«پترزبورگ» شاهکار آندري بيهلي در ۱۹۱۳ منتشر شد، اما در سال ۱۹۵۹ بود که به انگليسي ترجمه شد و به شهرت جهاني رسيد؛ تاجاييکه ولاديمير ناباکوف آن را در کنار رمانهاي بزرگي چون «اوليس»، «مسخ» و «در جستوجوي زمان از دسترفته» قرار داد و از آن بهعنوان چهار رمان بزرگ قرن بيستم ياد کرد. پس از يک قرن اين رمان با دو ترجمه از زبانهاي فرانسه و انگليسي به فارسي منتشر شده است. آنچه ميخوانيد نگاهي است به «پترزبورگ» که با ترجمه افتخار نبوينژاد از سوي نشر ثالث منتشر شده است.
آندري بيهلي (۱۹۳۴-۱۸۸۰) زماني که «پترزبورگ» را مينوشت بيش از سيودو سال نداشت. او براي خلق اين اثر بايد شورمنديهاي بسيار و جنونهايي را پشت سر ميگذاشت. او در ۱۸۸۰ در روسيه زاده شد و از قضا در رشته رياضيات تحصيل کرد، اما خيلي زود متوجه علاقه وافرش به نويسندگي و سرودن شعر شد و دست به چاپ مجموعههايي در اين زمينه زد. نکتهاي که از همان ابتدا در آثار او به چشم ميخورد به کارگيري سمبوليسم روسي اما با توجه به الگوهاي فرانسوي آن بود! او سعي در ادغام اين دو با يکديگر داشت و اين حربه را بهمثابه نوعي نوآوري تلقي ميکرد.
بيهلي در سال ۱۹۰۶ با توجه به بدترشدن اوضاع سياسي روسيه وطن را به مقصد مونيخ ترک کرد. تبعيد براي او باري به همراه نداشت و گويي نوعي دوران استراحت برايش به شمار ميرفت تا اينکه به وطن بازگشت و تمام انرژي ذخيرهشدهاش را معطوف به نوشتن داستان و رمان کرد. شاهکار او «پترزبورگ» ابتدا با سانسور و ممنوعيت روبهرو شد و از قضا توسط منتقدان زمان خودش درک نشد و جالبتر آنجاست که او هم به مانند همتاي ايرلندياش جيمز جويس در هنگام زندگاني با اقبال آنچناني روبهرو نشد و بعد از مرگش بود که از او بهعنوان يکي از مفاخر ادبي روسيه ياد شد و جالبتر اينکه اين تشابه تا به جايي پيش رفت که رمان او را هماندازه «اوليس» جويس بزرگ و باشکوه ميدانستند؛ بهگونهاي که به زعم بسياراني او هم به مانند جويس به خوبي رمز بيگدار بهآبنزدن را فراگرفته بود و ميدانست چه بنويسد و چگونه بنويسد تا مخاطب خودش را در پشت محوطه جريمه ذهنش به دام بيندازد.
بيهلي بسيار تمايل داشت که اين رمان داراي فضايي موسيقايي باشد، اما همين اثر هم چيزي به لحاظ موسيقايي کم ندارد. اين رمان سرشار از صداهاست؛ گويي شما تمام صداهاي شهر را در آن ميشنويد از صداي اغتشاشات تا آهنگها و خندهها و سرفهها و خميازهها و... و بهزعم عدهاي از منتقدان اين همان چيزي است که ميتوان از يک اثر مدرن اوليه انتظار داشت، اما نکته حائز اهميت ديگر در اين رمان ريتم افکار نويسنده است؛ در جاهايي ريتم افکار او منظم و در جاهايي پريشان و در جاهايي خوشايند و باب طبع مخاطب و در جاهايي ناخوشايند براي مخاطب است. در جاهايي نوع افکارش قطعهقطعهشده و در جاهايي يکدست و حتي در بخشهايي مرزهاي نبوغ و خلاقيت را درهم ميشکند و از آن هم فراتر ميرود، اما افکار شخصيتهاي داستانهايش روايت متفاوتي دارند: گاها شخصيتهاي داستان به يک شکل ميانديشند و گاها متزلزلاند. براي او اين تزلزل بهمعناي نوعي فرصت است؛ چراکه بهزعم او شخصيتهاي متزلزل عمدتا شخصيتهاي چندوجهي هستند و گويي مخاطب با بيشمار شخصيت و انسان روبهرو است که ميتواند او را درگير کند.
