وقتی در نخستین ساعات روز سوم شهریور سال ۱۳۲۰، متفقین تمامیت ارضی ایران را زیرپا گذاشتند، همه چیز تمام شده به نظر میرسید. ارتش رضاشاه خیلی زود ضعف خود را آشکار کرد و عقب نشست اما این اقدام، یک تراژدی مطلق نبود؛ با وجود فرار فرماندهان ارشد، تعدادی از سربازان، جانانه مقاومت کردند و در راه وطن به شهادت رسیدند.
یکی از مهمترین مقاومتها در شهر جلفا رخ داد. هنگامی که نظامیان شوروی قصد عبور از پل فلزی روی رودخانه اَرَس را داشتند، سه ژاندارم شجاع و از جان گذشته، حاضر به عقبنشینی نشدند و مردانه در برابر متجاوزان ایستادند. «مصیب محمدی»، «سید محمد راثی هاشمی» و «عبدا... شهریاری» با استفاده از موقعیت جغرافیایی برتر نسبت به متجاوزان، به دفاع از میهن پرداختند.
ارتش تا بُن دندان مسلح شوروی که انتظار چنین مقاومتی را نداشت، برای عبور از تنها معبر مطمئن آن منطقه، ناچار شد ۴۸ ساعت با سه سرباز دلیر ایرانی درگیر شود. این سه، نهایتاً در نبردی نابرابر به شهادت رسیدند.
سلحشوری و مقاومت آنها چنان دشمن را تحت تأثیر قرار داد که پس از یافتن پیکرهای غرق در خونشان، آنها را با احترام دفن کردند. مزار آنها در کنار پل فلزی جلفا، یادمان و یادآور سلحشوری و وطن دوستی سربازان ایرانی است.
سپهبد احمد امیراحمدی در سال ۱۲۶۷ خورشیدی در اصفهان متولد شد. او از عوامل اصلی کودتای سوم اسفند سال ۱۲۹۹ و نخستین کسی بود که به دستور رضاشاه به درجه سپهبدی رسید. امیراحمدی در طول حیات خود هشت بار وزیر جنگ، دو مرتبه وزیر کشور، پنج نوبت فرماندار نظامی تهران، دو بار فرمانده کل ژاندارمری و سالها فرمانده لشکرهای لرستان و آذربایجان بود.
پس از کودتای سوم اسفند، امیراحمدی به درجه میرپنجی دست یافت. در سال ۱۳۰۱ که مقدمات تشکیل پنج لشکر در ایران فراهم شد، با درجه امیرلشکری به فرماندهی لشکر غرب که مرکز آن در همدان بود، منصوب شد. قبل از به سلطنت رسیدن رضاخان، در شهریورماه ۱۳۰۴ به سمت رئیس کل امنیه مملکتی (ژاندارمری) برگزیده شد و نزدیک به چهار سال در این سمت باقی ماند و سپس فرمانده لشکر آذربایجان شد.
در شهریور ۱۳۲۰ و اشغال خاک ایران از سوی متفقین، رضاشاه قبل از ترک کشور، سپهبد امیراحمدی را به سمت فرماندار نظامی تهران منصوب کرد. او در شانزدهم آذر ۱۳۲۰ برای نخستین بار در ترمیم کابینه فروغی بهعنوان وزیر کشور شرکت کرد و پس از آن در ۱۸ مرداد ۱۳۲۱در کابینه قوامالسلطنه به وزارت جنگ برگزیده شد. پس از سقوط قوام و روی کار آمدن علیاصغر سهیلی در تاریخ ۲۸ بهمن ۱۳۲۱، پست وزارت جنگ دوباره به امیراحمدی واگذار شد و در تمام دوران نخستوزیری سهیلی در این سمت باقی ماند.
