آلبرت انیشتین ، برخلاف آن که در حل پیچیده ترین معماهای بشری بسیار توانمند بود، اما مانند هر انسان دیگری بری از خطا و ایراد نبود.
آن کسی که به عنوان شخصیت قرن بیستم انتخاب شد و در کنار داروین به عنوان بزرگ ترین دانشمند تمام اعصار انتخاب شده، به زنش خیانت می کرد و اگر حوصله نداشت سخنرانی کند، راننده اش را جای خود می فرستاد. با این که آلمانی محسوب می شد اما دوبار تابعیت خود را به سوییسی و امریکایی عوض کرد.
چون فکر می کردند کمونیست است، بیست سال زیر نظر پلیس فدرال امریکا بود. و کسی بود که همکاری اش در پروژه منهتن باعث شد بمب اتم ساخته شود و برای همین سال ها خود را ملامت کرد و تلاش بسیار کرد تا خطر استفاده از بمب اتم را به جهان ثابت کند. شاید باورتان نشود «آلبرت انیشتین» برنده جایزه نوبل فیزیک در سال ۱۹۲۱ که در فرهنگ ما و بسیاری از جوامع دیگر به عنوان نابغه و باهوش شناخته می شود، مردی بود با خطاهای معمول انسانی که تصمیمات اشتباه کم نداشت.
لذت موسیقی از کلام بیشتر است
آلبرت انیشتین چهاردهم مارس ۱۸۷۹ در شهر اولم، شهر کوچکی در ناحیه وورتمبرگ آلمان، متولد شد. انیشتین یک ساله بود که خانواده اش به مونیخ رفتند. پدرش، هرمان انیشتین، کارخانه کوچک محصولات الکتروشیمایی داشت. مادرش اما زنی بود اهل هنر و صاحب احساساتی که خاص هنرمندان است و بزرگ ترین عامل خوشی او در زندگی موسیقی بود. عاملی که در زندگی آلبرت هم تاثیر گذاشت و او را تا پایان عمر شیفته نوای ساز ساخت.
هنگام اخذ جایزه نوبل برای سخنرانی به دانشگاه پراگ دعوت شد. تمامی استادان در آن مراسم حضور داشتند. بعد از ایراد یک سخنرانی گرم برای خوشامدگویی به او، از انیشتین خواستند برای آن ها چند کلمه ای سخن بگوید. این دانشمند نابغه گفت: «شاید بهتر است به جای سخن گفتن، برایتان قطعه ای بنوازم که لذتش بیشتر است.» سپس در برابر دیدگان حیرت زده حضار ویولنش را درآورد و قطعه ای از موتسارت نواخت.
کله گنده!
زندگینامه نویسان تصریح دارند آلبرت به هیچ عنوان کودکی اعجوبه نبود. حتی مدت زیادی طول کشید تا سخن گفتن آموخت، طوری که پدر و مادرش وحشت زده شدند که مبادا فرزندشان ناقص و غیرعادی باشد اما بالاخره او شروع به حرف زدن کرد، ولی اغلب ساکت و خاموش بود و هرگز بازی های عادی سایر بچه ها را دوست نداشت.
هنگام تولد سر آلبرت بسیار بزرگ تر از حد معمول بود، طوری که مادرش تصور می کرد ناقص است. انیشتین دیر زبان باز کرد و بسیار آهسته صحبت می کرد. درعوض تمام جملات را در ذهنش مرور می کرد تا قبل از به زبان آوردن آن ها از صحیح بودنشان مطمئن شود. گفته شده انیشتین تا نُه سالگی به همین منوال رفتار می کرد. والدینش از این که فرزندشان عقب افتاده باشد نگران بودند که البته این نگرانی کاملا بی اساس بود. درواقع «سوپ داغ است» جمله ای بود که باعث شد مادرش دست به آسمان بلند و خدا را شکر کند که برخلاف گفته های دوست و آشنا، پسرش لال و عقب افتاده نیست و نه تنها می تواند حرف بزند، بلکه معنای داغی را هم می فهمد.
مسیری که قطب نما نشانش داد
یک مورخ نوشته است: در آن زمان که آلبرت تازه زبان به سخن باز کرده بود و به ندرت حرف می زد یک شب موقع شام سکوت را شکست و گفت این سوپ خیلی داغ است. والدینش خیالشان راحت شد و از او پرسیدند: «چرا تاکنون کمتر سخن گفته؟» پاسخ داد: «برای این که تاکنون همه چیز بر طبق روال خود بوده.»
او در پنج سالگی در بستر بیماری بود که پدرش به او یک قطب نمای ساده جیبی هدیه داد. وقتی دلیل حرکات عقربه قطب نما را فهمید شگفت زده شد. قطب نما را به هر سمتی که می چرخاند همواره یک جهت را نشان می داد، همین موضوع باعث جلب توجه انیشتین شده بود. آلبرت با خودش فکر کرد باید نیرویی بر قطب نما اعمال شده باشد که چنین عمل می کند. این اتفاق بارها در گزارش ها و شرح حال زندگی وی ذکر شده است.
