فرهاد کشوری نزديك به چهار دهه است كه مينويسد. بيحاشيه است و بيشتر به نوشتن فكر ميكند تا حرفزدن. تاكنون سيزده اثر از او منتشر شده: «بچه آهوی شجاع» در سال ۱۳۵۵ اولین کارش در حوزه کودکونوجوان بود.
کار دیگری از او منتشر نشد تا هفده سال بعد که «بوی خوش آویشن» را نشر داد. یک دهه بعد با انتشار «شب طولانی موسا» که برایش نامزدی جایزه گلشیری را به ارمغان آورد حضورش پررنگتر شد و نامش و کتابش بیشتر شنیده و دیده و خوانده شد. کارهای بعدی او حضور جدی او در ادبیات داستانی معاصر را نشان میدهد: «کی ما را داد به باخت؟ نامزد جایزه گلشیری)، «آخرین سفر زرتشت» (رمان سوم جایزه ادبی اصفهان)، «مردگان جزیره موریس» (رمان برگزیده مهرگان ادب)، «سرود مردگان»، «صدای سروش»، «دستنوشتهها»، «مریخی»، «کشتی توفانزده» و «تونل». بدون شك او نویسندهای واقعگرا است و شخصيتهايش را در متن اجتماع و مبتلا به گرفتاريهاي اجتماعي و تاريخي پيشِ روي مخاطب ميگذارد.
آنطور که در داستان کوتاه «گذشته» میخوانیم او به تاریخِ نهچندان دوری سرک میکشد تا ردی از این مای تاریخیِ انسانِ ایرانی را پیدا کند؛ مای گرفتار در گذار از «گذشته»ای که رهایش نمیکند. فرهاد كشوري متولد ۱۳۲۸ در محله کارگری شهرک شرکت نفتی میانکوهِ آغاجاری است. اهل مسجدسلیمان است که مکان جغرافیای بسیاری از آثارش است و در شاهینشهر اصفهان زندگی میکند.
پا به خیابان نگذاشته بود که جمع ده دوازده نفریای را در سی چهل قدمیاش دید. برای اینکه سروگوشی آب بدهد و متفرقشان کند، با عجله خودش را به آنها رساند. تا او را دیدند برخلاف همیشه اعتنایی بهاش نکردند. بعد که شنید قوای روس و انگلیس از شمال و جنوب، از مرز گذشتهاند و وارد خاک کشور شدهاند و دارند پیشروی میکنند، خیلی جلو خودش را گرفت تا پا به فرار نگذارد.
گفت: «اعلیحضرت زمام امور را در دستان با کفایتشان دارند.»
مرد جوانی گفت: «برکنارش میکنند.»
خواست چشمغرهای به جوان برود، فهمید که بهتر است زیادهروی نکند. بیسروصدا از جمع فاصله گرفت. هفت هشت قدم که دور شد، با گامهای بلند خودش را به خانه رساند. زنش از اینکه زود برگشته بود تعجب کرد. برای اینکه دهان زنش را ببندد تا سوالی نپرسد، گفت: «باید بروم مأموریت.»
لباس آژانیاش را درآورد. لباس شخصی پوشید. با وجود علاقهای که به کلاه پهلوی داشت، کلاه شاپواَش را سر گذاشت. به زن و چهار فرزندش نگاه کرد. سالها بود که هرچند با ترسولرز، نیمچه آب خوشی از گلوش پایین میرفت. حالا باید میگذاشت و میرفت. بغض کرده از خانه بیرون زد. دو قدم نرفته ایستاد. «کجا میرفت؟»
این سوال مثل دو میخ پاهاش را به خاک کف کوچه دوخت. نه دوستی داشت و نه آشنایی. آشناهاش آژانها بودند که نمیتوانست سراغشان برود. هر وقت کسی ازش میپرسید اهل کجاست؟ میگفت: «راستش خودم هم نمیدانم. همه جا بودم.»
اگر پیله میکرد، میگفت: «آژان وظیفهشناسیام.»
به روی خودش نمیآورد که همکارهاش از گذشتهاش خبر داشتند. با این همه روزگار را بر وفق مرادش میدید.