سپهبد امیراحمدی در ۲۵ بهمن ۱۳۲۴ وارد کابینه قوام شد و در چهار کابینه او پست وزارت جنگ را عهدهدار بود. در ششم دی ماه ۱۳۲۶ در کابینه ابراهیم حکیمی بر مسند وزارت کشور نشست. وی همچنین در ۲۳ خرداد ماه ۱۳۲۷ در کابینه عبدالحسین هژیر و در ۳۰ آبان ماه ۱۳۲۷ در کابینه محمد ساعد به وزارت جنگ منصوب شد. در سال ۱۳۲۸ پس از بازنشستگی و تأسیس مجلس سنا، از سوی محمد رضا پهلوی مقام سناتور انتصابی تهران را گرفت و تا زمان مرگ به مدت ۱۶ سال این مقام تشریفاتی را داشت.
امیراحمدی در روز پنجم آذرماه سال ۱۳۴۴ در ۷۷ سالگی بر اثر ابتلا به بیماری سرطان معده در تهران درگذشت.آنچه میخوانید خاطرات او از روزهای اشغال است.این خاطرات در مجله تهران مصور ( اول شهریور ۱۳۴۲ - شماره ۱۰۴۲ ) منتشر شده اند. « ایران» به دلیل اهمیت این خاطرات، آن را باز نشر می کند و به حکم امانتداری، هیچ دخل و تصرفی در ادبیات آن انجا م نمی دهد.
در روزهای شوم شهریور که بنیان سعادت و تار و پود هستی مملکت در معرض خطر قرار داشت، من از طرف اعلیحضرت رضاشاه فرماندار نظامی تهران بودم. وقتی قشون اجنبی به ما شبیخون زدند و نواحی مرزى را اشغال کردند، من به حفاظت خطوط ارتباطی تهران بیشترتوجه نموده و نقاط حساس و مهم اطراف تهران بخصوص پل رودخانه کرج، پل رودهن، پل جاجرود، پل رودشور، کهریزک و چند موضع بین تهران و ورامین را کاملاً زیر نظر داشتم.
به علاوه برای اینکه غافلگیر نشویم بوسیله مأموران موتوسیکلت سوار مخفی، ارتباط کلیه جادههایی را که به تهران منتهی میشد با تلفن و مأموران مزبور حفظ کرده و هر شب تا صبح در شهربانی مانده و به وسیله تلفن با مأموران صحبت میکردم. پس از اینکه ارتش تسلیم شد، شورویها و انگلیسیها موافقت کردند که نیروهایشان در اراک و قزوین متوقف شده و از این دو نقطه تجاوز نکنند. شب دهم شهریور ماه ۱۳۲۰ یکی از پستهای مخفی با تلفن به من اطلاع داد که صدای زنجیرهای تانک و حرکت ارابههای جنگی را میشنود ولی در تاریکی شب به هیچ وجه قادر نیست تعداد و نوع آنها را تشخیص بدهد.
هنوز گزارش او تمام نشده بود که ناگهان ارتباط ما قطع شد، هرچه او را صدا کردم جوابی نداد. با پست بعدی تماس گرفتم اوهم گفت صدای نزدیک شدن موتورهای جنگی را میشنود ولی به علت خاموش بودن چراغ هایشان قادر نیستم چیزی ببینم. چند لحظه بعد این پست نیز از کار افتاد. پست سوم هم پس از چند کلمه صحبت غافلگیر شد و این پست نیز از دسترس خارج شد.
آخرین پست مخفی که با من صحبت کرد پست منطقه (کردان) بود. این پست در سپیده بامداد موفق شد تانکها و زره پوشها و کامیونهای جنگی ارتش سرخ را تشخیص دهد و حتی تعداد ارابهها و کامیونها را که به طرف تهران در حرکت بودند به ما بگوید اما به فاصله کوتاهی مأمور مخفی این پست نیز دستگیر شد و ارتباط ما با کردان نیز قطع شد.
