امروز را به نوعی در تقویم کشورمان زادروز مولانا شاعر نامی ایرانزمین میدانند. شاعری که دفترهای مثنوی او از یک سو و غزلیات شاذ و سرکش و مهارناپذیرش از سوی دیگر، به کوهی سترگ در ادبیات فارسی ایران تبدیل شده است. او که زاده بلخ خراسان است و بعد از گشت و گذار در اطراف و اکناف سرانجام در قونیه آرام گرفت، با این حال هر جا که میرفت، زبان فارسی ابزار بیمثال سخنسرایی و خلق آثار بدیع و فاخری بود که هنوز بعد از گذشت قرنها کسی به سان مثنوی شعری نسروده است و کسی دفتری چون غزلیات شمس با آن همه شوریدگی و رهاشدگی نسروده است.
آثار و زندگی این شاعر بعد از گذشت قرنها فضای بیشماری از بحث و جدلها و حرف و حدیثهای ادبا و شاعران و عارفان را به خود اختصاص داده است، به صورتی که هر کس به گفته مولانا از ظن خود یارش میشود و به تحلیل آثار او و همچنین به بررسی زندگیاش میپردازد. شاید از نگاه بسیاری از مولویشناسان اوج زندگی مولانا به دیدار او با شمس برمیگردد که باعث دگرگونی فکری، عقیدتی و حتی زیستی این شاعر شوریده شد. شوریدگی شمس به صورتی در زندگی او سنگینی میکرد که به همان نسبت در اشعار و خاصه غزلیات او تجلی یافت.
بسیاری غزلیات مولوی را که امروزه به غزلیات شمس مشهور است، آتشفشان روحی و روانی مولانا میدانند که بعد از دیدار با شمس فوران کرده است. آثار او نقش مهمی در تبیین و تدوین اندیشههای عرفانی و صوفیانه دارد. در باره دیدار این دو نقلی تاریخی است که میگوید: «در حدود سال ۶۴۲ هجری قمری، جلال الدین محمد ۳۷ ساله بود که روزی در بازگشت از درس مدرسه پنبهفروشان، عابری ناشناس در مسیرش قرار گرفت و راه او را برای همیشه تغییر داد.
شمس در لباس تاجری ناشناس از او پرسید: «صراف عالم معنی، محمد برتر بود یا بایزید بسطامی؟» مولانا از سر خشم و غرور پاسخ گفت: «محمد(ص) سر حلقه انبیاست، بایزید بسطام را با او چه نسبت؟» درویش تاجرنما بانگ برداشت: «پس چرا آن یک سبحانک ما عرفناک گفت و این یک سبحانی ما اعظم شانی به زبان راند؟» و پاسخ شنید: «بایزید تنگ حوصله بود و لذا به یک جرعه لسان گشود؛ محمد(ص) دریانوش بود و جام عقل و سکون خود را از دست نداد.» مولانا این را گفت و به مرد ناشناس نگریست؛ پس از این گفتار، بیگانگی آنان به آشنایی تبدیل شد و خورشید وجود مولانا از پس این دیدار تابیدن گرفت.»
اغراق نیست که گفته شود، این دیدار تاریخی بیبدیلترین دیدارهای مراد و مریدی در تاریخ ادب و هنر ایران است که بعد از گذشت قرنها بسیاری سعی کردند به تفسیر آن بنشینند و از منظرهای گوناگون آن را بررسی کنند. اگر بخواهیم در غزلیات شمس نمونههایی از دلدادگی مولانا به شمس را شاهد مثال بیاوریم، به اذعان اکثر مولویپژوهان کل دفترش میتواند خط خط برای شمس سروده شده باشد. مثل«زاهد بودم، ترانه گویم کردی/ سر حلقه بزم و باده جویم کردی/سجاده نشین با وقاری بودم/ بازیچه کودکان کویم کردی». ضمن آنکه در دفاتر مثنویاش شمس به هر شکل و صورت برای مولانا جلوه میکند. در دفتر اول مثنوی چنان از شمس سخن میگوید که گویی رکنی از ارکان هستی او را تشکیل میدهد:«عاشقی پیداست از زاری دل/نیست بیماری چو بیماری دل...»
بعد از آنکه در ادامه عشق را اصطرلاب اسرار خدا میداند و مدعی میشود که هرچه از عشق گوید کم است، عشق بیزبان را روشنتر از هر چیز میداند که قلم از نوشتن آن به عجز در میآید و عقل هم مثل خر در گل میماند، علن میزند که «آفتاب آمد دلیل آفتاب/ گر دلیلت باید از وی رو متاب» این آفتابی که او از منظر و مناظر شمس درک میکند، «شمس است که هر دم نور جانی میدهد» و در ادامه به صراحت میگوید:«خود غریبی در جهان چون شمس نیست/شمس جان باقیست کاو را امس نیست/ شمس در خارج اگر چه هست فرد/میتوان هم مثل او تصویر کرد/شمس جان کو خارج آمد از اثیر/نبودش در ذهن و در خارج نظیر.../چون حدیث روی شمس الدین رسید//شمس چارم آسمان سر در کشید/واجب آید چونک آمد نام او/شرح کردن رمزی از انعام او..../من چه گویم یک رگم هشیار نیست/شرح آن یاری که او را یار نیست/شرح این هجران و این خون جگر/این زمان بگذار تا وقت دگر» تا آنکه در پایان این دفتر تاکید میکند:
فتنه و آشوب و خونریزی مجوی
بیش ازین از شمس تبریزی مگوی
این ندارد آخر از آغاز گوی
رو تمام این حکایت بازگوی
عادل جهانآرای
- 10
- 6