![رمان غمهای کوچک رمان غمهای کوچک,اخبار فرهنگی,خبرهای فرهنگی,کتاب و ادبیات](https://media.sarpoosh.com/images/9805/98-05-c32-684.jpg)
آلیستر مکلاود(۲۰۱۴-۱۹۳۶) از برجستهترین نویسندههای کانادایی است که با آنکه کم نوشته، اما داستانهای تاثیرگذاری از خود بهجای گذاشته است. بیست داستان کوتاه و یک رمان، حاصل تمام عمر این نویسنده است که بهترین داستانهای کوتاهش در کتاب «جزیره» و تکرمانش هم با نام «غمهای کوچک» منتشر شده. مکلاود برای داستانهای کوتاهش جوایز بسیاری برده از جمله جایزه پنمالامود و جایزه ادبی لانان، و برای تکرمانش «غمهای کوچک» نیز جایزه ادبی بینالمللی دابلین و چند جایزه دیگر. این رمان به فهرست صدتایی رمانهای بزرگ جهان نشریه آتلانتیک کانادا نیز راه یافته است.
نویسندههای بسیاری نیز در ستایش داستانهای مکلاود سخن گفتهاند، از جمله جی.ام.کوتسی که او را یکی از بزرگترین نویسندههای ناشناخته زمانه ما نامید، مایکل اونداتیه داستانهای مکلاود را توامان «بومی و جهانی» برشمرد و آلیس مونرو هم او را نویسندهای توصیف کرد که قادر است خواننده را جادو کند. آنچه میخوانید گفتوگویی است با آلیستر مکلاود درباره مجموعهداستان «جزیره»(ترجمه پژمان طهرانیان، نشر بیدگل) و تکرمانش «غمهای کوچک»(ترجمه محمد جوادی در نشر کتابسرای تندیس) و نقبی به زندگی ادبی و شخصیاش در جزیره کیپبرتون.
در رمان غمانگيز «غمهاي کوچک» و در بسياري از داستانهايت مرگ هميشه در ذهن و تقدير شخصيتهاي اصلي وجود دارد. فکر ميکني اين موضوع به گذراندن دوران جوانيات در کيپبرتون که منطقهاي روستايي است مربوط ميشود؟
وقتي کسي مثل من در منطقه روستايي، بهخصوص در مزرعه، بزرگ ميشود، مرگ را بهعنوان بخش ديگري از چرخه ميپذيرد، بهخصوص درمورد حيوانات. آنها را پرورش ميدهيد، اغلب شاهد بهدنياآمدنشان هستيد، از آنها نگهداري ميکنيد و بعد آنها را ميکُشيد و ميخوريد. بنابراين همانطور که برخي افراد ميگويند، در نزديکي زنجيره غذايي خود بزرگ ميشويد و برخي از حيواناتي که در اين زنجيره غذايي قرار دارند مدتي دوست شما ميشوند، بنابراين فکر ميکنم مردمي که کارشان مزرعهداري و دامپروري است ديدگاه نسبتا غيراحساسي به مرگ دارند.
همچنين معتقدم اگر کار بدني انجام دهيد، مثل يک کشاورز، معدنچي، ماهيگير يا چوببُر، هميشه خود را در معرض خطر قرار ميدهيد. براي چنين افرادي هميشه اين خطر وجود دارد که انگشت يا دست خود را از دست بدهند يا پايشان بکشند يا کشته شوند. اين نوع زندگي از نظر فيزيکي براي زنها هم بسيار پرزحمت است، اما بهطور کلي مردها کار استخراج معدن و قطع درختان و غيره را انجام ميدادند. بنابراين ديدن زنان جوان بيوه يا زنهايي که شوهرانشان بهنوعي فلج شدهاند، چيز عجيب و غيرمعمولي نبود. پس وقتي در چنين محيطي بزرگ ميشويد، مرگ هيچوقت غافلگيرتان نميکند و مسلما چيزي نيست که بتوان از آن اجتناب کرد.