بيهلي همواره سعي ميکرد «پترزپورگ» را در نزد همگان زنده نگاه دارد؛ «پترزبورگ» سلاح مخفيانه اوست؛ چراکه سعي ميکند با حفظ موضع سمبوليستي خويش و با حفظ لحن و سبک رمان و حتي تحريف واقعيت، مخاطب را بهگونهاي تحريک کند.
تکثر و فراواني، شاهکليد اين رمان محسوب ميشود، بهگونهاي که خود بيهلي معترف به اين است که هيچچيزي را اختراع نکرده يا چيزي را از خود پديد نياورده، بلکه صرفا سعي کرده تمام عوامل را به وسيله شنيدن و خواندن کنار يکديگر گردآوري کند و در کنار تکثر سعي ميکند از مونولوگها و ديالوگهاي پوچانگارانه بهره جويد. به گفته خود او اين امر را از نيکلاي گوگول به ارث برده است. گوگول سعي ميکرد در داستانهاي طنزآميز خود با استفاده از اين تکنيک بر جذابيتهاي اثرش بيافزايد و بيهلي به مانند گوگول در رمانش از اين حربه به خوبي بهره ميجويد. او بهخوبي ميداند که چگونه با به دامانداختن خود در پوچي ساختگي طرح رمان خود را مطرح کند. کما اينکه بهزعم عدهاي خيالات موجود در درونمايه آثارش حتي از پوچي هم فراتر ميرود و در همهجاي آثارش با اين درهمآميختگي روياها مواجه ميشويد. خط موجود در اثر بيهلي مدام دچار تغيير است؛ تغييري ميان تب و هذيان که درنهايت به جنون ميانجامد.
از نکات ديگري که ميتوان در «پترزبورگ» به وضوح با آن برخورد کرد، اپيدميکشدن جنون در سرتاسر متن و روايتهاست؛ جنون به مانند سرطان که از يک نقطه شروع ميشود و سپس تمام بدن را ميگيرد از يک نقطه شروع و سپس تمام داستان را دربرميگيرد، هرچند که موانعي هم نظير عاديسازي يک وضعيت سعي ميکند تا در مقابل جنون بيهلي ايستادگي کند، اما قدرت جنون بر همه مسائل بهگونهاي برتري دارد که قدرت برتر محسوب ميشود و حتي مرزهاي جغرافيايي را هم در هم مينوردد و به مانند ويروس همه را مبتلاي خود ميکند.
بازي ذهني که بيهلي در «پترزبورگ» به راه مياندازد تا خوانندگان را هم مبهوت و هم در جاهايي منحرف کند ترکيبي از فضاي نيهيليسمگونه نيچهاي با فضايي سرشار از عدم اطمينان و ابهام است؛ ابهامي که با حفظ خط داستان رو به سمت روشنايي و آشکارشدن حرکت ميکند؛ آنگونه که بيهلي معترف است «پترزبورگ» قرار بود که جزوي از يک سهگانه باشد، امري که هيچگاه تحقق نيافت و محقق نشد.