پس از آنکه از نقشه غافلگیری نیروهای شوروی مطلع شدم بلافاصله با تلفن جریان را به عرض اعلیحضرت رضاشاه رساندم و پس از آن نیز ایشان چندین بار با تلفن با من صحبت کرده و مرتباً جریان حرکت نیروی شوروی را سؤال میفرمودند.
ساعت ۵ صبح اعلیحضرت از سعدآباد به تهران آمدند و پس از مدتی توقف و مذاکراتی که با ایشان صورت گرفت تهران را ترک فرمودند.هیچگاه صدای خشن و خشمناک اعلیحضرت را که به من فرمودند: «احمدی، تهران و مردم آن را به تو میسپارم» فراموش نمیکنم.
نخستین پیمان شکنی
روز بعد از حرکت مخفی ارتش شوروی به سوی پایتخت، با محمد علی فروغی نخستوزیر ملاقات کرده و کلیه حوادث شب قبل و اطلاعاتی را که مأموران مخفی اطراف تهران از حرکت تانکها و نیروهای اعزامی شوروی داده بودند به اطلاع وی رساندم. زمانی که فروغی از اوضاع و پیمان شکنی روسها و نارویی که میخواستند به انگلیسیها بزنند باخبر شد، بلافاصله اقدامات سیاسی را آغاز کرد.
معلوم شد انگلیسیها هم از حرکت غافلگیری روسها مطلع شده و سریعاً به یک واحد موتوری سریع السیر خود دستور حرکت به طرف پایتخت دادند. بهطوری که همان روز شنیدم نقشه شورویها این بود که مخفیانه به حوالی تهران رسیده و پس از گرفتن مواضع مهم پایتخت بلافاصله بوسیله عوامل خود در تهران بلوا وشورش ایجاد کرده و با این بهانه تهران را اشغال کنند. بهطوری که میدانیم نیروهای اشغالی بیگانه طبق قوانین بینالمللی حق ورود به شهرها را ندارند، اما هرگاه در شهرها بلوا و آشوب شد، قوای اشغالی حق تصرف شهرها را خواهد داشت.
در جنگ دوم جهانی نیز نیروهای آلمان و شوروی با ایجاد بلوا و شورش در شهرها، به نام حفظ امنیت وارد شهرها شده و آنجا را اشغال میکردند. ارتش شوروی هم بنا داشت همین نقشه را در تهران عملی سازد و اگر ما از حرکت آنها باخبر نشده و غافلگیر شده بودیم، شاید امروز ما دارای وضع دیگری بودیم.
آشوب و بلوا در تهران
روز ۱۶ شهریور به من اطلاع دادند که ۲۳ نفر از افسران ارتش شوروی که از سال ۱۳۱۲ بهعنوان مهاجر در ایران زندگی میکنند درکوچه «آقا قاسم تاجرباشی» اجتماعی تشکیل داده و خانه آنها محل ملاقات و رفت و آمدهای مخفیانه است. یکی از افسران رشید و وفاداری را که در تهران باقیمانده بود با یکدسته سرباز مأمور دستگیری آنها کردم.
همین که شب فرا رسید افسر مذکور خانه را محاصره کرده و تمام ساکنین آن را دستگیر و به فرمانداری نظامی آورد. تا صبح روز بعد از همه آنها بازجویی کردیم. همه آنها اقرار نمودند که ورقه هویت هیچ کشوری را ندارند و هیچکدام هم نتوانستند نشانی منزل و محل کارشان را بیان کنند. ساعت ۹ صبح روز بعد که قصد داشتم پرونده دستگیرشدگان را به وزارت خارجه ببرم، ناگهان خبر دادند که وابسته نظامی سفارت شوروی تقاضای ملاقات دارد. او پس از اینکه وارد اتاق کارمن شد بدون مقدمه گفت: «چرا افسران شوروی را دستگیر کرده اید؟.»