در کنکور قبول نشد
با این که آلبرت مرتب و هر سال طبق تعالیم کاتولیک تحصیل می کرد و از آن ها لذت فراوان می برد و حتی در مباحث مربوط به شرعیات و قوانین مذهبی کاتولیک چنان قوی شد که قادر بود به همه سوال های معلم خود جواب دهد و به همشاگردی هایش در این زمینه کمک می کرد، اما هیچ وقت آدمی مذهبی نشد.
در دوران نوجوانی آلبرت، مشهورترین موسسه فنی در اروپای مرکزی به استثنای آلمان، مدرسه دارالفنون سوییس در شهر زوریخ بود. آلبرت هفده ساله در امتحان ورودی این دانشگاه شرکت کرد و نمره خوبی در ریاضی و فیزیک کسب کرد، اما چون تاریخ و جغرافی اش خوب نبود، در آزمون دانشگاه رد شد. هر چند بعدها در همین جا فیزیک خواند. بعد هم شد کارمند اداره اختراعات.
انیشتین در اداره می نشست و اختراعات ارجاع شده را بررسی می کرد که آیا درست کار می کنند یا نه. همان موقع بود که با همکلاسی دوران دانشگاهش «میلوا ماریچ» ارتباط برقرار کرد پیش از این که ازدواج کنند صاحب دختری نامشروع به نام «لیزرل» شدند؛ کودکی که کسی از سرنوشت آن اطلاعی ندارد و این دانشمند هیچ گاه راجع به او صحبت نکرد. البته بسیاری معتقدند میلوا ماجرا را به آلبرت نگفته و او از وجود بچه بی خبر بوده. با این حال آن ها سال بعد از آن با یکدیگر ازدواج کردند. «میشل زایکمن» در کتاب «دختر انیشتین» نوشته این کودک در سال ۱۹۰۳ به دلیل بیماری مخملک مرده است.
همه زن های زندگی آلبرت
انیشتین و میلوا پس از ازدواج صاحب دو پسر به نام های «هانس آلبرت» و «ادوارد» شدند. با گذشت زمان، انیشتین از همسر خود فاصله گرفت. البته بسیاری معتقدند آلبرت زمانی که از خانه دور بود، دائم به میلوا خیانت می کرد. دعواهای بی پایان آن ها آغاز شده بود، به همین سبب تصمیم گرفتند رابطه شان را بهبود ببخشند. برای بهتر شدن رابطه شان این دانشمند نابغه یک قرارداد عجیب تهیه کرد
طبق این قرارداد آن ها تحت شرایط ویژه ای باید با هم زندگی می کردند. مسئولیتی که آلبرت برای همسرش تعیین کرده بود، چنین بود: «لباس های من همیشه مرتب باشند. سه وعده غذایی خود را به طور مرتب و در اتاقم صرف کنم. اتاق خواب و اتاق مطالعه من همیشه مرتب و تمیز باشند و میز کارم فقط مخصوص استفاده خودم باشد. همچنین باید تمام روابط مرا نادیده بگیری؛ لزوما همه روابط من بنابر دلایل اجتماعی نیست و تنها زمانی که از تو خواستم باید با من صحبت کنی.»
میلوا این شرایط را پذیرفت، اما این قرارداد هم باعث نشد رابطه آن ها دوام چندانی بیابد. آلبرت در سال ۱۹۱۴ به دانشگاه برلین دعوت شد. با این که همسر و خانواده اش در زوریخ بودند، سراغ دخترخاله بیوه اش «السا» رفت که از کودکی همدیگر را دوست داشتند. آلبرت از دو سال پیش از آن با او رابطه داشت. او در برلین به خانه السا که نوه عموی پدرش هم بود، رفت و آمد می کرد و در همین مدت با دختر السا که «لیز» نام داشت هم رابطه برقرار کرد. او پنج سال بعد از حضور در برلین میلوا را طلاق داد. هر چند به او قول داد اگر صاحب جایزه نوبل شود، تمام پول را به او بدهد تا بتواند با آن بچه ها را بزرگ کند.
پسرم! بچه دار نشو
ترک خانواده و طلاق همسرش باعث شد رابطه انیشتین با پسر بزرگش (هانس آلبرت) تا آخر عمر تحت تاثیر این اتفاق قرار بگیرد. هانس آلبرت پدرش را مسئول ترک کردن و تنهایی میلوا می دانست. رابطه بین پدر و پسر زمانی بدتر شد که انیشتین با ازدواج هانس آلبرت و «فریدا کنچ» که از پسرش بزرگ تر بود، شدیدا مخالفت کرد. آن زمان هانس بیست و سه ساله بود. انیشتین به این وصلت راضی نبود و معتقد بود فریدا برای به دست آوردن پسر او نقشه کشیده است.
