نیمنگاه عشق برای ایرانی ملجأ بوده است و پناهگاه؛ تکیه بوده است و شانهای که هم قوتش ببخشد و هم آرامشگاه اشکهای غصههای تاریخیاش. عشق غنیترین مفهوم تکرارشونده ماندگار به روز شدهای ست که از فرخی سیستانی و سعدی و مولانا در سه نحله متفاوت عاشقانه گرفته تا آثاری چون ویس و رامین و لیلی و مجنون و سلامان و ابسال، نمایندگی تفکر عاشقانه – اجتماعی – سیاسی ایرانی از فردوسی تا ادبیات معاصر بوده و هست. مشروطه میرسد و محبوب تفنگ بهدست میگیرد، میشود همسنگر مبارز مشروطه چی تا در شعرهای بهار و میرزاده و صابر و...به باز خوانی فرنگی از نقشش در خانواده و اجتماع نسوان بپردازد و از پس خواب گنگ سردمداران آزادی و قانونخواهی، صدایش برای نخستین بار از کتابها و دواوین بیرون آمده، در خیابانها شنیده شود؛ چه در قالب مادری که در کارخانه و کارگاه و... کار میکند و نان فرزند میدهد، چه خاطرهنویسی که میشود .
تاریخنگار آخرین بازماندگان تفکر سنتی تا روز نوشت بیمهری گذشتگان باشد. چهار جریان متعهد، مستقل، مهاجرت و دانشگاهی (که تا اوایل هفتاد همگی با محوریت رونماییهای هنری و ادبی پایتخت امکان تظاهر داشتند)، در پی تحولات جهانی و تکنولوژیک، به بازنگری خود پرداختند. به نظر میرسد ورود به شبکه جهانی از طریق اینترنت، به هم خوردن معادلات فرهنگی غالب را در پی داشت. عاشقانههای سپید هشتاد، تعهد به زبان را، کنار عصیان ذاتی کلمه، توأمان دارند. روایت عاشقانه شان، ملغمه جان و تن و خرد است. جان عاصی و تنی نجیب و خردی همواره جهان ستیز. این شعرها کمتر در پی ستیز برای احراز هویت ادبی، که تلاشی مداومند در کشف جهان زبانی و روایی تازه تا پاسخی بیابند به چرایی هروله نسلی که میان آرمان و آسمان در حرکت بود.
درباره شعر دهه هشتاد بسیار گفتهاند و نوشتهاند از مدحاش که ارتباط آسان با مخاطب عام است تا نکوهشاش که از سادهنگاری به سادهانگاری درغلتید! اما چه آن را بستاییم یا نکوهشاش کنیم، غیر قابل انکار است که شعر این دهه از لحاظ پرداختن به مضامین عاشقانه، از لحاظ کمی، از شعر مشروطه به این سو، رکوردشکن بوده و شاید یکی از دلایل اقبال مخاطبان عام-علاوه بر زبان ساده و رایج این دهه- همین «عشقمحوری» آن است و اینکه رگ خواب مخاطب شعر در ایران، پیوسته متصل است با مضامین عاشقانه، در سیر تحول شعر پارسی.
