینی میدانی یا نمیدانی؟
با ته ماندهی ایمانم به عشق تکیه کردهام
به تو پناه آوردهام از وحشت بیایمانی
رنج خستگی و شکنج شکستگی
غلامرضا طریقی
شاعر
چهره حسین منزوی، صورت نوعی شاعر بود. صورتی با تمام محاسن و معایبی که میتوانیم به یک شاعر متصف کنیم. با این یادآوری که هم محاسن او ممکن است به چشم همگان حسن نیاید و هم معایب او ممکن است به چشم همگان عیب نیاید. آنچه این روزها جامعه از یک شاعر توقع دارد این است که مطابق میل او زندگی کند. مثل مردم غیرشاعر جامعه، رأس ساعت شش بیدار شود، به محل کارش برود، کارمندی منظم و مرتب باشد، وظایف شهروندیاش را به بهترین نحو ممکن انجام بدهد، شب چند کیلو میوه و خواربار بخرد و به خانه برود.
ماجرا البته به همین اندازه محدود نمیشود. شاعر موظف است مطابق با سلیقه مخاطبانش لباس بپوشد، در شعرخوانیهای بیمزد و منت حاضر شود، در همه کمپینهای حمایتی عضو باشد، در گوشیاش مدام به پیامهای شاعران نوپا جواب بدهد و البته بهطور مداوم آنها را ستایش کند. از طرفی دیگر سیگار نکشد، خط ریشش را بلند نکند، برای مناسبتهای مختلف شعر داشته باشد و دل همه اقشار جامعه را راضی نگه دارد.
چرایی اینکه جامعه به چنین وضعی دچار شده در حوصله این یادداشت نیست. شاید وقتی دیگر و شاید در جایی دیگر! آنچه اکنون باید بنویسم این است که تعداد شاعرانی که در دام این پروسه رنجآور نیفتادهاند و به هر دلیل از آن جان سالم به در بردهاند بسیار اندک است. اندک که میگویم به معنای واقعی کلمه از اندک صحبت میکنم. حسین منزوی – به گمان من– سرسلسله این جمع اندک شمار بوده است. شاعری که (خوب یا بد، پسندیده یا ناپسند) به هیچ یک از قواعد وضع شده محیطهای ادبی تن نداد و چوب این تن ندادن را نیز در لحظه لحظه عمرش خورد. حاصل این تن ندادن چیزی نبود جز طرد شدن از طرف کسانی که جریانهای عمومی ادبیات را قبضه کرده بودند (و هنوز هم قبضه کردهاند) از روشنفکر و مدرس و محقق گرفته تا شاعران متعهد و صاحب نفوذ.
نه روشنفکران این مملکت حاضر بودند از شاعری که در جرگه آنها نیست حمایت کنند و نه شاعرانی که همه رسانههای جمعی را در اختیار داشتند. چنین بود که منزوی تا روز درگذشتش منزوی ماند. هنوز هم البته این انزوا به پایان نرسیده و به شکلی دیگر ادامه دارد.
از سویی دیگر منزوی هم به جامعه اجازه نداد که برای او تکلیف تعیین کند. زیرا معتقد بود جامعهای که در زیستن و سرودن او را همراهی نمیکند حق ندارد به او سفارش بدهد. بیاعتنایی جامعه نیز دوسویه و دوگانه است. نخستین نوع که به گمان من بسیار فجیع است این است که برای علاقهمندترین گروه جامعه نیز کوچکترین اهمیتی ندارد که شاعر چگونه نان و آبش را درمیآورد؟ چگونه از پس هزارجور سنگاندازی برمیآید؟ اما به خودش حق میدهد درباره جزئیات زندگی او قضاوت کند. به خودش حق میدهد که به شاعر بگوید چگونه باید زندگی کند. بیاعتنایی مردمی که، هر روز در یکی از کمپینهای حمایت از حیوانات و گیاهخواری و هزارجور کمپین سرگرمکننده دیگر عضو میشوند اما برایشان اهمیتی ندارد که «مهدی اخوان ثالث» یا «حسین منزوی» در نزدیکترین مکان ممکن نسبت به محل زندگی آنها چگونه بهای منش شخصیاش را میپردازد. تصور و توقع این گروه از «شاعر»، چیزی است در مایههای شخصیت «بگوری» در سریال «شبهای برره». شاعری که به دلخواه آنان اتل متلی بخواند و بعد بگوید: «خوب بید؟» بگذریم که گذشتن سزاوارتر است. در چنین شرایطی «شاعر» ماندن و شاعرانه زیستن مردی میخواهد مرد، زنی میخواهد زن.