از این موضوع اظهار بیاطلاعی کرده و گفتم: «محال است چنین کاری شده باشد.» او خیلی سعی داشت که من ماجرای مجهول الهویهها را شرح دهم ولی من هم اصرار داشتم به او حالی کنم که هیچ افسر وابسته به شوروی دستگیر نشده است. پس از مدتی چانه زدن سرانجام او گفت مأموران شما دیشب در خیابان ناصرخسرو ۳۵ نفر را دستگیر کردند که بین آنها ۲۳ افسر شوروی است. به او گفتم تصور میکنم گزارش خلاف به شما دادهاند، زیرا هماکنون متن بازجویی همه آنها جلوی چشم شما، روی میز است.
این ۲۳ نفر خود را مجهول الهویه و مجهول المکان معرفی کردهاند ولی مابقی از جمله مهاجرینی هستند که شناسنامه و تابعیت ایران را دارند. وابسته نظامی سفارت شوروی گفت: «درست است، این ۲۳ نفر افسران قفقازی هستند که برای دیدن اقوام و دوستانشان که در سالهای قبل به ایران آمدهاند، مرخصی گرفته و به اینجا آمده بودند.» به او گفتم ضمن یادداشتی همین ماجرا را بنویسد تا بلافاصله آنها را آزاد کنم.
او وقتی صحبت آزادی افسران را شنید بسرعت از دفتر کارمن خارج شد، من هم به وزارت خارجه رفتم و از مرحوم علی سهیلی وزیر خارجه درخواست کردم که عین ماجرا را بهصورت یک یادداشت تا یک ساعت دیگر به سفارت شوروی بفرستد. تلفنها بهکار افتاد و با موافقت اعلیحضرت همایونی و نخستوزیر یادداشت تهیه و قبل از اینکه وابسته نظامی شوروی برای بار دوم به ملاقات من بیاید، یادداشت مزبور به سفارت شوروی فرستاده شد.
وقتی برای دومین بار وابسته نظامی سفارت شوروی به فرمانداری نظامی تهران آمد، گفت بهطورشفاهی متعهد میشوم که همه آنها را همین امروز از مرز ایران عبور دهم. من هم دستور دادم ۲۳ افسر را آزاد کردند، اما مهاجرینی را که شناسنامه ایرانی داشتند، به جنوب تبعید کردم. بعدها اطلاع پیدا کردم که فقط دو نفر از افسران شوروی در تهران ماندند و بقیه مأمور نقاط شمالی شدند. سختگیری درمورد مهاجرین این بود که آنها در تحقیقات گفته بودند، مأموریت داشتند در تهران بلوا و شورش بر پا نموده و با نا آرامیهای ساختگی قوای شوروی را وارد پایتخت کنند.
مجلس و مجلسیان
هنوز خستگی حوادث اشغال ایران و کمیته بلوا و آشوب رفع نشده بود که ناگهان یکی از اعضای سابق «حزب مساوات» که ضد کمونیست معروفی بود خود را داخل اتاق کارمن انداخت و گفت امروز قرار است تروریستها و کمونیستها مجلس را متصرف شده و آنجا را آتش بزنند و کلیه نمایندگان را بکشند. با اعتمادی که به این فرد وطن پرست داشتم، بلافاصله یک گردان سرباز بطرف مجلس حرکت داده و خودم پیشاپیش آنها پیاده بطرف مجلس براه افتادم.
در بین راه گروههای کوچک مسلح قفقازی را که آماده حمله بودند دستگیر کرده و آنها را به زندان موقت فرستادیم. وقتی به مجلس رسیدیم، ابتدا در پشت بامها و نقاط حساس مجلس، پست نظامی گذاشتم و آنگاه به ملاقات حاج حسن اسفندیاری (محتشم السلطنه) رئیس مجلس رفتم. با او نیم ساعت درباره حوادث احتمالی صحبت کرده، جریان دستگیری افراد مجهول الهویه و آتش زدن مجلس را گفته و خواهش کردم توصیه کند که مجلسیان با ما همکاری کنند.