عشق: تکیهگاهی تاریخی
«هرشب/ قسمتی از من/ در استکانی چای سرد میشود/ و قسمتی دیگر/ پشت میز تحریر/ با حلقههای دود مفقود/ کسی که روبه رویت نشسته/ قسمتی نگران است/ که نمیتواند حرفهایش را کامل کند/ به روزنامههای صبح خبر بده/ در ستون گمشدهها بنویسند/ آن کس که مرا در مرزهای خود خواهد یافت/ پیش از تحویل به پلیس مهاجرت/ به تو بازگرداند- علیرضا عباسی»
عشق برای ایرانی ملجأ بوده است و پناهگاه؛ تکیه بوده است و شانهای که هم قوتش ببخشد و هم آرامشگاه اشکهای غصههای تاریخیاش. عشق غنیترین مفهوم تکرارشونده ماندگار به روز شدهایست که از فرخی سیستانی و سعدی و مولانا در سه نحله متفاوت عاشقانه گرفته تا آثاری چون ویس و رامین و لیلی و مجنون و سلامان و ابسال، نمایندگی تفکر عاشقانه – اجتماعی – سیاسی ایرانی از فردوسی تا ادبیات معاصر بوده و هست. عشق نخست خواهش نفسانی برآمده از شادیهای جهانی دهقانانی بود که از زمین سرشار هدیههایی وافر میگرفتند و در اعیاد پیاپی به شکرگزاری این نعمات میپرداختند. نیایششان سلامتی و دانایی و شادخواری وکامروایی بود و چهره اساطیری شاهنامه -حتی بخش تاریخی آن- یادگارهایی از این طرز عشق ورزی دارد. میانه تاریخی اما با تلاطمات مواجه شدن با نیروی قاهر بیرونی و تمرین مدارا با تفکرات دیگری و تحمل شکستها و پیروزیهای حکومتهای پیاپی همراه است. اگر فرصتی از بایدها و نبایدهای رایج پیدا شود و «گوشه دنجی و فراغتی و چمنی» به شرط زیرک بودن یار به قول حافظ امکان عاشقانههایی میافتند که اگر چه ابزار زیبایی شناسانه او نیز حتی بهآلات و ادوات جنگی میماند – از تیر خدنگ و کمان ابرو و تیغ نگاه و رسن گیسو – اما روایت عاشقانهای ست از روح لطیف ایرانی؛ تقابل آنچه دارد و آنچه میخواهد داشته باشد. حدیث شیرین سعدی حکایت وصل و هجران، نصیحت پادشاهان و در مذمت اهل ریاست و معشوق دراز دامن ادب فارسی دوره میانه در خیال شاعران، نگهبانی میشوند تا رقیب کوتهآستین درازدست را امکان گزندی نباشد. عشق، رنگ عوض میکند تا نه مبلغ و شادی افزا و شادی آفرین، که سنگ صبور غصههای بیامان ایرانی باشد از زجرها و پشته پشته کشتههای دیوانگانی که در مسیر تاریخی اجتماعی سیاسی ایرانیان:«آمدند و کندند و سوزاندند و کشتند و بردند و رفتند.»
گرایش به عرفان و عشق عارفانه تمهیدی آگاهانه برای گفتمانی فلسفی – عرفانی بود تا جهان آن روزگار دور افتاده از فرهنگ دور دست باستان را با آیینهای مدارا مدار ایرانی گره بزند و در منابر تقدس، سماع وعظ براه بیندازد. مثنویهای آمیخته به تفکرات صلح طلب و عاشقانههای بزرگمردانی چون شمس، آدمی دیگر طلب میکند و عالمی دیگر. معشوق ایرانی را از دسترس عوام و خواص بیرون میکشد، جایگاهی آسمانی و اثیری به او میبخشد و قدر و منزلتی بدو میبخشد که تاکنون دنیا چنین منزلت عاشقانهای را در آثار ادبیاش به خود ندیده است: محبوبی گرانقدر، همسنگ و همتراز آسمانیان.
عشق معاصر: عشق به انسان
مشروطه میرسد و محبوب تفنگ بهدست میگیرد، میشود همسنگر مبارز مشروطه چی تا در شعرهای بهار و میرزاده و صابر و... به باز خوانی فرنگی از نقشش در خانواده و اجتماع نسوان بپردازد و از پس خواب گنگ سردمداران آزادی و قانونخواهی، صدایش برای نخستین بار از کتابها و دواوین بیرون آمده، در خیابانها شنیده شود؛ چه در قالب مادری که در کارخانه و کارگاه و... کار میکند و نان فرزند میدهد، چه خاطرهنویسی که میشود تاریخنگار آخرین بازماندگان تفکر سنتی تا روزنوشت بیمهری گذشتگان باشد. عشق اگر چه به کافهها و بازارچهها و خیابانها کشیده شده، عشق