ويژگي ديگري که در داستانهايت ديده ميشود علاقهات به فولکلور، افسانهها و هنر قصهگويي است. قبلا يکبار گفته بودي «دوست دارم فکر کنم که داستان ميگويم بهجاي اينکه آن را مينويسم.» آيا در دوران جوانيات قصهگوي استثنائي و خارقالعادهاي را ميشناختي؟
اسم شخص خاصي در ذهنم نيست، اما در آن منطقه که بودم داستانهاي زيادي را ميشنيدم. همچنين از مطالعه خيلي لذت ميبردم، بهخصوص خواندن آثار ادبي و واقعا مدرسه را دوست داشتم.
چيز ديگري که در داستانهايت زياد ديده ميشود تاريخ است، مخصوصا گذشته دهکده هايلند در جزيره کيپبرتون. در رمان «غمهاي کوچک» و همچنين در داستانهاي کوتاهت بارها به لحظههاي مهمي در تاريخ اسکاتلندي هايلند اشاره کردي. شخصيتهاي داستانهايت معمولا شبيه روآ کالوم، رئيس قبيله در کتاب «غمهاي کوچک» هستند که وقتي به کانادا آمد دو روز اشک ميريخت و به گفته خودش «براي تاريخ و گذشتهاش گريه ميکرد.»
يکي از چيزهايي که سعي کردم در کتاب «غمهاي کوچک» بررسي و کشف کنم، اين است که تاريخ تا چه حد ميتواند پيچيده باشد. ميتوانيم تاريخ را بخوانيم و حقايقي درباره آن بدانيم، اما هرگز نميتوانيم واقعا بفهميم که در ذهن افرادي که در اين حوادث تاريخي دست داشتهاند چه گذشته است.
در بيشتر موارد چنين چيزي نوشته نشده يا اگر نوشته شده، فاتحان، کساني که پيروز ميدان جنگ بودند، اين کار را انجام دادهاند. در «غمهاي کوچک»، برخي از شخصيتها به گذشته تاريخي خود خيلي علاقه دارند و برخي ديگر آن را بديهي تلقي ميکنند و اين بهخصوص در تضاد بين دو پدربزرگ الکساندر صدق ميکند. پدربزرگ جدي الکساندر فرزند يک رابطه نامشروع بوده و اين موضوع مسلما موقعيت خوبي براي او محسوب نميشد. درنتيجه او هميشه سعي دارد بفهمد اهل کجاست. او اصلا پدرش را نميشناسد و وقتي از مادرش در مورد پدرش سوال ميکند، مادرش به او سيلي ميزند و او سريع متوجه ميشود که هرگز نميتواند چيزي درباره پدرش بفهمد.
او حتي تصويري از پدرش هم ندارد، اما از آنجا که اغلب ميشنود که مردم ميگويند «شبيه پدرش است» بيشتر وقتها در آينده به تصوير خودش نگاه ميکند و با فکرکردن به اينکه «پدرم احتمالا شبيه من بوده» سعي ميکند گذشتهاش را ببيند. بههرحال، بهخاطر شرايطي که هنگام تولدش داشته، او يک مرد نسبتا جدي است که مرتب دنبال جواب اين سوال است: «من اهل کجا بودم؟» و اين سوال درنهايت پرسشهاي ديگري را برايش مطرح ميکند: «همه ما اهل کجا بوديم؟» بنابراين او شروع ميکند به مطالعه و کشف گذشته هايلند. از سوي ديگر، پدربزرگ ديگر الکس، که تقريبا از همان اصلونسب پدربزرگ جديترش است، اصلا به اين موضوعها علاقهاي ندارد. او مردي بسيار اجتماعي است که دوست دارد برقصد و با ديگران معاشرت کند. وقتي به گذشته اسکاتلندي خود فکر ميکند، بهنظرش خيلي احساساتي و نسبتا بينظير است.
