داستان عبرت آموز
داستان عبرت آموز، تصویری عینی از چشمانداز و برداشت نویسنده از زندگی است. هر نویسنده فکر و اندیشه ی معینی در مورد زندگی دارد یا روش برخوردش با زندگی، فلسفه ی زندگی او را مجسم می کند. اکثر داستان های کوتاه از زمان های بسیار قدیم دهان به دهان از نسلی به نسل دیگر گفته شده اند تا امروز به صورت نوشتاری در اختیار علاقه مندان قرار گیرند.
>> داستان عبرت آموز درباره ی مارمولک
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در زمان خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. زمانی که میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال قبل، موقع ساختن خانه کوبیده شده بود!!!
چه اتفاقی افتاده؟
در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
متحیر از این مسئله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چه می خورده؟
همان طور که به مارمولک نگاه میکرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شدیدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!!!
چنانچه موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنی.
>> داستان عبرت آموز کوتاه
زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم وی را در کنار دیگر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
زاهد گفت:« اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».
آسیابان گفت:« تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»
>> داستان عبرت آموز پسرک
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی که پاهای برهنه اش را روی برف جابجا میکرد تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد. در نگاهش چیزی موج می زد، انگاری که با نگاهش، نداشته هایش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشم هاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، اندکی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد داخل فروشگاه رفت. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به طرف خانم رفت. چشمانش برق میزد زمانی که آن خانم، کفش ها را به او داد. پسرک با چشم های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می دانستم که با خدا نسبتی دارید!
>> داستان عبرت آموز و پندآموز درمورد گاندی
گویند روزی گاندی در زمان سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او بخاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آنرا بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آنرا در مقابل دیدگان حیرت زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا میتواند لنگه دیگر آنرا هم برداشته و از آن استفاده نماید.
گردآوری: بخش فرهنگ و اندیشه سرپوش
- 11
- 5