اگر چه در سر در سینماها طور دیگری تفسیر شده و رقم میخورد، عشق اگر چه در لباسی مردانه و چاقوی قیصر جلوه میکند اما صدای ماندگارش را در شعر معاصر ثبت میکند، میشود اعتراض به وضعیت نامطلوب حاکم، میشود نماد مبارز در خفا، میشود چادری که اعلامیه میپاشد و میرسد به انقلاب، به جنگ، به پس از جنگ و به نسلهای کنونی: «درخت که میشوی به تو فکر میکنم/ نه از روی ریشه کردن/ از روی کندن/ وقتی که قطعیت درخت تعظیم میکند/ تا شعله هایت بلند شوند برای شنیدن آب/ کوتاه شوند/ برای وقتی که با حرف قاطع تبر میافتی/ به خاک/ درخت که میشوی/ نمیشود قطع کنی رابطه ات را با این همه صندلی/ که پایههایت را رقم می زنند برای نشستن/ به تو فکر میکنم نه از روی بستن/ از روی دل/ ریشه/ جان کندن/ ماتم میگیرد از تو که تیر میکشد نگاهم آهم – لیلا صادقی»
زیبا باش تا زیبایی را ببینی
تولد ادبی بسیاری از افراد نسل اکنون ایرانی- نسلی که اکنون عاشقانههایش را مرور خواهیم کرد - به دوره بعد از جنگ میرسد. آبشخور فکریاش، معدود نشریات ادبی پایتخت محور و آخرین نفس آفرینشگران دهه های پیش از انقلاب است. نسلی که مشق و دیکته و آژیر و آمبولانس را، کنار خیابانهای شهید و کوچههای بدرقه دیده و چشیده، خود فرزند تلخکامیهای جنگ و میراث دار آشفتگی نسل پیش از خود، با تجربه یک انقلاب تمام عیار است. نسلی که نخستین محک تازه دولتان مکرر، در برنامهریزیهای فرهنگی و ادبی و... است. کودکیهایی که صدای تیر و همهمه جمعیت را کنار دوان دوان رفتنهای انقلابی، دیده یا چشیده، آنگاه پدرانش را در برابر تند باد، در هجوم و تهدید، به قضاوت نشسته است. نسلی که رسانهاش، خاطره پیر ترهای همیشه متأسف بوده و آلام روزهای دشوار تک و پاتک، تا شرکت در آزمونهای جدید تصویری و صوتی و مکتوب آموزش و تربیتی که در فرهنگ اتفاق افتاده بود یا فرهنگی که در انقلاب در جریان بود.
«دنیا باران هم دارد/ عزیزم نترس!/ از ته دل گریه نکن/ اینجا هنوز خانه دلچسب است/ رفاقت خواستنی است/ آدمها از بوسه لبریز میشوند/ ماهی عید در غربت میرقصد/ و ۱۳ عدد متبرکی است/ عزیزم نترس!/ دنیا بوی امن پیراهن مادر هم دارد/ و مردان هنوز وقتی پدر میشوند/ لبه تیز روحشان کند میشود/ از همه اینها گذشته/ اشک هایت را فعلاً نگه دار- علیرضا بهرامی»
از شاعرانی صحبت میکنیم که به شاعران دهه هشتاد معروفند. نامهایی که متولدین آغازین روزهای انقلاب – کمی دورتر و کمی نزدیکتر- تجربهکنندگان غبار غلیظ برخاسته از شور انقلابی نسل پیش از خود هستند و چشم باز کرده در نخستین شلیک توپهای بعثی. جایی که برادران پدرانشان را بدرقه جنگی نابرابر کردند و خود در نقاشیهای کودکانه شان، نخستین آزمون خلاقیتهای هنری را در تصاویر موشک و خانه و کبوتر و سرخیهای پاشیده به تماشا گذاشتند و همه آفرینش ادبیشان ساعات انشای بلندی بود که سر مشق هاشان از گلوله و نارنجک و لالههای پرپر بود.
«سر پناهی ست شعر / وقتی باران میگیرد/ میتوان در یک صندلی راحتی/ به فکر فرو رفت/ به شکلهایی که باران با خود میسازد/ به جویهای سرگردانی که در کوچهها و خیابا
ن ها به راه میافتند/ به رودخانه ها/ به دریا/ آه/ ماهی قرمز کوچک!/ سرت گیج نرفت؟- مهدی مظفری ساوجی»
ادبیات از دهههای گذشته رسالت بر دوشش را در جریانهای مختلف فکری ابراز کرده بود و حال که مرزها مشخصتر و صداها شنیدهتر میشد، در پایان جنگی خانمانسوز، نسلی میرفت تا همپای تعاریف بروز شده فرهنگ و اجتماع خود، فرصت بعد از نبرد را بیازماید و حاصل از دو اتفاق بزرگ را، آینهای باشد در هستی مدنی و ادبی.