از نکات ديگري که ميتوان در آثار بيهلي به آن توجه کرد همان توجه به کشور و ميهن خويش است و شايد همانقدر اين امر براي بيهلي حائز اهميت باشد که هيچگاه از پترزبورگ فراتر نميرود. پترزبورگ همهچيز و هيچچيز براي بيهلي است؛ اگرچه اين نکته نهتنها در مورد بيهلي که در مورد اکثر رماننويسان بزرگ جهان صدق ميکند. وقتي در مورد جويس صحبت ميکنيم و نگاهي به تمام آثارش از جمله «دوبلينيها»، «اوليس» و... مياندازيم ميبينيم که حتي براي جويس هم دوبلين همهچيز و هيچچيز اوست. علت بهکارگيري چنين عبارتي در باب بيهلي، جويس و... دقيقا به اين علت است که آنها هم درد وطن دارند؛ هم اينکه درد آنچنان عميق است و انسان آنچنان کاهل است که توان به دوشکشيدن بار خود را ندارد و حال اينکه توان به دوشکشيدن درد و غم وطني را که درنتيجه استعمار و ظلم و ستم در مقابل ديدگانش به باد رفته است خود امر ديگري است که در ظرفيت انسان نميگنجد و عملا کاري از او ساخته نيست و بهعنوان موجودي مصرفي محکوم به تحمل شرايط است. اين تعبير دقيقترين تعبير از شخصيتهاي داستانهاي رماننويسان بزرگي چون بيهلي و جويس و چخوف و ديگران است و البته يکي از نکاتي که همواره بهعنوان نقد به اينگونه نگرش وارد ميشود همان عدم توجه به مساله فراوطني است؛ چراکه هرچه نگاه يک رماننويس معطوف به وطن باشد درعينحال ميتواند به همان اندازه او را از جهان که زيستگاه اصلي اوست دور سازد.
از موارد ديگري که به وضوح در «پترزبورگ» به چشم ميخورد استفاده از عنصر حسآميزي در مخاطب است؛ اينکه هر واژهاي بار خود را منتقل ميکند. در قسمتي از روند داستان که يکي از شخصيتها از استفاده از بمب سخن به ميان ميآورد قصد نويسنده ايجاد حس تنش در مخاطب است و به نوعي با استفاده از آن بهخوبي اين احساس را در مخاطب زنده نگاه ميدارد يا استفاده از عناصر رنگآميزي به آن معنا که هر رنگ باري از احساس را به دوش ميکشد؛ مثلا استفاده از رنگ سرخ نوعي حس انقلاب را به مخاطب تلقين ميکند يا رنگ سبز تداعيکننده حس خفقان و اختناق براي مخاطب است و اين امر نهتنها در مورد رنگها و اشيا، بلکه حتي در مورد رنگ پوستها هم صدق ميکند. قصد نويسنده از خلق شخصيتي به نام نيکولاي با پوستي کدر و لبهاي قورباغهاي قطعا انتقال مضمون و حسي مشخص به مخاطب است.
بيهلي جداي از آنکه بهخوبي حس يأس و دلمردگي را با شکوهي نهچندان اساطيري به خوردِ مخاطب ميدهد، که در نوع نثر او بازيگوشيهاي فراوان و طنزي عيان به چشم ميخورد در کنار اينکه بهزعم عدهاي «پترزبورگ» يک پرتره بدبينانه از انسانِ درحال فرار از خود و اجتماعش است، اما به روايتي ديگر ميتواند جدلي ميان آزادي و سرکوب هم باشد؛ جدلي ميان حس فروپاشي دائم و خالي از سکنهشدن شهر، حسي عجيب و غريب و مرموز است که در اين رمان با آن مواجه ميشويم و هدف از تمام اين تلاشهاي انجامشده توسط نويسنده مطلقا بيان اين موضوع نبوده که آيا انقلاب روسيه انقلابي ارزشمند بوده يا خير، اما هوشياري نويسنده در پيشبيني سرخوشي ابتدايي از فروپاشي کمونيسم همان حس خوشي است که ميتواند زمين را براي مردم مکاني امنتر و براي هر تزار به جهنمي بيدروپيکر تبديل کند و اين خوشي همان نقطه عطفي است که در بين اين روايات بدبينانه، منشا تفاوت اثر محسوب ميشود.
فرزام کریمی
- 13
- 4