داغی خورشید تابان، انعکاس نور در ماسه روان و قلعهای بر فراز یک تپه که در دل کویر میدرخشد؛ «قلعه بمپور».
بنایی یادگاری از دوره ساسانی و شهری که در پای این قلعه حیات دارد.
بمپور، ایرانشهر، بلوچستانِ ایران؛ این نشانی میرسد به شهری که بیشتر از تاریخ قدمت دارد. سرزمینی راز آلود که باستانشناسان تنها اندکی از راز و رمزهای آن را پیدا کردهاند.
« بمپور در واقع یک بارانداز میان شرق و غرب بوده است. تبادلات تجاری میان شوش و ایلام در غرب و سندِ پاکستان، افغانستان و هند در اینجا انجام میشده، بمپور روزگاری مقر حکمرانی بلوچستان بودهاست.» این صحبتهای سمیه دُرک زاده، باستانشناس این منطقه، از سابقه تاریخی این شهر است.
دُرک زاده داستان قلعه را نیز اینگونه روایت میکند: «قلعهای که اکنون میبینیم، متعلق به دوره اسلامی است، اما پییابیها نشان می دهد که قلعه در دوران ساسانی ساخته شده و برخی هم قدمت آن را برای دوره اشکانیان میدانند.
این قلعه روی یک تپه مصنوعی ساخته شدهاست، فرمانده یک سپاه بسیار بزرگ دستور میدهد که خاک را بار اسبها کنند و زمانی که از این منطقه رد میشوند، دستور میدهد که خاک ها را خالی کنند و اینگونه این تپه حدود ۸۰ متری به وجود میآید و قلعه بر روی آن ساخته میشود.
این قلعه که کاربری نظامی داشته، حتی تا دوران معاصر نیز مورد استفاده بوده و برخی در آن زندگی میکردند، اما پس از آن بخشی از قلعه در برخی درگیریها تخریب و سپس بسته میشود.»
قلعه بمپور اکنون متروک است و بسیاری بخشهای آن آسیب دیدهاند، شکافهای عمیقی هم روی تپه دیده میشود که آن را به جامانده از بارش باران میدانند که خاک تپه را میشوید و میبرد، قلعه بدون هیچ حفاظتی زیر باد و باران ایستاده است. دُرک زاده میگوید: «ده دقیقه بارش باران هم شکافهای عمیقی روی تپه ایجاد میکند، نیاز است که اعتبار کافی وجود داشته باشد تا اینجا کفسازی شود.»
آخرین بار در شهریور ماه بودجهای ۶۰ میلیون تومانی برای مرمت اضطراری قلعه داده شدهاست که به گفته «عبدالحمید خدایاری»، مدیر میراث فرهنگی شهرستان ایرانشهر، صرف مرمت اضطراری پلههای قلعه شدهاست.
همین پلهها از میان تپه به ورودی قلعه میرسد، هنوز بخشی از طاقها در ورودی قلعه به جا ماندهاست و هنوز عظمت بنا نفس را در سینه حبس میکند و هنوز پشتت از نگاه به آنچه تو را به ریشهها و هویتت میرساند، میلرزد تا با خود این شعر «حسین منزوی» را در میان دیوارهای خشتی استوار قلعه زمزمه کنی؛
«بی تو آوارم
و در خویش فرو ریختهام
ای همه سقف و ستون و همه آبادی من...»
هر گوشه کنار قلعه هزاران حرف نگفته دارد و ایستادن بر فراز آن چشماندازی به وسعت یک سرزمین را هدیه میدهد تا در سکوت مطلق از بام کویر به شهری بکر نگاه کنی که در دل خود دنیایی از هنر و فرهنگ را جای داده، از سوزن دوزی بینظیر زنان بلوچ تا آوای قیچک و سازهای بلوچی و موسیقی و صدای دلنشین «ابراهیم بمپوری» که از غریبیاش میخواند.
- 16
- 3