«فراموشت کرده بودم/ مثل هوا با بمبها به یادم آمدی/ و نفسم به شماره افتاد/ و جنوب قلبی شد/ در سینه ام/ حالا منفجر میشوی/ و تکه تکه ام/ وقتی که سنگهایت/ دیگر نه سنگ/ که پارههای روحم بود/ که روی رختخواب جهان میریخت/ به یادم میآیی با نسیم باغهای زیتون/ با خاطرات خیس سواحل/ و نام تو مثل مدالی/ بر سینه جنوب میدرخشد/ حالا اذان بگو/ تا نخلها در ادامه خون تو/ پا شوند/ هر بار اندیشناکی – مجید اکبرزاده»
گرایش اسلامی و انقلابی از ادبیات و هنر، در آزمون سخت حضور در جنگ و چیدمان نو بنیادهای اداری و تشکیلاتی، در جشنوارههای موضوعی پیاپی و اجرای تصمیمات فرهنگی توانسته بود به جذب و پرورش استعدادهای دانشآموزی و بعدها دانشجویی بپردازد. چهرههایی که نام آوران عرصه ادبیات متعهد نامیده شدند، دغدغههای نسل انقلابی - اسلامی خود را در چیدمان فرهنگی و هنری جدید میآزمودند. برادران بزرگتر این نحله امینپورها و سلمانها و حسینیها و پس از ایشان، قزوهها بودند که در نهادی به نام حوزه هنری انقلاب اسلامی جمعهایی ساده اما پر جوش و خروش را راه انداختند تا به باز نمایی عقیدتی – ادبی خود بپردازند و بهطور خاص اما به «روایت فتح» بپردازند.
«نسل بعد/ آب/ در شیب خیابان/ ایستاد/ خیابان / در پای عابران/ پدر/ کتابها را خاک کرد!/ تا من بزرگ شوم/ بزرگ شوم / مردی شوم برای تو؛ / زنی که در کتابها میتوان یافت!/ کتابها را پهن میکنم/ در معاشقه ایوان و آفتاب/ پدر و بوی قدیمی نم / میدوند میایستند/ در شیب خیابان/ خیابان / در پای عابران/ ما / پسری داریم / کوچک؛/ گیاهی/ که روزی جنگل خواهد شد!/ حالا در چهارسوی دیوارها/ تنها هوای توست در حرکت/ باد میآید!/ و زندانی/ پرچم بیقراری است/ به میلهای/ بسته باشی!- آرش نصرت الهی»
سهم گرایشهای دیگر اما، بیشتر از بعد از جنگ یا در خلال آن قابل پیگیری ست. تشتت فکری آرمانگراهای ادبی و اختلافات عقیدتی شان، کنار فضای خاص به وجود آمده، دستهای از این گرایش را به ابراز وجود در مطبوعات تخصصی محدود پایتخت، سوق داده و صداهای از وطن گریخته نیز تا خیلی از انفجار رسانهای بعد اواسط دهه هفتاد، به آوای جمع بدل نگشت. بخشی از ادبیات که در دانشکدههای ادبی دانشگاههای کلاسیکگرا اتفاق میافتاد، همچنان به ادامه مسیر خود بر پایه تصحیح و نقد ادبی (بعدها) ادامه داد، البته کندتر و فرتوت تر. شاعران معاصر – حتی آنان که گرایشهای رادیکالتر داشتند – ترجیح دادند تا ذوق ادبی خود را به دربانی دانشگاه تحویل دهند و مباحث شعری دانشگاهی قصهای پر رنج شد از افاعیل عروضی و باز خوانی چندین باره از متونی که انگار نیازی به بازخوانی و باز آفرینی نداشتند. اسطوره و نماد و زبان کهنی که تالیان سپید شعر بعد از نیما از ادبیات کهن به تن بستند، در قامت ناساز دروس مقید ادبیات فارسی ابتر ماند و تنها رسوب ناخودآگاه آن در ذهن معدودی از شاعران جوان بود که به استعاره و اسطوره در اوایل دهه هشتاد و بعد از آن، رنگ و بویی از دوباره سرایی داد:
«استوای لبهای تو باشد و قطبی دستهای تبعیدی ام/ مثل پدر بزرگ که خان ننه را از قفقاز دزدید/ دگمههای راه ابریشم را یکی یکی گشود/ و در چین و ماچین حیرت قزاق ها/ اسبی را یله کرد که گیسوان فرو ریخته اش/ نعشهای بسیاری را پنهان کرده بود/ اینبار که به جنوب بیایم/ مشتی برف سرخ برایت میآورم/ و یادم باشد/ به ظهیر الدوله بروم/ نغمهای آشنا بیابم/ و برای/ قصرهای تکیده ناصری/ شازدهای خلف باشم/ که از آپارتاید لبهای قرمزت/ زندانها چشیده است – وحید ضیائی»
رودهایی که به یک دریا رسیدند
چهار جریان متعهد، مستقل، مهاجرت و دانشگاهی (که تا اوایل هفتاد همگی با محوریت رونماییهای هنری و ادبی پایتخت امکان تظاهر داشتند)، در پی تحولات جهانی و تکنولوژیک، به بازنگری خود پرداختند. به نظر میرسد ورود به شبکه جهانی از طریق اینترنت، به هم خوردن معادلات فرهنگی غالب را در پی داشت. رشد دانشگاهها و مجلات و قوام یافتن نهادهای فرهنگی همزمان با شکست محدودیت رسانهای کسب و انتشار اطلاعات (با حضور وبلاگها، وبسایتها...) فضای فرهنگی جامعه را بالاجبار به سوی شنیدن صداهای مختلف از تریبونهای مختلف واداشت بهطوری که در اندکزمانی دایره ارتباطات ادبی و فرهنگی، چیدمان غالب سالهای قبل را به هم ریخته، تعدد تریبونها، تنوع گرایش فکری آنها و سهولت دسترسی به اطلاعات، نسل یاد شده این مقال را به مجالی تازه کشاند.
«حالا که رفتهای، بیا/ بیا برویم/ بعد مرگت قدمی بزنیم/ ماه را بیاوریم/ و پاهامان را تا ماهیان رودخانه دراز کنیم/ بعد/ موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار/ بعد/ موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار/ بعد/ موهایت را از روی لبهایت/ لعنتی.../ دستم از خواب بیرون مانده است – گروس عبد الملکیان»
ادبیات متعهد، با توان قوی خود در شناسایی و جذب نسل حاضر پتانسیل ادبی موجود را به یکباره رها شده یافت و دیر زمانی طول کشید تا به همسویی با تغییرات سریع بپردازد با هجمه وارداتی تکنولوژی ناهمخوان بسازد و مدارا کند و بتواند از این ابزار نو در جهت معرفی بیشتر توان هنری و ادبی مبلغان و محبانش استفاده جوید. این درحالی بود که شاگردان دیروز مدارس و شرکتکنندگان مشتاق جشنوارههای ادبی سالهای قبل اکنون در تریبون آزاد وبلاگها و بواسطه ابزارهای گفتوگوی مجازی، گفتمانهای رایج سیاسی دوران را در تعاملات ادبی خویش استفاده میکردند:
«درود بر مردی که عاشقم کرد/ به عطر رازیانه و بابونه/ و بنفشه زارهای فراوان در من پدید آورد - حکیمه ظفری»
ادبیاتی سریع، غیر قابل پیشبینی و لجام گسیخته در جریان بود. در شعر، دهه هفتاد حاصل چنین رخدادهایی در عرصه ادبیات و فرهنگ و تاریخ اجتماعی ایرانیان بود. اتفاقهای سیاسی دهه هفتاد هم به شتاب این خود نمایی بیشتر افزود تا گرایش جوان شعر، نسل تجربه گرای گسیختهای را تظاهر کند که در معادلات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی هم همانند ادبیات و شعر حضوری فعال و نقشی قابل برنامهریزی داشت. اگر زبان عامل قدرت باشد، زبان پریش و پریشانی شعر هفتاد، در توالی اتفاقات و کسب نتایج هر حادثه آنی، به تولد شعری تازه از نسلی تازه انجامید. نسلی که در بستر حقیقت جاری بعد از انقلاب، با نتایج ماهوی آن زیسته، جان و دل تجربه جنگی بزرگ را از سر گذرانده و اکنون در آستانه جوان سالی، هم پای حوادث پیاپی جهانی از جوانی میگذشت.
