خیال می کردم از آخرین بار که دیدمش صد سال گذشته، ایستاده بودم کنار خیابان و سرانگشتی حساب می کردم، چند روز، چند هفته، شاید چندماه بود اما چرا نمی توانستم به یاد بیاورم، چرا حساب نکرده بودم، شاید چون در این چند ماه دیوانه وار با زندگی جنگیده بودم.
شاید چون چقدر ترس ها و هول ها و خستگی هایی روی دوشم بود که خبرنداشت یا حرف هایی توی گلویم مانده بود که به او نگفته بودم آن طور که عادتم بود و خیال می کردم هرگز تغییر نمی کند.
بعد اما فاصله آمده بود و مثل دیواری بین ما نشسته بود، کسی که خیال می کردم دوستم دارد، بی هیچ حرفی این فاصله را پذیرفته بود و قدم زنان از کنار دیواری که من برای حفاظت خودم از جراحت دوباره، دور خودم کشیده بودم گذشته بود، نه نقبی زده بود و نه دنبال دری گشته بود و نه آن طور که عادتم بود قشنگ قشنگ صدایم کرده بود به اسم که دوباره دیوارم را بشکنم و بگذرم از خط فاصله ها و بگذارم عشق ما را رستگار کند.
اما عشق رستگاری نبود، صدای فاصله ها و تفاوت ها بود، صدای راه های باریک و ترسناکی بود که آدم ها باید به خاطر هم گذر می کردند وعجیب طعم تلاش و زحمت و بردباری می داد، شربتی تلخ که لابد به مذاق هرکسی خوش نمی آمد.
پس دیوار من دیوارچین شده بود و کسی که دوستش داشتم و خیال می کردم دوستم دارد قدم زنان برای همیشه رفته بود ،تو بگو گریخته بود و بعد از ماه ها سرپیچ کوچه ای دور، وقتی برای خودش به سمت دیگری از شهر می رفت، دیده بودمش که زنده است و بی من چه خوب نفس می کشد.
ایستاده بودم و نگاهش کرده بودم، قلبم سوخته بود، جای بزرگی که برای همیشه از آن خودش بود توی تنم، توی ذهنم آتش گرفته بود و من از درد نابه هنگام و غریبش خم شده بودم و به کفش هایم نگاه کرده بودم.
آن وقت یادم آمده بود که این کفش ها چقدر جدیدند که من این چند وقت برای رسیدن به کوه های بلندی که جهان گذاشته بود جلوی پایم، از روی چه بلندی هایی پریده ام و پاهای کوچکم چطور پینه بسته و چطورهفت کفش آهنی و هفت عصای آهنی را پاره کرده تا به این جا رسیده ام.
کفش های من همان کفش های قبلی نبود، من هم دیگر خودقبلی نبودم، هیچ چیز مثل چندماه پیش نبود و کسی که خیال می کردم دوستم دارد، چقدر دور بود از من، انگار که فاصله بین ما صد سال طول کشیده بود، من زخم خورده بودم، درحال تلاش برای کار و زندگی و تسلی دردهای عزیزانم پینه های تازه پیدا کرده بودم و مرد هیچ کدام از این ها را نمی دانست و حتی درک نکرده بود.
مثل همیشه، راحت روی صندلی نشسته بود و جلویش را نگاه می کرد، نه توفانی در دلش وزیده بود، آن طور که برای من می وزید و از زمین بلندم می کرد، نه برای دیدن پرنده ای سفید به سمت پستی ها و بلندی های سیاه دویده بود آن طور که من دویده بودم و نه دردی سینه اش را خراش داده بود آن طور که سینه من زخمی و پر خراش بود.
ایستادم و نگاهش کردم، چطور دوستش داشتم، کی بود اصلا، من کی بودم، چطور گذشت زمان از من چیزی ساخته بود که نبودم، چطور حساس تر و پرتلاش تر و زخمی تر و مسن تر بودم ووقتی توی آینه نگاه می کردم خیال می کردم حتی کمی قشنگ ترم.
ایستادم و خودم را در شیشه مغازه ای نگاه کردم، خود کوچک و کتک خورده ام را بعد مثل مبارزی جسوروسرد وصبور، آستینم را بالا زدم و زخم هایم را به خودم نشان دادم، من بزرگ شده بودم، سواری براسب دیوانه زندگی را همین چند هفته گذشته دوباره یاد گرفته بودم و فهمیده بودم دیگر هرگز تن به شنا در آب های راکد برای رسیدن به آدم های همیشه منتظر نمی دهم.
خوب یا بد بودن من مهم نبود، شاید بد شده بودم، خیلی خیلی تند تر و عصبانی تر و خیلی خیلی قوی تر، اما دیگرمنتظر نبودم، به گوشی تلفن نگاه نمی کردم و بی هوا به امید شنیدن صدای خودم توی خیابانی غریبه روی شانه نمی چرخیدم.
زمان تلخ و صبور به من ثابت کرده بود که همه چیز رفتنی است که جهان هرلحظه درحال تغییر است و آن که با سرسختی جلو می رود، هرچیز خوب و عزیز و سنگینی را که نمی تواند پا به پای خودش ببرد، پشت سرخواهد گذاشت، با کمی دلتنگی و حسرت و آن جای خالی همیشگی در قلب.
شرمین نادری
- 15
- 2