دو-سه دقیقهای از جاش تکان نخورد. مات و مبهوت ایستادنش میان کوچه، توی چشم میزد. آن هم با اخبار ناخوشایندی که از این به بعد از راه میرسید. تا راه افتاد، اسداله بقال جلوش را گرفت. کم مانده بود قالب تهی کند. اسداله گفت: «غارت که نمیکنند؟»
گفت: «کی جرأت میکند. اعلیحضرت زمام امور را در دست دارند.»
اسداله که همپایش میآمد گفت میخواهد اجناس دکانش را ببرد خانه. در جوابش حرفی نزد. پا که به خیابان گذاشت، ده-پانزده نفری توی پیادهرو داشتند از حمله انگلیس و روس میگفتند، پشت به آنها کرد و با عجله رفت. وقتی به نزدیک چهارراه رسید دل تو دلش نبود. سر چهار راه ایستاد. راه رفته را برگشت. هرچه فکر کرد کجا برود چیزی به ذهنش نرسید. تا شب که نمیتوانست توی خیابانها سرگردان باشد. آنهم با این آدمها که هیچی نشده گستاخ شده بودند. باید هرچه زودتر جایی پیدا میکرد، چند روزی آنجا میماند تا اوضاع آرام میشد. پیرمرد میان قامتی که از کنارش میگذشت دست آورد آستینش را گرفت. مجبور شد بایستد تا آستینش را از دست پیرمرد سمج دربیاورد. پیرمرد از دیدنش خوشحال شده بود. چهرهاش انگار آشنا بود. پیرمرد گفت: «به جام نیاوردی؟»
گفت: «نه.»
با عجله رفت و دور شد. نفهمید پیرمرد چه گفت. تنها کلمه گیلان را شنید. سر کوچهای ایستاد. فکر کرد کوچه به کوچه برود بهتر است تا توی خیابانها سرگردان باشد. بعد از خودش پرسید کجا برود؟ هوس چای کرده بود. قهوهخانهای آنطرف خیابان بود. به خودش نهیب زد. قهوهخانه دامی بود که گرفتارش میکرد. باید از آدمها و قهوهخانهها میگریخت. سالها بود که کارش فرار بود. با آژانها فقط مراوده کاری داشت. با اهل محل و کسبه هم آنقدر آشنا میشد که به رفاقت نکشد.
آن طرف خیابان آژانی از جمع روبهروش میخواست متفرق شوند. کسی به حرفش اعتنا نمیکرد. آخر سر مجبور شد بیسروصدا فلنگ را ببندد. به حال آژان غبطه خورد. جایی داشت که برود. او بیجا شده بود. حتی روستای زادگاهش هم جای امنی براش نبود. بعد انگار کشف بزرگی کرده باشد گفت پیدا کردم. با عجله از خیابان گذشت. درشکهای نزدیک بود زیرش بگیرد. صدای نکره درشکهچی را شنید که «یابو»یی حوالهاش کرد. نمیخواست برگردد و با درشکهچی دهن به دهن بشود. خودش را به کوچه روبهرو رساند. اگر کوچه به کوچه میرفت به جنوب شهر میرسید. چند باری رفته بود آنجا، دزدها و قاچاقچیهایی را بازداشت و یا سرکیسه کرده بود. خانه نیمهویرانه، محل زندگی خلافکارهایی بود که او را میشناختند.
وقتی پا به حیاط نیمهمخروبه بزرگی گذاشت که به چهار اتاق ختم میشد، پیرمرد قوزی را دید. بپایِ خانه بود. با دست به پیرمرد اشاره کرد که بیاید به طرفش. پیرمرد تا دیدش به او پشت کرد و غیبش زد. رفت به طرف اتاقی که قوزی را جلوش دیده بود. تا از قاب بیدروپیکر در اتاق کاهگلی تو رفت، همان پیرمرد قوزی را چوب به دست کنار چهار مرد دید. به جز صفدر قمه قلچماق، بقیه مافنگی بودند. کلاه از سر برداشت. مردها شناختندش. او را توی لباس شخصی ندیده بودند. خلافکارها براش دست میگرفتند که با لباس آژانی میخوابد. مردها وحشتزده نگاهش میکردند. گفت: «بازنشسته شدم... فکر کردم بیام با شما کار کنم. به دردسر افتادید، کمکتان کنم.»
نگاه مردها میگفت که حرفش را باور نکردهاند. مجبور شد چندبار به جان بچههاش و به سبیلش قسم بخورد تا قبول کنند که با آنها باشد.