وقتی تمام حرف ها و تلاش های او بی اثر ماند از پسرش خواست بچه دار نشود چرا که تنها باعث می شود طلاق و جدایی آن ها را سخت تر کند. با این حال هانس با فریدا ازدواج کرد و از او صاحب فرزند شد و تا آخر عمر هم در کنار یکدیگر ماندند تا ثابت شود هوش پسر در امور عشقی از پدرش بیشتر بوده.
هانس آلبرت بعدها به امریکا مهاجرت کرد و در آن جا پروفسور مهندسی هیدرولیک در دانشگاه برکلی شد. حتی در این کشور هم پدر و پسر از یکدیگر دلگیر بودند. وقتی انیشتین مرد، ارث چندانی برای پسر بزرگش نگذاشت. این بخشی از نامه انیشتین به پسر بزرگش هانس آلبرت یازده ساله است: «امیدوارم دوست های قدیمی ات را پیدا کرده باشی. دوستانی که وقتی با آن ها کشتی می گرفتی سرگرم بود. برای پسرها هیچ جایی به زیبایی زوریخ نیست. معلم هایش برای تکالیف مدرسه خیلی اذیت نمی کنند.
به لباس و رفتار هم گیر نمی دهند. راستی پیانو را فراموش نکن. انسان با نواختن موسیقی برای خودش و دیگران لذت ایجاد می کند. خودم امشب قرار است در یک کنسرت کوچک پیانو بزنم. پولش را می دهند به دو هنرمند فقیر...» انیشتین پدری بود که هیچ گاه زندگی خانوادگی مرتبی نداشت با این حال خودش در خانواده مرتب و منظمی به دنیا آمد.
می گویند روزی ملکه بلژیک از انیشتین دعوت کرد به ملاقات او برود. انیشتین دعوت او را پذیرفت، ملکه گروهی از مقامات عالی رتبه دولت و دربار را به پیشواز او فرستاد. این گروه در ایستگاه قطار با برنامه تشریفاتی ویژه ای در انتظار ورود مهمان دانشمند خود بودند. انیشتین با یک جعبه شیرینی در یک دست و ویولن در دست دیگرش از واگن درجه سه قطار پیاده شد و بدون توجه به تشریفات یا جالب توجه آن ها پیاده راه قصر را در پیش گرفت. مقامات تشریفات مدتی بیهوده انتظار کشیدند و ناچار به قصر بازگشتند و به ملکه اطلاع دادند که به ظاهر انیشتین در آمدنش تغییر عقیده داده است، اما خیلی زود مرد کوتاه قدی با سر و کله خاک آلود توجه آن ها را به خود جلب کرد.
آن مرد از جاده منتهی به دربار آهسته آهسته بالا می آمد. همین مرد بعدها باعث شد سلاح های هسته ای در جهان ساخته شود. هرچند او نقش اصلی را در پروژه محرمانه موسوم به منهتن که ارتش امریکا ترتیب داده بود، نداشت اما به مقامات امریکا نامه نوشته که آلمان به زودی بمب اتم خواهد داشت و لازم است امریکا پیش دستی کند. درواقع لئو زیلارد، فیزیکدانی که از آلمان گریخته بود، انیشتین را برای نوشتن نامه ای به رییس جمهور فرانکلین روزولت متقاعد کرده بود.
گفته شده نامه انیشتین و زیلارد یکی از دلایلی بود که باعث شد پروژه مخفی منهتن برای ساخت بمب اتم شروع شود. با این حال و با وجود این که انیشتین فیزیکدانی مشهور و بااستعداد بود ولی ارتش با در نظر گرفتن این که او کمونیست است و با امریکا مشکل دارد از او برای شرکت در پروژه دعوت نکرد. هنگامی که بمب های اتمی امریکا بر شهرهای ناکازاکی و هیروشیما فرود آمد، خواب های دانشمند نابغه آشفته شد و تا آخر عمر تلاش کرد از گسترش سلاح های هسته ای جلوگیری کند؛ تلاشی که چندان موفق نبود.
او در ۱۸ آوریل ۱۹۵۵ پس از حمله قلبی که ناشی از گشادگی سرخرگ ها بود، در بیمارستان پرینستون امریکا درگذشت. در کنار تخت بیمارستان او برگی از محاسبات ناتمامش درباره نظریه اتحاد میدانی یافتند. او در نظر داشت صبح آن روز محاسبات را دنبال کند. آلبرت انیشتین خواسته بود هیچ گونه تشییع جنازه و مراسم عزاداری برایش برپا نکنند، آرامگاه یا لوح تاریخی برایش نسازند.
طبق وصیت او جسدش سوزانده شد و در حقیقت طبق نظریه خودش جسم و جرم او به انرژی تبدیل شد. هر چند آثار و گفتارش به یادگار مانده است. مانند این سخن که «نهایت فرومایگی است اگر رفتار آدمی منحصر به ترس از تنبیه یا امید به پاداش باشد» که تبدیل به جمله قصاری مشهور شده است.
- 15
- 3