خوان هشتم
یادم آمد ، هان
داشتم می گفتم آنشب نیز
سورت سرمای دی بیدادها می کرد.
و چه سرمایی! چه سرمایی!
باد برف و سوز وحشتناک،
لیک ، خوشبختنانه آخر ، سرپناهی یافتم جایی.
گرچه بیرون تیره بود و سرد ، همچون ترس،
قهوه خانه گرم و روشن بود ، همچون شرم.
گرم،
از نفس ها ، دودها ، دم ها،
از سماور، از چراغ ، از کپه آتش.
،از دم انبوه آدم ها،
و فزونتر ز آن دگر ها ، مثل نقطه ی مرکز جنجال،
از دم نقّال.
همگنان را خون گرمی بود.
قهوه خانه گرم و روشن ، مرد نقال آتشین پیغام
راستی کانون گرمی بود.
شیشه ها پوشیده از ابر و عرق کرده،
مانع از دیدار آنسوشان
پرنیانی آبگین پرده،
برسرش ، نقال،
بسته با زیباترین هنجار،
به سپیدی چون پرقو ، ململین دستار،
بسته چونان روستایان خراسانی،
باستانگان یادگار از روزهای خوب پارینه،
یک سرش چون تاج برتارک،
یک سرش آزاد،
شکرآویزی حمایل کرده برسینه.
مرد نقال ، آن صدایش گرم ، نایش گرم،
آن سکوتش ساکت وگیرا،
ودمش ، چونان حدیث آشنایش گرم،
آن برافشانده هزاران جادوانه موج،
با بم و زیر و حضیض و اوج،
آن به آئین گونه گون اسلوب و هنجارش،
آن سکون و وقفه اش دلکش،
همچنانکه جنبشش آرام ورفتارش؛
راه میرفت و سخن میگفت.
– چوبدستی منتشا مانند در دستش –
مست شور و گرم گفتن بود.
صحنه میدانک خود را
تند و گاه آرام ، می پیمود.
همگنان خاموش
گرد بر گردش ، بکردار صدف بر گرد مروارید،
پای تا سرگوش.
هفت خوان را زاد سرو مرو”،
آنکه از پیشین نیاکان تا پسین فرزند رستم را بخاطر داشت،
وآنچه می جستی ازو زین زمره ، حاضر داشت،
یا به قولی « ماخ » سالار ، آن گرامی مرد،
آن هریوه ی خوب وپاک آئین ، روایت کرد ؛
خوان هشتم را
من روایت میکنم اکنون ؛
من که نامم “ماث“
آری، خوان هشتم را
“ماث”
راوی توسی روایت میکند اینک.
من همیشه نقل خود را با سند همراه می گویم
تاکه دیگر خردلی هم در دلی باقی نماند شک“.
همچنان می رفت و می آمد.
همچنان می گفت و می گفت و قدم می زد.
گاه می استاد،
و به سوئی چشم می غراند،
چوبدستش را تکان می داد:
قصه است این ، قصه ، آری قصه دردست”.
شعرنیست،
این عیار مهر و کین و مرد و نامردست.
بی عیار و شعرِ محضِ خوب و خالی نیست
هیچ – همچون پوچ – عالی نیست
این گلیم تیره بختی هاست.
خیس خون داغ سهراب و سیاوشها،
روکش تابوت تختی هاست.
این گل آذین باغ جادو ، نقش خواب آلود قالی نیست.
شعرهای خوب وخالی را
راست گویم ، راست،
بایدامروز از نوآئینان بیدردان
خواست،
وزفلانک یافلان مردان
آن طلائی مخمل آوایان خونسردان
راویم من ، راویم آری
باز گویم ، همچنانکه گفته ام باری،
راوی افسانه های رفته از یادم
جغد این ویرانه ی نفرین شده ی تاریخ،
بوم بام این خراب آباد،
قمری کوکوسرای قصرهای رفته بر بادم.
با کدامین جادوئی تدبیر،
با کدامین حیله و تزویر،
– ای درستان ! بدرستی که بگوئیدم –
نا شکسته می نماید، در شکسته آینه تصویر ؟
آری آری من همین افسانه می گویم
و شنیدن را دلی دردآشنا وانده اندوده،
و به خشم آغشته و بیدار می جویم“.
اندکی استاد و خامش ماند.
منتشایش را بسوی غرب با تهدید و با نفرت
و بسوی شرق با تحقیر،
لحظه ای جنباند
گیسوانش را – چوشیری یال هاش – افشاند.
پس همآوای خروش خشم،
با صدائی مرتعش ، لحنی رجز مانند و درد آلود،
خواند:
آه” ،
دیگر اکنون آن عماد تکیه و امید ایرانشهر،
شیر مرد عرصه ناوردهای هول،
گرد گنداومند.