همان اتاق را که تنها، گلیم مندرسی کفش بود به او دادند. شب که شد، مرد قوزی رختخوابی براش آورد. گفت: «رختخواب تمیزتر نداریم.»
تشک را روی گلیم که به قوارهاش بود پهن کرد و رفت. پیرمرد قوزی فانوس را که برد اتاق تاریک شد. وقتی سر بر بالش گذاشت بوی نا خفهاش کرد. نشست روی تشک و فحشی به پیرمرد قوزی داد. دراز کشید. بعد دوباره نشست. بالش را برداشت و بلند شد. یک دستش را جلوش گرفت و آهسته رفت تا پنجهاش به دیوار کنج اتاق خورد. بالش را پای دیوار گذاشت. نشست و تکیه داد به بالش. فکر کرد جاش امنتر است تا توی رختخواب. یکی-دو دقیقه بعد پی برد که در هیچ جای این خانه امنیت ندارد. سعی کرد دیر بخوابد و تا میتواند بیدار بماند. نمیدانست کی خوابش برد.
کسی صداش میزد. چشم که باز کرد نگاه حیران قوزی را دید. نگاهی به رختخواب میکرد و نگاهی به او. کمرش از نشسته خوابیدن درد گرفته بود. به سختی بلند شد. وقتی نگاهش به رختخواب افتاد، میخواست دلیلی برای کارش جفتوجور کند. منصرف شد. با بچه که طرف نبود. قوزی بالش را برداشت تکاند و رختخواب را جمع کرد. رفت نان و پنیر و استکانی چای براش آورد.
لقمهای نان و پنیر به دهان گذاشت.
قوزی گفت: «اینجا میمانی؟»
با دهان پر گفت: «مدتی میمانم.»
«دیشب نرفتی خانه؟»
سوال موذیانهای بود.
لقمه را فروداد. گفت: «نه، نرفتم.»
از خوردن دست کشید. قوزی نگاهش میکرد. فکر کرد این قوزی لابد حرفهاش را الک میکند. چیزی که از توش درمیآورد مقصود او نیست.
گفت: «قصدم کمک به شماست.»
توی چشمهاش نگاه کرد. فهمید حرفی که میزد با آنچه که در سر قوزی میگذشت توفیر داشت. انگار میگفت: «خر گیر آوردی؟»
بعد گفت: «رفقا صلاح دیدند چند روز جای امنی باشم.»
«ناامنتر از اینجا؟»
نمیدانست چه بگوید.
قوزی گفت: «آژانها وقت و بیوقت میریزند اینجا. بیشتر میآیند از ما حق و حسابی بگیرند... اگر دیشب نیامدند نگران اوضاعاند.»
گفت: «اعلیحضرت زمام امور را در دست دارند. آب از آب تکان نمیخورد.»
روز بعد زد به کوچه و خیابان تا سروگوشی آب بدهد. ناامید برگشت. حرف از خلع شاه بود. خداخدا میکرد اینها شایعه باشد والا کارش زار میشد. هر روز که میرفت بیرون ناامیدتر برمیگشت.
نیمهشبی که تخت خوابیده بود، ریختند سرش. تا آمد دستوپاش را جمع کند، طنابپیچش کردند. فکر کرد لابد کسی چغلیاش را کرده و کارش تمام است. صفدرقمه گفت: «شاه خلع شد.»
مسخرهاش نمیکردند. زارزار گریه میکرد. هر کاری کرد نتوانست حرفی بزند. اگر میگفت اعلیحضرت زمام امور را در دست دارد، خندهزار میشد. حرفی نزد. بغض گلوش را گرفت. سرفهای کرد که اگر حرف زد صداش لوش ندهد. گفت: «ولیعهد جانشین پدرش است.»
صفدرقمه گفت اگر میخواهد بماند، او هم باید در قاچاق تریاک باهاشان همکاری کند، والا میاندازندش بیرون.
گفت: «خرجم را میدهم.»