حاج محتشم السلطنه خیال کرد از او میخواهم نمایندگان مجلس تفنگ بهدست گرفته از ساختمان مجلس دفاع کنند ولی من به او گفتم چنین توقعی ندارم فقط خواهش میکنم روحیه نمایندگان را قوی کرده و آنها را برای حوادث احتمالی آماده نمایید.
چون صحبت از مجلس شد بد نیست بگویم که در آخر شهریورماه به من گزارش رسید که عدهای از نمایندگان قصد دارند، تهران را ترک نموده و همگی به اصفهان بروند و در آنجا مجلس تشکیل بدهند. این اقدام اگرچه در زمان خطر لازم بود ولی در آن روزها یقیناً سبب متلاشی شدن مملکت میشد. بار دیگر با مرحوم محتشم السلطنه ملاقات کرده گفتم قول شرف میدهم که مجلس و مجلسیان را تقویت کنم و همان روز یک گردان دیگر به مجلس فرستادم و به او گفتم جان مجلس ومجلسیان را حفظ خواهم کرد و اگر خطری به وجود آمد، آنها را به اصفهان میفرستیم.
وقتی از ملاقات رئیس مجلس بازمی گشتم یکی از نمایندگان از پشت سر مرا صدا کرد و بطرفم دوید، وقتی با او روبهرو شدم جملهای گفت، که خون در عروقم منجمد شد. بیاختیار فریاد زده گفتم ترسو، تو مرد رذل و پستی هستی. متأسفانه همین مرد بعدها صاحب مقامات مهم سیاسی و اجتماعی شد و اکنون میل ندارم نام او را به زبان آورم.
حمله مسلحانه به وزیر
ساعت ۱۲ شب دهم شهریور گزارش وحشتآوری از یک گشتی موتورسیکلت سوار«پست پرنده» که مأمور جاده شمیران «خیابان پهلوی» بود به من رسید. گشتی موتورسیکلت سوار، اطلاع داده بود که نیمساعت قبل شش سرباز مسلح شوروی درسه راه ونک یک اتومبیل وزارتی را که دکتر محمد سجادی وزیر راه در آن بود، متوقف کردهاند و با آنکه وزیر کارت عبور فرمانداری نظامی را ارائه داده و خودش را هم معرفی نموده بود، معذلک سربازان شوروى او را برهنه کرده، پول، ساعت و اوراق جیب وی و رانندهاش را گرفته و برده بودند.
همان شب جریان را به نخستوزیر گفته شخصاً با یک گروهان سرباز و دو قبضه مسلسل به طرف سه راه ونک رفتم و تمام تپهها و نقاط مختلف آن منطقه را گشتیم ولی هیچ اثری از سربازان شوروی ندیدیم. وقتی به شهر برگشتیم مستقیماً به خانه محمدعلی فروغی رفته و از ایشان خواستم که سفیر شوروی را احضار نموده و به او اعتراض کند. فروغی با حوصله و خونسردی خاصی مرا از عصبانیت بیرون آورده و گفت همین الان به خانه علی سهیلی بروید و به اتفاق او سفیر شوروی را ملاقات کنید.
ساعت دو بعد از نیمه شب به همراه سهیلی به سفارت شوروی رفته و با «آندره اسمیرنوف» سفیر شوروی ملاقات کردیم. من جریان حادثه را برای او شرح دادم و گفتم سربازان شما نه تنها مقررات بینالمللی را نقض کردهاند، بلکه مرتکب کار خلاف انسانیت و شرافت سربازی هم شدهاند. اسمیرنوف از شنیدن این ماجرا به اندازهای ناراحت شد که چند دقیقه بیاختیار طول و عرض اتاق را پیموده و سپس با مهربانی فوقالعاده گفت: «به شما قول میدهم که مرتکبین را دستگیر و مجازات کنم.»