او، هنوز به غمزه دلبرانه معشوق آرمانی، اثیری و اساطیری، مفتون بود؛ به قدمت تاریخی کلمه - سخت- مبتلا. اگر آرمانهای نسلهایی از پیش ترها در حوادث تاریخی چند، لطمه دیده بود، اما این نسل میراث دار آرمانی بود که بدون در نظر گرفتن گرایش آن، خواستار تغییری به قدمت چند صد ساله بود که آن را عملی کرد پای خاکش - بهعنوان یکی دیگر از همین آرمانهای اساطیری - ایستاد و جان داد و سختیها کشید تا بدان نقطه برسد که در آرامشی نسبی فرزندانش را راهی جوانی کند. شعر این نسل آن آرمان و اسطوره گونگی را دارد. موتیفهای تاریخی شعر ایرانی را ، با وجود عصیان و آنارشیسم زبانی خود، همچنان به دوش میکشد: هجرانیات، معشوق به مثابه تن و وطن، تجلیل از آرمانگرایی، ریا ستیزی و ظلم ناباوری، جدال با جهان و خویشتن:
«پارک ملت/ جای خوبی است/ برای تمرین دموکراسی/ وقتی ایستاده ام/ به انتظار کسی که.../ هنوز هم ایستاده ام/ با دستانی که/ فکر میکنند/ کاش آغوشت/ عدالت بیشتری داشت – سینا علی محمدی» شعر این نسل، با وجود تعهد تاریخی خود به لیلی و لیالی، از تجربههای بومی و گاه جهانی، از سارای تا افیلیا، سر باز نمیزند و خصوصن در امروز آن، به شیوه ترجمان جهان نزدیکتر میشود. محبوبکان شاعران شعر سپید امروز، خصوصاً شعری که این نسل آفریده است، شباهت تام خود را به نمونه تاریخی خود دارند و حفظ کردهاند.
«گذشتن از دریاها ساده نبود/ دست مرا کسی به پیشواز مرگ میفشرد/ چه قدرت کوچکی دارد دست/ و چه شکلهای زیبایی را در خود وقتی که مردهای/ از مرگ همیشه دستها را بهخاطر دارم/ از دستها همیشه خودم/ قطره قطره میچکم از خودم/ تمام تو را به یاد و چیزی از خودم را ز یاد/ من، تقصیر تو نیست/ کسی قاعده را اینجا بلد نیست/ مرا به کشداری روزها شب میکند و قبل من از بعد دیگران آتشی می گیرد/ و خوابها در درها به دیوارها به سقفها و چشم به سقف ها/ چیزی فشارها را از جهان کمانه نمیکند/ تیر همیشه به من میخورد/ وا میگذاردم به تیرها/ روزها را به دست ها/ قبل از همه بعد خودم را از تو پس میگیرم و قبل را شروع میکنم تا حالا/ که خرخره روزها را به هزار و یکم تو کشید/ که چندم در جا زد بر آشوبها/ که از آشوبها راه میروم بر خودم/ بیخودم راه میروم در خودم - افشین کریمی فرد»
گویی چهره مخدوش معشوق زندانی در قالب کلاسیک و نیو کلاسیک شعر معاصر که جز درغزلیات تنی چند، آن تعالی تاریخی و عاطفی را نیافته و تصویری محو و آیرونیکال از محبوب یا محبوبه تاریخی شعر فارسی ست، حیات شعری و زیست ناخودآگاه تاریخیاش را در تجربه شعر سپید ادامه داده است و تجربهمندی شعر مشروطه در راستای شعر کهن ایرانی در بعد امروز ادبیات، تجلی آزادی از آزادیهای اکنون است: «پولها چه قدر کثیف اند!/ وقتی اسکناس باید ریخت/ روی سرت/ وقتی باید برقصی/ با مردی شبیه من/ و حتی سکهای نداشتم/ که بریزم/ روی سر این تلفن همگانی/ نداشتم/ که برقصد/ تو را بگیرد/ و گوشی را نگه داری/ بوق راهبندان توی دستت/ راه بیفتد/ این صدای من است/ تمام بچههایی که شب عروسی تو/ سکه جمع میکنند/ به تو زنگ میزنند؟/ انگشتهای تو هنوز هم نقاش اند/ چشم هایت/ یادت هست؟/ مداد آبی پر رنگی بود/ دستت را گرفتم و آنقدر آسمان کشیدم/ که چیزی از تو نماند/ جز ته مدادی که همین روزها/ مرا در خیابان میبیند/ و نقاشیهای صورتم را خط خطی میکند/ آسمان صاف بود/ باران کشیدی راه راه/ باران راه راه بود و راهم را گم کردم/ میله کشیدی/ میله راه راه بود و به زندان کشیده شد/ حالا ته مداد برای خودش نقاشی شده/ که روی تمام دیوارها/ عکس خدا را میکشد- مجید سعدآبادی»
هر چند در جستوجو بین همه نامهای این مجموعه، مکان اتفاق شعرها از شمال غربیترین تا جنوب شرقیترین نقطه ایران بزرگ، حتی شرق و غرب نقشه جغرافیا را در بر میگیرد اما، تجربیات مشترک این نسل، حس عاطفی غریبی را چون نخی نامرئی بین همه شعرها به رشته کشیده است.