در رشته ادبيات انگليسي با تمرکز بر رمان انگليسي قرن نوزدهم مدرک دکترا گرفتي. هنگامي که در نتردام بودي براي اولينبار نوشتن را شروع کردي. چه چيزي باعث شد که نوشتن را شروع کني؟
دو چيز باعث شد که شروع کنم به نوشتن. اولين موضوع اين بود که من تقريبا مطالعه کمي در زمينه ادبيات داشتم و آثار ادبي را بهندرت بررسي و تحليل ميکردم. در آن زمان به اين نتيجه رسيدم که بهجاي تجزيه و تحليل داستان «مُردگان» جويس يا داستان «يک گل سرخ براي اميلي» فاکنر، شايد بايد سعي کنم خودم چندتا داستان بنويسم.
موضوع ديگر به دوربودن از خانه مربوط ميشد. متوجه شدم که روزبهروز بيشتر در مورد جايي که بزرگ شدهام فکر ميکنم. نميگويم «دوري باعث ميشود بيشتر به چيزي علاقهمند شويد»، اما فکر ميکنم وقتي از ميهن و خانه خود دور ميشويد، طور ديگري درباره آن فکر ميکنيد و اين قطعا براي من اتفاق افتاد. بنابراين تصميم گرفتم خودم داستان بنويسم و آن داستانها در سرزمين مادريام رخ دهند. البته خيلي پُرکار نبودم، در مدت بيستسال بهطور متوسط هر سال يک داستان نوشتم.
آيا از غناي فرهنگي منحصربهفرد جزيره کيپبرتون اطلاع داشتي؟
آن موقع واقعا به آن فکر نکرده بودم. فقط با خودم گفتم که «فکر ميکنم بايد اين کار را انجام دهم.» شايد همانطور که فاکنر احتمالا شروع کرد به نوشتن داستانهايي درباره محلي در ميسيسيپي که در آن بزرگ شده بود. کيپبرتون جايي بود که بهتر از هر جاي ديگري ميشناختم و به نظر ميرسيد موضوعاتي را که براي نوشتن داستانهايم ميخواستم برايم فراهم ميکرد.
تو هميشه نسبت به بحث درباره تاثيرات احتمالي ادبي روي کارت کمي محتاط هستي، اما متخصص آثار تامس هاردي محسوب ميشوي، موضوع پاياننامهات هم آثار هاردي بوده. همچنين تحليلي از مجموعه دوم داستانهاي کوتاه او منتشر کردهاي. علاوه بر اين، چندين دهه در دانشگاه ويندسور ادبيات قرن نوزدهم بريتانيا را تدريس ميکني. پس ارتباط نزديکي بين کارهاي خودت و آثار هاردي يا ديکنز يا خواهران برونته احساس ميکني؟
نميدانم. مطمئنا همه اين نويسندگان را دوست دارم و فکر ميکنم رمان انگليسي قرن نوزدهم يکي از بزرگترين و بهترين دورههاي رماننويسي بوده است. شک دارم که قرني مثل اين داشته باشيم. اما باور نميکنم که هيچکدام از اين افراد به شکل خاص و مشخصي بر کار من تاثير گذاشته باشند. فکر ميکنم حتي اگر آنها را نخوانده بودم باز هم سبک نوشتنم همين بود. البته هرگز نميتوان در مورد چنين چيزهايي با اطمينان نظر داد.
هاردي مانند خواهران برونته به رابطه بين مردم و محيط آنها بسيار علاقه داشت و اين رابطه در آثار تو اهميت خيلي زيادي دارد.
درست است، اما هنوز نميدانم ميتوانم براي توصيف آن از عبارت «تاثيرگذار» استفاده کنم يا نه. فکر ميکنم شما به سمت چيزهايي کشيده ميشويد که توجه شما را جذب ميکنند و من براي پاياننامهام هاردي را انتخاب کردم چون آثارش را واقعا دوست دارم. بهخصوص از اين ايده خوشم آمد که رمانهاي او، مثل کتاب «بلنديهاي بادگير» نوشته اميلي برونته، معمولا درباره افرادي بودند که در فضاي باز زندگي ميکردند و بهشدت تحتتاثير نيروهاي طبيعت قرار ميگرفتند. همچنين او را يکي از بزرگترين رماننويسان تراژدي ميدانم، اما خيلي قبل از اينکه آثار او را بخوانم به اين چيزها علاقه داشتم و فکر ميکنم حتي اگر آثار هاردي را نميخواندم، باز هم داستانهايم را همانطور مينوشتم که حالا نوشتهام.