به همین دلیل است که تعداد چنین شاعرانی در تاریخ ادبیات چندان زیاد نیست. در پایان کلام این را هم اضافه کنم که آنچه برخی خودبزرگپنداران انجام میدهند با منشی که دربارهاش صحبت کردم فرق دارد. شاعران و شاعرنمایان جوانی که توهم حافظ بودن گرفتهاند از منزوی هم چیزی را برداشت میکنند که خود میخواهند. بیآنکه بدانند اولاً برای مثل منزوی رفتار کردن باید به بزرگی او در شعر شده باشی. ثانیاً منزوی هزار رفتار دیگر نیز داشته که باید به تمامی از پس همه آنها بربیایی. جوانهایی که خودشان را قاضیان و بزرگان محق شعر امروز میپندارند غافلند از اینکه منزوی بودن کم و بیش ندارد. از سویی دیگر نمیتوانی منزویگونه رفتار کنی و این را مثلاً نفهمی که او در همه حال برای کسوت حرمت قائل بود.
کم نیست برخوردهای او با کسانی که مثلاً به «مهرداد اوستا» یا شاعران پیشکسوت دیگر بیاحترامی کرده بودند. گیرم که در زمان قیاس اثر ممکن بود هیچ کدام از آنها را نپسندد. دوستان منزوینما وقتی پیشکسوتی برایشان نام و نان میآورد میکوشند که او را مرکز عالم ادبیات نشان بدهند و وقتی چرخ آن پیشکسوت مطابق میلشان نچرخید هرگونه اهانتی را که فکرش را بکنید در حق او روا بدارند و بعد بگویند که ما مثل منزوی بیپرواییم.
منزوی پای هرچیزی که میگفت به صراحت میایستاد. پای هرچیزی را که به آن اعتقاد داشت با سینهای سپر کرده امضا میکرد و برای اظهارنظر پشت نامهای مجازی و حقیقی قایم نمیشد. منزوی هیچگاه جزو هیچ دارو دستهای نبود. دقت کنید، عرض کردم هیچگاه. هیچ حزب و گروه و دستهای! میبینید که مانند منزوی زندگی کردن چندان آسان نیست. آداب و اسلوبی دارد که به جا آوردن آنها بزرگی کوه میخواهد و بخشندگی دریا. هیچ کدام از ما نمیتوانیم مانند او باشیم. هیچ کداممان...
اشتغال تمام وقت به شعر
بهروز یاسمی
شاعر
به گمان صاحب این نوشته، منزوی بهترین غزلسرای ۵۰ سال اخیر زبان فارسی است هم به لحاظ مؤلفههایی که این قالب را در دامنه جوهر تغزل نگه میدارند و هم از نظر فراوانی اما مؤلفههایی که به یک شعر و در اینجا غزل هویت تغزل میبخشند کدامند؟ یکی شرح و بسط دراماتیک همان هاله لغزان و گریزان پیرامون «عشق» که روابط حسی و عاطفی آدمها را تحریک و تهییج میکند تا از عالم معمولی و محسوسات فراتر ببرد.
چنان که سعدی گفته است: «همه قبیلهی من عالمان دین بودند/مرا معلم عشق تو شاعری آموخت.» یعنی عامل سازنده و پیش برنده «شعر» را «عشق» میداند و میگوید عشق (عشق تو) از من شاعر ساخت و گر نه سرشت و سرنوشت من چیز دیگری بود. و یک قرن بعد حافظ به ناله تکرار کرده که:«آسمان بار امانت نتوانست کشید/قرعه فال بهنام من دیوانه زدند.» تا منزوی هم به شیوه اسلافش بگوید: «خدا امانت خود را به آدمی بخشید/ که بارعشق برای فرشته سنگین بود.» یعنی این نکته که این آدمی است که میراث بر عشق است و این اوست که باید جور آن را سیزیفوسوار از ازل تا ابد بر گرده بکشد میشود عصیر و جوهر تغزل و در منزوی توضیح و توجیه عشق زمینی شاعر در تأکید و تکرار نام «زن» در غزلهای عاشقانه او. نکته دیگر بیان بدیع و تازه این مضامین در هیأت زبانی سخت و محکم است که بر پایه و بنیان داربست شعر فاخر سنتی و ستونبندی استوار زبان فارسی بنا نهاده شده است:
«قند عسل من غزل من گل نازم/ کوته شده رشته امید درازم
خرم شده اکنون چمن دیگری از تو/ ای ابر نباریده به صحرای نیازم.»