«اصلاً به دیدنم نیا/ دوستت دارم را توی گلهای سرخ نگذار/ برایم نیار/ اصلاً به من/ به ویلای خندهداری در جنوب فکر نکن/ سردرد نگیر/ عصبی نشو/ اصلاً زنگ در، تلفن، خواب، خیال، خودت مرا نزن/ این قدر نمک روی زخم من نپاش/ اصلاً نباش/ با این همه/ روزی اگر کنار بیراههای عجیب حتی/ پیدام کردی/ چیزی نگو/ تعجب نکن/ حتماً به دنبال تو آمده ام- روجا چمن کار»
عاشقانههای سپید هشتاد، تعهد به زبان را، کنار عصیان ذاتی کلمه، توامان دارند. روایت عاشقانه شان، ملغمه جان و تن و خرد است: «چه کسی گفته که میکشد مرا تشنگی/ که حقاً دکههای پایین شهر هم/ چیزی ندارند برایم آنوقت/ تا بخواباندم آرام/ این حرفهای مسخره را/ کدام احمقی زده/ پیش از آنکه ببیندم با لباس خواب/ از سر کار بر که میگردم/ و با لباس کار به ولگردیهای شبانه که میروم/ با دوستانم/ گاهی با خودم/ و گاهی با همسرم/ چه کسی در میان نهاده این را که/ من روزی میمیرم از تشنگی/ در خیابانهای این شهر/ وقتی قرار شده بن نان مجانی بین همه/ با یک پیت نفت/ تقسیم شود هر چه زودتر- داریوش معمار» جان عاصی و تنی نجیب و خردی همواره جهان ستیز. این شعرها کمتر در پی ستیز برای احراز هویت ادبی، که تلاشی مداومند در کشف جهان زبانی و روایی تازه تا پاسخی بیابند به چرایی هروله نسلی که میان آرمان و آسمان در حرکت بود.
«میروی/ آمدنت/ هندسه معوج کوچه را شکر کرده است/ با چای و نان داغ و کش آمدن عسل/ قاشق که میزنی/ بوی شهر/ از آجر نامرتب کوچهها بخار میشود/ روی لبهای ما مینشیند/ و.../ میروی/ فاصله شیرین جاده را زیر میکشی/ دو خط موازی مارپیچ/ به کندوی من میریزی/ بعد دوریست خیابان/ و جای ترمزهای بیدریغ تو/ جان کوچه را شکر ریز کرده است- وحیده سیستانی» استخوان دارهای این دهه، حتی در اکنون شعر هم، تغییر اندکی نشان دادهاند. موج زبان این نسل در افق اقیانوس اگر چه سبز و آرام به نظر میرسد اما طوفانیترین موجها را در واقع بیننده حاضر با خود دارد. شعر این نسل، همپای تجربیات انسانی و اجتماعی آن رشد کرده است و این شانس را داشته که چون پس و پیشش، وابسته یا گسسته تام نباشد. «تنهایی درد نیست/ هزاران درد است/ زخمی که هر روز عمیق و عمیقتر میشود/ تنهایی نگریستن به پنجرهای بارانی است/ اتاق خالی از عطر تو/ تنهایی شعر است/ دشواری مردی که هیچ کس ندارد/ هنگام لالا بگوید/ شب خوش عزیزم/ خوابهای خوب ببینی/ تنهایی غرور مردی تنهاست/ درد میکشد/ نمیگوید دوستت دارم- مزدک پنجهای»
- 20
- 4