ساعت دیواری خرج پانزده روزش را داد. بعد ناچار شد در محلهها تریاک جابهجا کند. روزی که به روزنامههای کف پیادهرو جلو دکه روزنامهفروشی توی میدان توپخانه نگاه میکرد، چشمش به عکسی خیره ماند. روی پاهای لرزانش نشست. عکس خودش بود. نام و فامیل واقعیاش را نوشته بودند. بلند شد. جرأت نکرد سوار درشکه شود. نمیدانست چطور خودش را به اتاقش رساند. حالا آن خانه نیمهمخروبه هم براش ناامن بود. خوبیاش این بود که آدمهای دوروبرش هیچ کدام اهل نگاهکردن به روزنامه نبودند. اصلا سواد نداشتند.
از آن شب به بعد کابوسی که در سالهای اخیر کمتر گرفتارش بود، مهمان خوابهاش شد. میرزا را بالای سرش میدید. هر کاری میکرد که بلند شود، نمیتوانست از جاش تکان بخورد. انگار چارمیخش کرده بودند به زمین. یکی از شبها خواب دید بالای سرش ایستاده است و نگاهش میکند. داشت قبضه روح میشد. سر از تن میرزا جدا شد و افتاد روی سینه او. نزدیک بود قلبش از جا کنده شود. فریاد زد. بیدار شد. روی تشک نشست. نگران بود که نکند فریادش کسی را بیدار کرده باشد. همان شب تصمیم گرفت صبح زود از آنجا برود. کجا میرفت؟ جایی نداشت که برود. خانهاش ناامنترین جا بود. ماند و خودش را به دست تقدیرش سپرد. نامهای مینوشت به شاه جوان و ازش کمک میخواست. از نوشتن نامه هم منصرف شد. دیگر کمتر از خانه بیرون میزد.
مگر برای جابهجایی تریاک. بیرون هم که میرفت چیزهایی میدید که باورش نمیشد. بیشترِ مردم از خلع شاه خوشحال بودند. سربازهای انگلیسی و روسی و جیپها و کامیونهاشان را توی خیابانها میدید. این روس و انگلیس دیگر از کجا پیداشان شد؟ از روس و انگلیس بدش آمد، چون آمده بودند تا آوارهاش کنند. تعجب میکرد که چطور بعد از بیست سال یادشان افتاد بیایند سراغش. او که حتی اسم و فامیلش را هم عوض کرده بود.
به سرش زد برود خودش را معرفی کند. میدانست که نباید فکرش را هم بکند. آن هم توی این اوضاع قمر در عقرب که معلوم نبود سر از کجا درمیآورد.
شب با خیالی پریشان به رختخواب رفت. یکی-دو ساعتی غلت زد تا خوابش برد. با سروصدا بیدار شد. تا آمد بلند شود روشنایی چراغقوه افتاد روش. آژانها بودند. همهشان را بردند نظمیه، انداختند توی اتاقی و درش را قفل کردند. تعجب میکرد از خیال راحت صفدرقمه و پیرمرد قوزی و سه مرد دیگر. فکر و ذکرشان این بود که صبح خودشان را برسانند پای منقل. به او میگفتند چرا نمیگوید آژان است. او در جوابشان سکوت میکرد. گفته بود آژانها میشناختندش اما به روی خودشان نمیآوردند.
صبح به جز او همه را آزاد کردند، چون روز قبل از دستگیری بهشان رسانده بودند که دست و پاشان را جمع کنند. تنها او خبر نداشت. آنقدر داد و بیداد کرد تا آمدند بردندش پیش یاور.
به یاور گفت آژان است و به فرمان سردار سپه آدمِ دولت شده.
یاور گفت: «شاکی خصوصی داری.»
بعد به آژان کنار در گفت شاکی را بیاورد.
آژان از اتاق بیرون رفت. یکی-دو دقیقه بعد آمد و گفت: «شاکی نیست، قربان.»
