فال که می گرفت صدایش عوض می شد، درست عین صدای دری که بعد از دوبار باز شدن نرم می شود، با یک لهجه غریب، کلمات را زمزمه می کرد و بعد از گفتن هرجمله از بالای عینک به من نگاه می کرد انگار بخواهد بداند که درست گفته یا تاییدم را بگیرد.
مویش سفید، یکدست و کم پشت بود و پیراهن خانه اش لک چربی داشت، اما گردنبند مروارید قشنگی انداخته بود توی گردن بلند و چروک خورده اش و کفش های پاشنه بلند عتیقه اش وقت راه رفتن تق تق صدا می داد.
من حواسم نبود به فال گرفتنش، گوشی را گذاشته بودم جلویش و صدایش را ضبط می کردم، در عوض داشتم نگاه می کردم به آینه دور نقره ای قشنگی که پشت سرش روی دیوار بود، از این آینه های جیوه ای که شیشه اش لک و خط داشت، با قاب ملیله کاری ظریف، تکیه داده به دیوار، درست عین پیرزنی که سال ها ناظر برماجراها باشد.
بعد شنیدم گفت به آینه نگاه نکن دختر، گفتم چرا، گفت دارم برایت فال می گیرم شگون ندارد، گفتم چی شگون ندارد، که دوباره فقط گفت توی آینه نگاه نکن.
این را که گفت تازه نگاهم چرخید دور خانه اش، دیدم روی همه آینه ها را پوشانده، پارچه های نازک و گلدارافتاده بودند روی آینه های ریز و درشت قدیمی که این طرف و آن طرف خانه بود، فقط این یکی بود که رویش باز بود، انگار چیزی تویش باشد که وقت فال گرفتن به دردش بخورد.
گفتم چی توی این آینه هست، گفت هیچی دختر، فالت را می خواستی گرفتم، بعد فنجان قهوه نعلبکی ام را برداشت و برد، کفشش روی سنگفرش قدیمی خانه تق تق صدا می داد، آب باران تق تق از ناودان قدیمی روی زمین می چکید و افتادن نعلبکی ها هم توی سینک، تق تق خواب آشپزخانه را می پراند.
بلند شدم از جایم و چند قدم رفتم و توی آینه عتیقه اش به خودم نگاه کردم، نور افتاده بود توی آینه، خم شدم و باز نگاه کردم، دختری که می شناختم آن جا نبود، زنی بود که خط و زخم جیوه های ریخته آینه، روی صورتش نقش انداخته بود، غمگین تر از من بود و مویش یک جوری برق می زد انگار خطی از سفیدی داشته باشد، دست بردم و موی نقره ای را توی آینه لمس کردم، خودم بودم، خود سال های بعدم، انگار کسی به من گفت این جوری می شوی، دلت می شکند و زیر چشمت چند تا خط می افتد اما بازهم می خندی، این را که شنیدم باز خندیدم، خنده ای که همه این سال ها عین نقش روی صورتم ماند، خیلی بعد از آن که از خانه آن زن بیرون آمدم و باران جوری روی سرم بارید که هرچی دیده بودم فراموش کردم.
گفتم نگاه نکن، زن این را گفته بود، آن وقت من برگشته بودم و دیده بودمش، ایستاده بود توی درگاه با پارچه حریری توی دست، اخم داشت، می خواست بروم، گفت خداحافظ و تند تند آمد سمت آینه ورویش را پوشاند، گرچه خبر نداشت که آینه با من حرف زده بود، از چیزی گفته بود که هیچ زن فالگیری نمی دانست، هیچ کس نمی دانست، آینه چیزی توی دلش داشت که از زمان جلوتر بود، این را دیده ام که می گویم.
- 222
- 91
کاربر مهمان
۱۳۹۹/۱۱/۲۴ - ۲۳:۰۲
Permalink