دو روز بعد سفیر شوروی اطلاع داد که دو نفر از سربازانی که از عاملین اصلی این حادثه بودند، فردا صبح اعدام میشوند و شما میتوانید شخصاً در مراسم اعدام آنها شرکت کنید و حتی از دهان آتها بشنوید که مرتکب اصلی این ماجرا بودهاند. من از او تشکر کرده و گفتم: از توجهی که در این مورد شده مردم تهران هم خوشحال خواهند بود.
قیام مسلحانه در زندان
ساعت ۱۰ شب ۲۶ شهریور، از زندان قصر به ما اطلاع دادند که عدهای از زندانیان سیاسی و باقیمانده ۵۳ نفر کمونیست به خیال ناآرامیهای داخلی کشور، در زندان قیام مسلحانه کرده و چهار پاسبان در این ماجرا کشته شدهاند. اینها هنگام هواخوری عصر، باهم قرار میگذارند که به سلولها نروند و با کشتن پاسبانها و گرفتن اسلحه آنها شورش کرده و از زندان بیرون بریزند و شهر را غارت کنند.
حتی کمونیستها طرح ترور دسته جمعی وزیران و تشکیل یک دولت کمونیستی را با کمک نیروهای بیگانه ریخته بودند. یک گروهان برای تقویت مأموران داخلی زندان فرستادم. ولی خبر رسید که دامنه شورش گسترش یافته و ممکن است شورشیان زندان را متصرف شوند.
بلافاصله یک گروهان دیگر به پشت بام زندان فرستاده و افسر مسئول به داخل زندان رفت و به زندانیان و شورشیان گفت که اگر تا ۱۵دقیقه دیگر به داخل سلولها نروند و سلاحها را پس ندهند تیراندازی با مسلسل شروع میشود. چند نفر از زندانیان سیاسی خواستند مقاومت کنند ولی وقتی رگبار مسلسل شروع به شلیک کرد همه عقب نشینی کرده وغائله زندان خاتمه یافت.
ملاقات نیمه شب
روز ۲۸ شهریور، سه روز بعد از آغاز سلطنت اعلیحضرت محمدرضا شاه، ساعت یک بعد ازنیمه شب هنگامی که مشغول نوشتن اعلامیهای در باشگاه افسران بودم، ناگهان نگهبان در ورودی اطلاع داد که اعلیحضرت همایونی با یک آجودان نظامی، انتظامی وارد باشگاه شدند.سراسیمه بطرف در رفته از اینکه در آن وقت شب اعلیحضرت از کاخ سعدآباد خارج شده بودند، نگران شدم. ولی شاهنشاه فرمودند، ناراحت نباشید.
آمدم ببینم چه میکنید. جریان کارها را بعرض رسانیدم و اعلیحضرت پس از اینکه دستورات مؤکدی برای حفظ نظم شهر صادر فرمودند، به کاخ سعدآباد مراجعت کردند. تا دو ماه مرتباً همه روزه با تلفن مستقیماً جریان کارهای پایتخت را هر روز شش بار بعرضشان میرساندم و دستورات لازم را میگرفتم. کار مهم دیگر جمعآوری افسران افراد فراری متلاشی شده پادگانهای تهران بود.
در آن وقت در تهران چهل هزار سرباز و در سراسر کشور دویست هزار سرباز و افسر پراکنده بودند. قوای پایتخت در اطراف تهران بخصوص در محور جاده تهران، قم و اصفهان متمرکز بود. با اعزام تعداد زیادی کامیون و مأمور نظامی، افسران و سربازان را جمعآوری نموده و به تهران آوردم. همچنین به سیاستمداران و رجالی که از ترس به اصفهان فرار کرده بودند، اطمینان دادم که مال و جانشان از هر جهت در امان است و به این ترتیب بتدریج آنها را برگرداندم.
- 12
- 4