یاور گفت: «کدام گوری رفته؟»
یاور آزادش کرد. وقتی از نظمیه بیرون زد انگار دنیا را بهاش داده بودند. به خودش گفت دیگر از چه بترسد؟ هرچند ته دلش هنوز نگران بود، اما دیگر کوچه به کوچه نمیرفت. از خیابان یکراست به طرف خانهاش راه افتاد. تا پا به کوچهشان گذاشت، اسداله بقال از دکان بیرون پرید و بغلش کرد. خوشحال بود که میدیدش. در محله شایعه کرده بودند که اسیر روسها شده بود. خودش را از دست اسداله رها کرد. دلش برای زن و بچههاش حسابی تنگ شده بود. میخواست در بزند که دو نفر زیر بغلش را گرفتند. تا آمد بپرسد چهکارش دارند، بردندش به خیابان. پنج شش نفری هم دنبالشان راه افتادند. هرچه گفت من آژانم کسی به حرفش گوش نکرد. از اقبال خوشش بردندش نظمیه محل کارش. یاور حسنی وقتی به حرفهای دو نفر شاکی گوش کرد، دلایلشان را قانعکننده ندانست. همین که شاکیها پا از نظمیه بیرون گذاشتند که مدرک بیاورند، آزادش کرد. نمیدانست چطور خودش را به خانه نیمهمخروبه رساند، صندوق فلزیاش را برداشت و با عجله به کوچه زد. باید از تهران میرفت تا اوضاع آرام میشد. حرف گیلان را که نمیشد زد. مازندران هم نمیتوانست برود.
وقتی توی گاراژ خیابان ناصرخسرو روی صندلی اتوبوس بنز نشست، سرش درد میکرد. دل تو دلش نبود که اتوبوس اصفهان راه افتاد. بغلدستیاش هنوز ننشسته بِروبِر نگاهش میکرد. تا نشست کنارش گفت: «کجا دیدمت؟»
از غیظ گفت: «همین جا!»
گفت: «جایی دیدمت.»
یقین داشت پیرمرد سبزهروی موفرفری را نمیشناسد.
مرد گفت: «داراب دیدمت.»
دیگر مطمئن شد که او را با کسی اشتباه گرفته است.
گفت: «تا تاریخ امروز از حوالی داراب رد نشدم.»
«نگو!... با همین دوتا چشمام دیدمت.»
میخواست از دست همسفر سمج سرش را به طاق اتوبوس بکوبد.
«یادت نیامد؟»
نگاه خیره همسفر مایه عذاب را روی یکبر صورتش حس کرد. حرفی نزد تا شاید دست از سرش بردارد.
همسفر گفت: «خانه عبداله کوشکی... نیریز بودی.»
چشم چشم کرد شاید صندلی خالی پیدا کند، خبری از صندلی خالی که نبود هیچ، هفت هشت نفری هم توی راهرو نشسته بودند.
«یادت نیامد؟»
میخواست بگوید دست از سرش بردارد. جلو خودش را گرفت.
مرد گفت: «کارمند سجل احوال بودی... چند ماه بیشتر نماندی. پای زنی میان بود... بعدش کجا رفتی؟»
به ناچار به مرد نگاه کرد که گفت: «اسمت رو زبانم میآ... و نمیآ... ها! پاکباز، حسن پاکباز. دیدی راست گفتم؟»
نمیخواست حرف را کش بدهد. ساکت ماند. حتی لهجه گیلکیاش هم از دست همسفر سمج نجاتش نداد. بعد به پاکباز فکر کرد. شاید بد نباشد برود در جلد این آدم. به خودش نهیب زد که او آژان است و جزو ابواب جمعی نظمیه کشور.
شب در اصفهان از اتوبوس پیاده شد. توی راه دل و رودهاش بههم ریخت، از بس چرخهای اتوبوس توی چالهچولهها افتاد. خوشحال بود که از دست همسفر سمجش که یکریز حرف میزد، راحت شد. جلو در گاراژ در نور کمچراغ آویخته از تیرک چوبی خیابان، بر تصمیمی که در تهران گرفته بود هنوز پابرجا بود. مدتی اصفهان میماند. آبها که از آسیاب میافتاد راهی تهران میشد. بوی کباب کوبیده نمیدانست از کجا میآمد که آب دهانش را راه انداخت. حسابی گرسنهاش بود. چشمش به تابلو مسافرخانه کنار گاراژ افتاد. از پله سنگی مسافرخانه بالا رفت. به مسافرخانهچی گفت حسن پاکباز است، کارمند سجل احوال نیریز. شام از گلوش پایین نرفته دراز به دراز روی تشک پرلکوپیس افتاد و خوابش برد.
صبح که از پله مسافرخانه پایین آمد، توی پیادهرو کسی از پشت سر صداش زد. «مشدی! مشدی!»
هرکس بود لهجه گیلکی داشت. تا رو گرداند پیرمرد بلندقدی مچ دستش را گرفت و داد زد: «قاتل! اسکستانیِ قاتل!»