تو مثل هاردي با وسکس، و فاکنر با يوکناپاتافا، سعي کردي راههايي براي نوشتن در مورد چشمانداز فرهنگي خاص خودت پيدا کني و سپس از سطح منطقهاي فراتر رفتي و آن را به صورت جهاني مطرح کردي.
وقتي اولينبار شروع کردم به نوشتن، به خودم گفتم «فکر ميکنم بايد اين داستان را در جايي قرار دهم که آن را خوب ميشناسم و برايش اهميت قائل هستم. در اين صورت، بهترين کاري را که ميتوانم انجام خواهم داد و ميبينم که من را به کجا راهنمايي ميکند.» اکنون ممکن است بعضي از مردم بپرسند «اما چرا درباره جايي مثل اين نوشتي؟» اما زماني که راه خود را شروع ميکردم، هرگز مردد نبودم. شايد افرادي ديگري از من بپرسند «چرا درباره نيويورک نمينويسي؟» و من در جواب ميگويم «چون چيزي در مورد نيويورک نميدانم. بدونشک درباره اين شهر اطلاعات کافي ندارم.» حتي حالا هم هميشه به دانشجويانم توصيه ميکنم «اگر قلبا ايمان داريد که اين کار ارزش انجامدادن دارد و آن را بهخوبي انجام ميدهيد، مطمئن باشيد که موفق خواهيد شد.»
اغلب داستانهايت راوي اولشخص دارند، که در آن يک راوي با گزارشها و خاطراتي که معناي داستان را بارزتر ميکنند به رويدادهاي فعلي واکنش نشان ميدهد.
من با افراد بسيار کمي مواجه شدهام که ميگويند: «هرگز نبايد يک رمان را با راوي اولشخص بنويسي و هرگز نبايد داستانهاي کوتاه را با راوي اولشخص بنويسي.» من هرگز اين را باور نکردهام. فکر ميکنم راوي اولشخص ميتواند بهعنوان يک ابزار داستاني تاثيرگذار به کار رود. فکر ميکنم خوانندگان ميتوانند با داستاني که از نقطهنظر راوي اولشخص روايت ميشود بهخوبي ارتباط برقرار کنند. ميتوانيد داستانتان را مانند اسنوپي شروع کنيد: «در آن شب تاريک و توفاني او آنجا را ترک کرد.» اما فکر ميکنم اگر داستان را اينگونه شروع کنيد: «در آن شب تاريک و توفاني، آنجا را ترک کردم» تاثيرگذاري بيشتري دارد. بهنظر ميرسد که ميخواهم به شما بگويم که چه اتفاقي برايم افتاده و خواننده متوجه خواهد شد که داستان براي راوي معناي و مفهوم خاصي دارد.
درنتيجه، اغلب بهعنوان نويسندهاي شناخته ميشوي که شرححال شخصي مينويسد، که البته اينطور نيست. به نظرت اين اشکالي ندارد؟
درست است و من ميخواهم که شما فکر کنيد که اين داستانها حقيقي است. همه هنرها ميتوانند واقعي باشند. اگر به تئاتر برويد بايد فکر کنيد که «اين واقعا ايدي مکبث» است. نبايد بگوييد «اين فقط يک بازيگر است که وانمود ميکند ليدي مکبث است.» اين بخشي از تعليق ما از ناباوري است و اين يک پيروزي تکنيک است. بنابراين هميشه از خوانندگان خود ميخواهم که فکر کنند اين داستانها واقعي و حقيقي هستند.