پور زال زر ، جهان پهلو
آن خداوند و سوار رخش بی مانند،
آنکه نامش، چون همآوردی طلب می کرد،
در به چار ارکان میدانهای عالم لرزه می افکند،
آنکه هرگز کس نبودش مرد در ناورد،
آن زبردست دلاور، پیر شیر افکن،
آنکه بر رخشش تو گفتی کوه بر کوه است در میدان،
بیشه ای شیرست در جوشن؛
آنکه هرگز- چو کلید گنج مروارید –
گم نمی شد از لبش لبخند،
خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان،
خواه روز جنگ و خورده بهرکین سوگند ؛
آری اکنون شیر ایرانشهر،
تهمتن گرد سجستانی
کوه کوهان ، مرد مردستان،
رستم دستان،
در تگ تاریکژرف چاه پهناور،
کشته هر سو بر کف و دیوارهایش نیزه وخنجر،
چاه غدر ناجوانمردان،
چاه پستان ، چاه بیدردان،
چاه چونان ژرفی و پهناش ، بیشرمیش ناباور
و غم انگیز و شگفت آور،
آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند
در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان ، گم بود،
پهلوان هفت خوان ، اکنون
طعمه دام و دهان خوان هشتم بود.
و می اندیشید
که نبایستی بگوید هیچ
بسکه بیشرمانه و پست ست این تزویر.
چشم را باید ببندد ، تا نبیند هیچ
بسکه زشت و نفرت انگیزست این تصویر.
و می اندیشید:
باز هم آن غدر نامردانه چرکین”،
باز هم آن حیله دیرین،
چاه سرپوشیده ، هوم ! چه نفرت آور ! جنگ یعنی این؟
“جنگ با یک پهلوان پیر؟
و می اندیشید
که نبایستی بیندیشد.
چشم ها را بست.
و دگر تا مدتی چیزی نیندیشید.
بعد چندی که گشودش چشم
رخش خود را دید،
بسکه خونش رفته بود از تن
بسکه زهر زخمها کاریش،
گوئی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید.
او
از تن خود – بس بتر از رخش –
بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش.
رخش را می دید و می پائید.
رخش ، آن طاق عزیز ، آن تای بی همتا
رخش رخشنده
با هزاران یادهای روشن و زنده،
آه،…
پهلوان کشتن دیو سپید ، آنگاه
دید چون دیو سیاهی، غم،
غم که تا آندم برایش پهلوان ناشناسی بود-
پنجه افکنده ست در جانش ؛
و دلش را می فشارد درد.
همچنان حس کرد
که دلش می سوزد ، آنگه سوزشی جانکاه.
گفت در دل : “رخش ، طفلک رخش،
آه“!
این نخستین بار شاید بود
کان کلید گنج مروارید او گم شد.
ناگهان انگار
بر لب آن چاه
سایه ای ، پرهیب محو سایه ای را دید.
او شغاد ، آن نابرادر بود
که درون چه نگه می کرد و می خندید
و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید.
هان ، شغاد!” اما”
دونک نامرد بس کوچکتر از آن بود
که دل مردانه رستم برای او بخشم آید.
باز اندیشید
که نبایستی بیندیشد
و نمی شد، . . . “این شغاد دون ، شغال پست،
این دغل، این بدبرادندر،
نطفه شاید نطفه زال زر است، اما
کشتگاه و رستگاهش نیست رودابه
زاده او را یک نبهره ی شوم، یک نا خوب مادندر،
نه ، نبایستی بیندیشم“…
باز چشم او به رخش افتاد، اما . . . وای
دید
رخش زیبا ، رخش غیرتمند،
رخش بی مانند،
با هزارش یاد بود خوب ، خوابیده ست
آنچنان که راستی گوئی
آن هزارش یادبود خوب را در خواب می دیده ست!
قصه می گوید که آنگه تهمتن او را
مدتی ساکت نگه می کرد
از تماشایش نمی شد سیر
مثل اینکه اولین بار ست می بیند
بعد از آن تا مدتی ، تا دیر
یال و رویش را
هی نوازش کرد، هی بوئید، هی بوسید،
رو به یال و چشم او مالید.
مثل اینکه سالها گمگشته فرزندی
از سفر بر گشته و دیدار مادر بود
قصه می گوید که روح رخش اگر می دید
– از شگفتی های نا باور –
پای چشم تهمتن تر بود“.
مرد نقال از صدایش ضجّه می بارید
و نگاهش مثل خنجر بود.
– ونشست آرام و- یال رخش در دستش -”
باز با آن آخرین اندیشه ها سر گرم:
میزبانی و شکار و میهمان پیر”،
چاه سر پوشیده در معبر؟
هوم ؟! … نبایستی بیندیشم
بسکه زشت و نفرت انگیزست این تصویر.
جنگ بود این ، یا شکار ، آیا ؟
میزبانی بود یا تزویر؟“
قصه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست
که شغاد نابرادر را بدوزد – همچنانکه دوخت –
با کمان و تیر
بر درختی که به زیرش ایستاده بود،
و بر آن تکیه داده بود،
و درون چه نگه می کرد.
قصه می گوید:
این برایش سخت آسان بود و ساده بود
همچنانکه می توانست او – اگر می خواست –
کان کمند شصت خم خویش بگشاید
و بیندازد به بالا، بر درختی، گیره ای، سنگی
و فراز آید.
ور بپرسی راست، گویم راست
قصه بی شک راست می گوید
می توانست او اگر می خواست
لیک…
- 199
- 31
A.R
۱۴۰۳/۳/۱ - ۱۹:۱۹
Permalink