کم مانده بود پس بیفتد. مردهای رهگذر دورشان جمع شدند. خیلی زور زد تا دستش را از پنجه پیرمرد قدبلند گیلک بیرون کشید. پشت به پیرمرد که داد می زد: «رضا اسکستانی!... قاتل!... آژان!... آژان!» شلنگانداز رفت. بخت باهاش یار بود. تنها آژان توی خیابان او بود. تا به خودش آمد کنار سیوسه پل و زایندهرود بود. به امواج خروشان رود نگاه کرد. پیرمرد جلو گاراژ حسابی ترسانده بودش و زیبایی رودخانه و بیشه آنسویش را زهرمارش کرد. وحشت از اینکه دوباره به او بربخورد اصفهان را براش ناامن میکرد.
وقتی برگشت جلو گاراژ، به دوروبرش نگاه کرد که مبادا پیرمرد گیلک آنجا باشد. با عجله از پله سنگی مسافرخانه بالا رفت. صندوق فلزیاش را برداشت. از مسافرخانه بیرون زد. توی دفتر گاراژ، برای یزد اسم نوشت. تا پا به اتوبوس بنز گذاشت همسفر سمج را دید. دیگر از پیلهکردن دیروزش دلخور نبود. آخر او را صاحب نام تازهای کرده بود. توی دفتر مسافران گاراژ اسمش حسن پاکباز بود. روی صندلی آخرهای اتوبوس نشست. مرد جوان کنارش روزنامه میخواند. تا نگاهش به صفحههای باز روزنامه افتاد، انگار پتکی به سرش کوبیدند. میخواست به روی خودش نیاورد. نتوانست. سر جلو برد. عکس خودش بود. مرد جوان، خبر زیر عکس را میخواند. انگار زیرش آب ریخته باشند، تند بلند شد. به حرف راننده که گفت میخواهیم راه بیفتیم وقعی نگذاشت. صدای شاگرد اتوبوس را شنید که گفت: «بر مردمآزار لعنت!»
شاگرد راننده نردبان چوبی گذاشت و رفت روی سقف اتوبوس. ناچار شد طناب دور بار را باز کند تا صندوق فلزیاش را به او بدهد. توی دفتر نتوانست پولی که بابت کرایه یزد داده بود از صاحب گاراژ پس بگیرد. قدم به حیاط گاراژ گذاشت و سردرگم ایستاد.
توی اتوبوس خوابش را دیده بود. در خانه نیمهمخروبه روی تشک دراز کشیده بود. میرزا سرپا ایستاده بود و نگاهش میکرد. با همان موها و ریش بلند. با نگاه عجیبش از خواب پرید. مرد دارابی، کنارش چرت میزد. آنچه ترسانده بودش حالت چشمهاش بود. با همان حالتی که وقتی سرمازده دراز به دراز افتاده بود روی برفهای یخزده توی جنگل، خم شد و لبه کارد را گذاشت روی گلوش. سر خون آلودش را توی کیسه گذاشت. میخواست سر میرزا کوچکخان را ببرد و پاداش بگیرد.
نمیتوانست همانطور بلاتکلیف توی حیاط گاراژ بایستد. به خودش گفت او پاکباز است، حسن پاکباز کارمند سجل احوال. با این حرف دلش قرص نشد. باید به شهر دیگری میرفت. شیراز به ذهنش رسید. راه افتاد تا به ایستگاه سواریهای آباده برود و از آنجا خودش را به شیراز برساند. از در گاراژ پا بیرون نگذاشته بود که پیرمرد قدبلند گیلک را دید که با آژان سبیلویی حرف میزد. تا نیمرخ هر دوشان را دید پا پس کشید. رفت پناه دیوار دفتر. خودش را دلداری داد: «چرا بترسم؟ من رضا اسکستانی نیستم. پاکبازم. حسن پاکباز، کارمند سجل احوال. شاهد دارم. اتوبوس یزد هنوز نرفته... حالا از گاراژ میروم بیرون.»
از جاش حرکتی نکرد. دهانش خشک خشک بود. به دیوار بلند گاراژ نگاه کرد. صندوق فلزیاش را گذاشت زمین. روی پاهای سستش نشست و به دیوار تکیه داد.
- 16
- 6