ظاهرا هيچوقت پيشنويس نمينويسي، اما بهجاي آن روي هر جمله آنقدر کار ميکني تا از نتيجه راضي باشي. وقتي مطمئن نيستي که داستان بايد چطور پيش برود چه کار ميکني؟
بلند ميشوم و در اتاق راه ميروم. گاهي اوقات، نميتوانم يک جمله را خوب و زيبا بنويسم، در اين چنين مواقعي سراغ جمله بعدي ميروم و بعدا برميگردم و آن را درست ميکنم. اما بهطور کلي، تا وقتي که از کار راضي باشم هرگز ادامه نميدهم و سراغ قسمت بعدي نميروم. براي مثال، هرگز نميتوانم يک پيشنويس ۳۵۰ صفحهاي بنويسم و بعد برگردم و آن را ويرايش کنم. براي من مثل درستکردن پله جلوي در است. نميخواهم پله را درست کنم و هفته بعد برگردم و آن را خراب کنم. ترجيح ميدهم همان بار اول کار را درست انجام دهم، حتي اگر پيشرفت کار کُند باشد.
وقتي نوشتن داستان را شروع ميکني، ميداني قرار است چطور تمام شود؟
بله، اما نه خيلي دقيق. ممکن است به خودم بگويم «پدر در پايان بايد بميرد» و داستان من بايد دقيقا به سمت اين اتفاق پيش برود، اما دقيقا نميدانم اين موضوع را چطور ميخواهم بنويسم. سپس به نيمه داستان که ميرسم، آن را دقيق مينويسم و مثلا ميگويم: «پدرم آنجا دراز کشيده بود، زنجيري برنجي دور مچ دستهايش بود و جلبک دريايي لاي موهايش قرار داشت، از جسم او چيزي باقي نمانده بود.» در آن زمان در نوشتن داستان آنقدر غرق شدهام که دقيقا ميدانم ميخواهم در پايان داستان به خواننده چه بگويم. وقتي کتاب «غمهاي کوچک» را مينوشتم، تصوير نهايي چاه که از زير يخ نمايان ميشد چيزي بود که سالها قبل از اينکه کتاب را تمام کنم درباره آن تصميم گرفته بودم. بعد از اينکه آن را انتخاب کردم داستان را به سمت آن پيش بردم.
دهسال طول کشيد تا «هديه گمشده نمکين خون»، اولين مجموعهداستانت را تمام کردي و دهسال هم طول کشيد تا مجموعهداستان دومت «همچنان که پرندگان خورشيد را با خود ميآورند» را.(البته اين دوکتاب بعدها در يک کتاب مستقل بهنام «جزيره» منتشر شدند). سپس بيش از سيزدهسال طول کشيد تا رمانت را تمام کردي. آيا مشکل کمبود وقت داشتي؟ آيا وظيفه تدريس و نگهداري از خانواده پرجمعيتت باعث شد نوشتن هرکدام از اينها آنقدر طولاني شود؟ يا اينکه خودت ترجيح ميدهي با همين سرعت داستان بنويسي؟
تنها دليلش محدوديت زماني بوده. هر روز فقط بيستوچهار ساعت دارد و من کارهاي ديگري هم دارم که بايد انجام دهم. در يک دوره از زندگيام، زماني که چيزي نمينوشتم، نگران بودم که به نوشتن تنبل شوم. بنابراين تصميم گرفتم هرروز دوساعت را به نوشتن اختصاص دهم، اما اين کار تاثيري نداشت. اگر مثلا تا ساعت چهار مشغول انجام کارهاي ديگر بودم، باز نگران ميشدم که هنوز کاري نکردهام. پس ممکن بود انجام آن را براي ساعت دهشب بگذارم، اما ساعت ده فقط دوساعت تا نيمهشب وقت داشتم و آنقدر خسته بودم که واقعا نميتوانستم خوب فکر کنم. بنابراين تمام تلاشهايم براي ايجاد نظم و انضباط فردي بهجاي بهترشدن اوضاع، شرايط را بدتر ميکرد. بنابراين اين ايده را کنار گذاشتم و اين حقيقت را پذيرفتم که در تعطيلات ميتوانم بهتر و بيشتر کار کنم. بهعنوان يک استاد دانشگاه در طول ترم کارهاي زيادي بايد انجام دهم و بايد به همسر و شش فرزندم هم رسيدگي کنم. اما بابت هيچچيز افسوس نميخورم و پشيمان نيستم.
مینا وکیلینژاد
- 17
- 1