هم واژگان هم ترکیبها و هم زبان یادآور زبان شعر گذشته قدیمی و سنتی ماست ولی شعر کهنه و تکراری نیست. نوع روابط و شیوه بیان و زاویه نگاه فرق کرده است کاری به غایت سخت و دشوار ولی شده است تفاوت منزوی با گذشتگان و آیندگان خود در همین توانایی تلفیق به قاعده شکل سنتی و محتوای معاصر است، یعنی به کار بستن توصیههای نیما در قالب غزل آن هم در روزگاری که این قالب و دیگر قالبهای شعر فارسی مغلوب و مرعوب شعر تازه نفس، با نشاط و از راه رسیده نیمایی و آزاد شده بودند همچنین کشف ظرفیتهای تازه قالب غزل و گسترش فضاهای پنهانی و توسعه ابعاد هندسی آن برای پذیرش، حمل و انتقال حرفها و اندیشهها و احساسات انسان معاصر و جهان مدرن.
در کمیت و فراوانی هم منزوی بعد از شهریار سرآمد غزل سرایان نیم قرن حاضراست از او ٤٥٠ تا ٥٠٠ غزل به جا مانده است - حدود تعداد غزلهای حافظ- این فراوانی یعنی اشتغال تمام وقت به کار شعر و براستی منزوی چه میتوانست کرد الا شاعری؟ به قول سعدی معلم عشق او را شاعری آموخته بود و به قول حافظ: «نصیبه ازل از «او» نمیتوان انداخت.»
پاييز، بهارِ غزل
مژده لواسانی
شاعر و مجری تلویزیون
شعر میخواندم، گاهي آن قدر زياد كه پدرم نگران ميشد، دختركِ دهدوازده ساله اش چرا بايد فروغ و شاملو و اخوان بخواند و بين همين خواندنها بود كه با غزل منزوى آشنا شدم و اتفاقاً اولين غزلى كه از منزوى خواندم به گمانم يكى از تكان دهندهترين غزلهايش براى همه عمرم بود:
«ليلا دوباره قسمت ابن السلام شد
عشق بزرگم آه چه آسان تباه شد
اول دلم فراق تو را سرسرى گرفت
وآن زخم کوچک دلم آخر جذام شد»
و فكر كردم اين حسرت عاشقانه را چقدر باشكوه در غزل ريخته است و به ما چشانده است. همين شد كه بىدرنگ همان روز «از ترمه و تغزل» منزوى را خريدم که با هر غزلش انگار شوريدگى و شيدايیاش به جانم مينشست.
منزوى با غزلهاى شوريدهاش، براى هميشه مرا به «غزل» دچار كرد... چيزى كه مرا اين چنين درگير غزلهاى منزوى كرده بود جداى از تكنيك و هر آنچه به اصول غزل برميگردد (كه در اينها هم استادِ تمام است) دقيقاً همان نقطه عطف شعر منزوى يعنى جلوهاى پررنگ از عواطف، احساسات و شيدايى و شوريدگىِ خود شاعر بود كه بازتابش غزلهايش را اين چنين تأثيرگذار ميكند؛ گويى وقتى از ناكامى، حسرت، درد عشق، شكوهِ معشوق، هجران و ... حرف ميزند به ما دروغ نميگويد. اينها همه برآمده از زيست و سلوك اوست و همين است كه تا عمق جان، نفوذ ميكند. شايد درستترين تعريف از منزوى را خود او كرده است: «نام من عشق است آيا ميشناسيدم؟» اين دقيقترين تعريف از اوست. منزوى، زاده نخستين روز از پاييز است و پاييز هماره بهارِ غزل است:
«خدا به وقت غزل و دلتنگى
پاييز و انار و باران را براي هم آفريد
و همانوقت بود كه تمام شاعرانههاى جهان متولد شد» تولدتان مبارك پدر غزل!
بر قله غزل
فرزاد کریمی
منتقد
نـــــــــــــوآوری در قالبهای قدیم شعر فارسی برای روزآمد کردن آن، ضرورتی است که شعر دوره بازگشت ادبی آن را آشکار کرد. شعر بازگشت شاید در زمانه رخوت اجتماعی اواسط عهد قاجار، تا اندازهای میتوانست پاسخگوی نیازهای فرهنگی جامعه ایران باشد، اما تحولات مشروطه، ادبیاتی از سنخی دیگر میطلبید.
از میان غزلسرایان بعد از مشروطه و در هیاهوی پرصدا و مسلط شاعران نوپرداز، نامهایی اندک است که در یادها مانده و البته همین ماندگاری هم با بالا و پایینهایی همراه است. شهریار غزلسرایی است با شعرهای ناب اما بهدور از نوآوریهایی که میتوان از آن به «غزل نو» تعبیر کرد.
ریشههای غزل نو را باید در آثار دو شاعر بزرگ معاصر جست: تحول در مضمون را در شعر هوشنگ ابتهاج و تحول در وزن را در شعرهای سیمین بهبهانی. بهدلیل همین یکسویگی در تطور، نه سایه و نه بهبهانی نتوانستند از الگوی پیشینی غزل خارج شوند. وزنهایی که بهبهانی ابداع کرد گویا ضروری تحول غزل نبود و غزل نو فارسی چندان وامدار آن نیست.
تحولات مضمونی سایه نیز همچنان درگیر محافظه کاریهای پایبند به سنت است.
شاید بتوان نقش منوچهر نیستانی را در ارتقای سطح زیباییشناسی غزل به غزل نو بسیار چشمگیرتر از پیشینیان دانست و البته عمر کوتاهش مجال نداد تا بهرههای این نواندیشی را در کارهای او ببینیم.
این حسین منزوی بود که با اتکا به همین تجربهها از نوآوری، غزل امروز ایران را به مرتبهای رساند که درعمل میتوان برای آن استقلالی سبکی در نظر گرفت؛ «غزل نو» که هم در محتوا و هم در فرم دارای تشخص و ممتاز از ادبیات پیش از خود است.
منزوی با این تشخص در قلهای از غزل امروز نشسته است که به نظر میرسد فتح دوباره آن امری دشوار باشد. رسیدن به این فراز از اعتبار در تاریخ ادبیات، الزاماً بسته به تلاشهای فردی نیست.
سیر تحول و تطور اجتماعی و شتابندگی این تحولات است که نیازهای فرهنگی یک ملت را مشخص میسازد و شاعر محصول جـــــــــمعی این نیازهاست.
منزوی و راهِ ناکرانمند زبان فارسی
احسان حسینینسب
خبرنگار
برای بعضی از مخاطبان آنچه که در ادبیات فارسی «متنیت» دارد، شاهنامه همیشه هم آخرش خوش نیست، بلکه خوشی خودِ شاهنامه است.
بعضی از شیفتگان زبانفارسی که مخاطبان متنِ ادبی [ادبیات] هستند، بهجای آنکه محتوا و جانمایه اثر را مقدمِ بر فرم اثر بدانند، مصالح و مواد تشکیلدهنده متن را مقدم بر محتوا و معنای اثر میدانند.
برای آنها محتوا خودْ فرم است و این هردو چنان درهم تنیده شدهاند که تفکیکشان از یکدیگر میسر نیست. برای من که در گذار از صحاری زبان فارسی از مسیر لذت میبرم تا از مقصد، در ناکرانمندی زبان و نثرغور میکنم تا معنای اثر، برای من که پژوهنده زبان فارسی هستم و شکوهِ اثر را ناچار و ناگزیر از بلوغ نثر میدانم، مواجهه با نثر و زبان حسین منزوی بستر مکاشفهای باشکوه از ادبیات معاصر است. چون حسین منزوی میتواند خوانشی روزآمد از زبان کهن و آرکائیک ارائه کند که خاص اوست و تنها اوست که میتواند این شکوه را به تمامی به نمایش بگذارد.
بسیاری معتقدند روانشاد مهدی اخوانثالث با گرتهبرداری از کهنالگوهای زبانی، سبک خراسانی را حیاتی دوباره بخشید و آن را از گوشه دالان تاریخ بیرون آورد و پیش چشم دوستداران زبان و شعر فارسی گذاشت. در این گزاره تردیدی نیست، اما به اندازه عمق کار او، نفوذ اثرش در اجتماع -منظورم توده مردم است- کم شد. حسین منزوی اما صورتی دیگر و مواجههای متفاوت با این کهنگرایی داشت.
مواجهه سانتیمانتال او با زبان و خاصه با آرکائیسم در زبان، آن هم در بستر شعر کلاسیک، توأمان با استفاده درست، بجا و منطقی از کلماتِ فراموششده هم از عمق اثر او کم نکرد و هم از گستره مخاطبانش. بهاین ترتیب، اگرچه حضور انفسی حسین منزوی در زیستِ امروز ما از بین رفته است، اما روزی نیست که بر گستره مخاطبان او افزوده نشود، خوانندهای شعری از او را نخواند، آهنگسازی روی اثر او قطعهای نسازد و شعری از او در اجتماع بسامد پیدا نکند و اینهمه، هرچه که هست، بهخاطر نمایش شکوهمند زبان فارسی در شعر اوست. ما با حسین منزوی، بیش از آنکه به رسیدن به مقصد بیندیشیم، از مسیر شعر او لذت میبریم. از راه رفتن در راه ناهموارِ ناکرانمند اما باشکوهِ زبان فارسی.
- 12
- 1